Wednesday 14 October 2009

Empty = خالی

Manchester, UK

I used to think that waiting and hoping is such a painful game
Now I know, not expecting anyone or anything is much harder

انتظارخیلی سخته
ولی
تحمل روزهای تهی ازهرگونه انتظار
سخت تر
...
تکرار یک نت موسیقی بی کلام
که حتی خاطرات شاد را
در هاله ای از غم میپیچد
و تحویلت میدهد
...
سنگینی چشمهای خیسی که مه و غبار
دیدشان را کم کرده
و تمام چشمه هایی که راه جوششان
را به ناگهان از عمق آنها باز میکنند
...
غمی که معلوم نیست ریشه اش در کجاست
تلاقی کرده
و یا حتی محو شده در
حس غریبی که بیش از حد به خود من آشناست
...
یادم آمد شعری که میخواندیم
بارها از رویش نوشته ایم
و تفصیرش کرده ایم: به خاطر داری؟
از ماست که بر ماست


© All rights reserved

2 comments:

شب گرد تنها said...

همه سنگها
کنار هم غلطیده بودند و شب بودو سرد

همه سنگها گلی را در آغوش می کشیدند
که سرخی گل سرابشان بود از سرخی آتش

همه سنگها بلند بلند آرزو میکردند
در زیر پای سبز گل ای کاش خاک بودند
خاک

یکی از سنگها بلند بلند چیز دیگری میگفت
آن سنگ می گفت
دوستت دارم
دوستت دارم

Shahireh said...

در زیر پای سبز گل ای کاش خاک بودند

خیلی عالی

ممنون