رستم به کمک سپاه ایران آمده. این اولین روزی است که در حضور رستم، ایرانیان مقابل تورانیان و لشگر چین (که به کمک آنها شتافته) می ایستد. فردوسی به زیبایی صبح آنروز را توصیف می کند. خواننده روزی خونین را حتی قبل از توصیف وضعیت لشگر پیش بینی می کند
چو از کوه بفروخت گيتي فروز
دو زلف شب تیره بگرفت روز
ازان چادر قير بيرون کشيد
بدندان لب ماه در خون کشید
سپس فردوسی به بیان شکوه لشگر دشمن می پردازد، آنهم از دید سپهدار دشمن ایران. هومان آنچه را دیده به پیران گزارش می دهد و او هم به نوبه خود تایید می کند که چنانچه رستم به کمک سپاه ایران آمده باشد کار همه ی آنها ساخته است
سپهدار هومان به پيش سپاه
بیامد همی کرد هر سو نگاه
که ايرانيان را که يار آمدست
که خرگاه و خیمه بکار آمدست
ز يپروزه ديبا سراپرده ديد
فراوان بگرد اندرش پرده دید
درفش و سنان سپهبد بپيش
همان گردش اختر بد بپیش
سراپرده اي ديد ديگر سياه
درفشی درفشان بکردار ماه
فريبرز کاوس با پيل و کوس
فراوان زده خیمه نزدیک طوس
بيامد پر از غم بپيران بگفت
که شد روز با رنج بسیار جفت
کز ايران ده و دار و بانگ خروش
فراوان ز هر شب فزون بود دوش
بتنها برفتم ز خيمه پگاه
بلشکر بهر جای کردم نگاه
از ايران فراوان سپاه آمدست
بیاری برین رزمگاه آمدست
ز ديبا يکي سبز پرد هسراي
یکی اژدهافش درفشی بپای
سپاهي بگرد اندرش زابلي
سپردار و با خنجر کابلی
گمانم که رستم ز نزديک شاه
بیاری بیامد بدین رزمگاه
بدو گفت پيران که بد روزگار
اگر رستم آید بدین کارزار
نه کاموس ماند نه خاقان چين
نه شنگل نه گردان توران زمین
پیران؟ به نزد کاموس می شتابد و ماجرا را به کاموس هم اطلاع می دهد. کاموس هم حضور احتمالی رستم را به چیزی نمی گیرد
گمانم که آن رستم پيلتن
که گفتم همی پیش این انجمن
+++
بدو گفت کاموس کاي پر خرد
دلت یکسر اندیشه ی بد برد
چنان دان که کيخسرو آمد بجنگ
مکن خیره دل را بدین کار تنگ
ز رستم چه راني تو چندين سخن
ز زابلستان یاد چندین مکن
+++
چو من با سپاه اندر آيم بجنگ
نباید که باشد شما را درنگ
ببيني تو پيکار مردان کنون
شده دشت یکسر چو دریای خون
+++
دل پهلوان زان سخن شاد گشت
ز اندیشه ی رستم آزاد گشت
سپه را همه ترگ و جوشن بداد
همی کرد گفتار کاموس یاد
سپس به دیدار خاقان چین می رود و نحوه ی آرایش و سپاه چین را مشخص می کند
وزان جايگه پيش خاقان چين
بیامد بیوسید روی زمین
بدو گفت شاها انوشه بدي
روانرا بدیدار توشه بدی
+++
سپاه از تو دارد همي پشت راست
چنان کن که از گوهر تو سزاست
بياراي پيلان بزنگ و دراي
جهان پر کن از ناله ی کرنای
من امروز جنگ آورم با سپاه
تو با پیل و با کوس در قلبگاه
نگه دار پشت سپاه مرا
بابر اندر آور کلاه مرا
همه ی گروه های سپاه دشمن در چپ و راست و قلب سپاه جایگزین شده اند و رستم هم بسته به آرایش جنگی دشمن جای نبرد را در قلب سپاه قرار داد ولی چون رخش خسته بود و راه درازی را پیموده بود از ایرانیان خواست تا آنروز را بدون او به نبرد بپردازند تا رخش آماده پیکار شود
چو بشنيد خاقان بزد کرناي
تو گفتی که کوه اندر آمد ز جای
ز بانگ تبيره زمين و سپهر
بپوشید کوه و بیفگند مهر
بفرمود تا مهد بر پشت پيل
ببستند و شد روی گیتی چو نیل
+++
ز بس تخت پيروزه بر پشت پيل
درفشان بکردار دریای نیل
بچشم اندرون روشنايي نماند
همی باروان آشنایی نماند
پر از گرد شد چشم و کام سپهر
تو گفتی بقیر اندر اندود چهر
چو خاقان بيامد بقلب سپاه
بچرخ اندرون ماه گم کرد راه
ز کاموس چون کوه شد ميمنه
کشیدند بر سوی هامون بنه
سوي ميسره نيز پيران برفت
برادرش هومان و کلباد تفت
چو رستم بديد آنک خاقان چه کرد
بیاراست در قلب جای نبرد
چنين گفت رستم که گردان سپهر
ببینیم تا بر که گردد بمهر
+++
چگونه بود بخشش آسمان
کرا زین بزرگان سرآید زمان
درنگي نبودم براه اندکي
دو منزل همی کرد رخشم یکی
کنون سم اين بارگي کوفتست
ز راه دراز اندر آشوفتست
نيارم برو کرد نيرو بسي
شدن جنگ جویان به پیش کسی
يک امروز در جنگ ياري کنيد
برین دشمنان کامگاری کنید
+++
که گردان سپهر جهان يار ماست
مه و مهر گردون نگهدار ماست
بفرمود تا طوس بربست کوس
بیاراست لشکر چو چشم خروس
سپهبد بزد ناي و رو يينه خم
خروش آمد و ناله ی گاودم
بياراست گودرز بر ميمنه
فرستاد بر کوه خارا بنه
فريبرز کاوس بر ميسره
جهان چون نیستان شده یکسره
بقلب اندرون طوس نوذر بپاي
زمین شد پر از ناله ی کرنای
رستم به بالای کوه می رود و سپاه مقابل را بررسی می کند همه گونه پرچم و زبان های بیگانه می بیند
بشد پيلتن تا سر تيغ کوه
بدیدار خاقان و توران گروه
سپه ديد چندانک درياي روم
ازیشان نمودی چو یک مهره موم
کشاني و شگني و سقلاب و هند
چغانی و رومی و وهری و سند
جهاني شده سرخ و زرد و سياه
دگرگونه جوشن دگرگون کلاه
زباني دگرگون بهر گوشه اي
درفش نوآیین و نو توشه ای
ز پيلان و آرايش و تخت عاج
همان یاره و افسر و طوق و تاج
جهان بود يکسر چو باغ بهشت
بدیدار ایشان شده خوب زشت
رستم از دیدن سپاه دشمن بشگفت فرو می رود ولی بدل خود بد راه نمی دهد و به نبردهای قبلیش را به خاطر میاورد و بیاد پیروزی هایش دل قوی می کند
بران کوه سر ماند رستم شگفت
ببر گشتن اندیشه اندر گرفت
که تا چون نمايد بما چرخ مهر
چه بازی کند پیر گشته سپهر
فرود آمد از کوه و دل بد نکرد
گذر بر سپاه و سپهبد نکرد
همي گفت تا من کمر بسته ام
بیک جای یک سال ننشسته ام
فراوان سپه ديده ام پيش ازين
ندانم که لشکر بود بیش ازین
سپس فرمان آغاز نبرد را مس دهد
بفرمود تا برکشيدند کوس
بجنگ اندر آمد سپهدار طوس
ازان کوه سر سوي هامون کشيد
همی نیزه از کینه در خون کشید
بيک نيمه از روز لشکر گذشت
کشیدند صف بر دو فرسنگ دشت
ز گرد سپه روشنايي نماند
ز خورشید شب را جدایی نماند
ز تير و ز پيکان هوا تيره گشت
همی آفتاب اندران خیره گشت
خروش سواران و اسپان ز دشت
ز بهرام و کیوان همی برگذشت
ز جوش سواران و زخم تبر
همی سنگ خارا برآورد پر
همه تيغ و ساعد ز خون بود لعل
خروشان دل خاک در زیر نعل
اشکبوس از سپاه توران، از ایرانیان هم نبرد می طلبد و رهام از ایران به نبرد او می رود ولی در نبرد حریف اشکبوس نیست و برمی گردد، توس می خواهد بجای او به نبرد ادامه دهد
بشد تيز رهام با خود و گبر
همی گرد رزم اندر آمد بابر
برآويخت رهام با اشکبوس
برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس
بران نامور تيرباران گرفت
کمانش کمین سواران گرفت
+++
جهانجوي در زير پولاد بود
بخفتانش بر تیر چون باد بود
نبد کارگر تير بر گبر اوي
ازان تیزتر شد دل جنگجوی
بگرز گران دست برد اشکبوس
زمین آهنین شد سپهر ابنوس
+++
برآهيخت رهام گرز گران
غمی شد ز پیکار دست سران
چو رهام گشت از کشاني ستوه
بپیچید زو روی و شد سوی کوه
ز قلب سپاه اندر آشفت طوس
بزد اسپ کاید بر اشکبوس
وستم که از دست رهام خشمگین است به توس می گوید که تو قلب سپاه را نگهدار، من خود بدون اسب به نبرد اشکبوس می روم
تهمتن برآشفت و با طوس گفت
که رهام را جام باد هست جفت
بمي در همي تيغ بازي کند
میان یلان سرفرازی کند
چرا شد کنون روي چون سندروس
سواری بود کمتر از اشکبوس
تو قلب سپه را بيين بدار
من اکنون پیاده کنم کارزار
کمان بزه را بباز و فگند
ببند کمر بر بزد تیر چند
رستم به اشکبوس می گوید، بمان که هم آوردت آمده و در پاسخ اشکبوس که نام او را می پرسد، می گویید که نام من مرگ توست . پس تنها در نبرد با سهراب نبوده که رستم خود را معرفی نکرده - این برای رستم شیوه ی معمول است؟
مرا توس پیاده فرستاده تا اسب اشکبوس را بگیرم
خروشيد کاي مرد رزم آزماي
هم آوردت آمد مشو باز جای
کشاني بخنديد و خيره بماند
عنان را گران کرد و او را بخواند
بدو گفت خندان که نام تو چيست
تن بی سرت را که خواهد گریست
تهمتن چنين داد پاسخ که نام
چه پرسی کزین پس نبینی تو کام
مرا مادرم نام مرگ تو کرد
زمانه مرا پتک ترگ تو کرد
+++
کشاني بدو گفت بي بارگي
بکشتن دهی سر بیکبارگی
تهمتن چنين داد پاسخ بدوي
که ای بیهده مرد پرخاشجوی
پياده نديدي که جنگ آورد
سر سرکشان زیر سنگ اورد
بشهر تو شير و نهنگ و پلنگ
سوار اندر آیند هر سه بجنگ
هم اکنون ترا اي نبرده سوار
پیاده بیاموزمت کارزار
پياده مرا زان فرستاد طوس
که تا اسپ بستانم از اشکبوس
رستم از اشکبوس می خواهد تا او هم از اسبش پایین می آید و چون اشکبوس چنین نکرد اسب او را از پای درمی آورد
کشاني پياده شود همچو من
ز دو روی خندان شوند انجمن
پياده به از چون تو پانصد سوار
بدین روز و این گردش کارزار
کشاني بدو گفت با تو سليح
نبینم همی جز فسوس و مزیح
بدو گفت رستم که تير و کمان
ببین تا هم اکنون سراری زمان
چو نازش باسپ گرانمايه ديد
کمان را بزه کرد و اندر کشید
يکي تير زد بر بر اسپ اوي
که اسپ اندر آمد ز بالا بروی
نبرد بین رستم و اشکبوس آغاز می شود و رستم او را از پای درمی اورد
کمان را بزه کرد زود اشکبوس
تنی لرز لرزان و رخ سندروس
برستم برآنگه بباريد تير
تهمتن بدو گفت برخیره خیر
+++
همي رنجه داري تن خويش را
دو بازوی و جان بداندیش را
تهمتن به بند کمر برد چنگ
گزین کرد یک چوبه تیر خدنگ
يکي تير الماس پيکان چو آب
نهاده برو چار پر عقاب
کمان را بماليد رستم بچنگ
بشست اندر آورد تیر خدنگ
برو راست خم کرد و چپ کرد راست
خروش از خم چرخ چاچی بخاست
چو سوفارش آمد بپهناي گوش
ز شاخ گوزنان برآمد خروش
چو بوسيد پيکان سرانگشت اوي
گذر کرد بر مهره ی پشت اوی
بزد بر بر و سينه ي اشکبوس
سپهر آن زمان دست او داد بوس
قضا گفت گير و قدر گفت ده
فلک گفت احسنت و مه گفت زه
کشاني هم اندر زمان جان بداد
چنان شد که گفتی ز مادر نزاد
وقتی رستم برمی گردد، خاقان چین فرمان می دهد تا تیر را از بدن اشکبوس در آورده و به نزد او آورند. وقتی خاقان تیری که همانند نیزه است را می بیند به پیران می گوید که تو با من صادق نبودی و گفتی ایرانیان آدم های فرومایه ای هستند. حال بگو کسی که اشکبوس را از پا درآورد کیست؟ پیران هم می گوید که نمی داند ولی پرس و جو می کند و به خاقان خبر می دهد
چو برگشت رستم هم اندر زمان
سواری فرستاد خاقان دمان
کزان نامور تير بيرون کشيد
همه تیر تا پر پر از خون کشید
همه لشکر آن تير برداشتند
سراسر همه نیزه پنداشتند
چو خاقان بدان پر و پيکان تير
نگه کرد برنا دلش گشت پیر
بپيران چنين گفت کين مرد کيست
ز گردان ایران ورا نام چیست
تو گفتي که لختي فرومايه اند
ز گردنکشان کمترین پایه اند
کنون نيزه با تير ايشان يکيست
دل شیر در جنگشان اندکیست
همي خوار کردي سراسر سخن
جز آن بد که گفتی ز سر تا به بن
+++
بدو گفت پيران کز ايران سپاه
ندانم کسی را بدین پایگاه
کجا تير او بگذرد بر درخت
ندانم چه دارد بدل شوربخت
از ايرانيان گيو و طو ساند مرد
که با فر و برزند روز نبرد
برادرم هومان بسي پيش طوس
جهان کرد بر گونه ی آبنوس
بايران ندانم که اين مرد کيست
بدین لشکر او را هم آورد کیست
شوم بازپرسم ز پرد ه سراي
بیارند ناکام نامش بجای
بيامد پر انديشه و روي زرد
بپرسید زان نامداران مرد
لغاتی که یادگرفتم
گاودم = نوعی نای
گبر = خفتان
ابیاتی که دوست داشتم
چو از کوه بفروخت گيتي فروز
دو زلف شب تیره بگرفت روز
ازان چادر قير بيرون کشيد
بدندان لب ماه در خون کشید
قسمت های پیشین
ص 601 پرسیدن پیران از آمدن رستم
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment