Tuesday, 19 April 2016

سکون عادتی جاری

‫#‏آفتاب‬ پرستی بود که از مدتها پیش در گوشه ای از ‫#‏غار‬ می زیست. چمباتمه زدن بر راس هرمی که از فضولات خفاشان بر پستای ‫#‏خاک‬ ایجاد شده بود بلندای صعودش بود و گوش سپردن به صدای بال خفاشان در ‫#‏تاریکی‬ محض تنها جلوۀ محسوس زندگیش و آن نیز جز برهم زدن خوابش ثمری نداشت. جلوسش زیر آفتاب را فراموش کرده بود و یا شاید هم چشمانش را از ‫#‏خاطر‬ برده بود که آنقدر حریص ‫#‏نگاه‬ بودند که هر یک بی توجه به موقعیت دیگری در کاسه خود پرسه ای بی وقفه داشت. گرمایی که از ‫#‏پوست‬ فلسدارش براحتی رد میشد، داغی مطبوعی که پنجه های خورشید بر تخته سنگ های بسترش یادگاری می گذاشت و ‫#‏سبزیی‬ که در همه سو بی هیچ منتی گسترده بود همه را به ‫#‏فراموشی‬ سپرده بود.
اکنون حال #گلدان #محبوبه شبی را داشت وقت #سحرگاهان. در #تاریکی راهش را با #لمس دیوارهای #سرد و نمدار #غار پیدا میکرد و از #برکت فضولات #خفاش ها که #حشرات را بخود جذب میکرد #روزگار میگذراند. رگه های باریک #جویبارهای زیرزمینی که از فواصل سنگها به بیرون تراوش میکرد تشنگیش را پاسخگو بود و زیستنی اینگونه #تنها #دغدغه #زندگیش شد
‫#‏شهیره‬

First published
© All rights reserved

No comments: