Monday 25 January 2016

شاهنامه خوانی در منچستر 75

تا جایی رسیدیم که گیو، گودرز را راضی می کند تا مجدد به جنگ باز گردد. گودرز هم از کرده ی خود پشیمان می شود و به میدان رزم باز می گردد و با پهلوانان هم لشکرش پیمان می بندد که تا پای جان بجنگد

بخنجر دل دشمنان بشکنیم
وگر کوه باشد ز بن برکنیم
+++
بخوردند سوگندهای گران
که پیمان شکستن نبود اندران
کزین رزمگه برنتابیم روی
گر از گرز خون اندر آید بجوی

 گودرز، بیژن را می فرستد تا پیش فریبرز برود و او را با پرچمش بیاورد تا سپاه دشمن او را در کنار ایرانیان ببینند و تضعیف شود

به بیژن چنین گفت گودرز پیر
کز ایدر برو زود برسان تیر
بسوی فریبرز برکش عنان
بپیش من آر اختر کاویان
مگر خود فریبرز با آن درفش
یاید کند روی دشمن بنفش

بیژن هم سراغ فریبرز می رود و از او می خواهد تا همراهش برود و اگر نمی خواهد، پرچم را به او بدهد تا او پرچم را جای فریبرز به رزمگاه ببرد، فریبرز از شیدن این سخن بیژن عصبانی می شود و می گوید تو سزاوار حمل این پرچم نیستی

چو بشنید بیژن برانگیخت اسپ
بیامد بکردار آذرگشسپ
بنزد فریبرز و با او بگفت
که ایدر چه داری سپه در نهفت
عنان را چو گردان یکی برگرای
برین کوه سر بر فزون زین مپای
اگر تو نیایی مرا ده درفش
سواران و این تیغهای بنفش
چو بیژن سخن با فریبرز گفت
یکی بانگ برزد به بیژن که رو
که در کار تندی و در جنگ نو
مرا شاه داد این درفش و سپاه
همین پهلوانی و تخت و کلاه
درفش از در بیژن گیو نیست
نه اندر جهان سربسر نیو نیست

بیژن هم که می بیبند نه می تواند فریبرز را با خود ببرد و نه پرچم را به او می دهند، تیغی می کشد و نیمی از پرچم را می برد و با خود می برد. سپاه توران هم که درفش را می بینند به بیژن حمله ور می شوند تا پرچم را بگیرند ولی بیژن بخوبی مبارزه کرد و آنها را عقب می راند. سپاه ایران با دیدن پرچم بنفش دوباره جان تازه می گیرند

 یکی تیغ بگرفت بیژن بنفش
بزد ناگهان بر میان درفش
بدو نیمه کرد اختر کاویان
یکی نیمه برداشت گرد از میان
بیامد که آرد بنزد سپاه
چو ترکان بدیدند اختر براه
یکی شیردل لشکری جنگجوی
همه سوی بیژن نهادند روی
کشیدند گوپال و تیغ بنفش
به پیکار آن کاویانی درفش
چنین گفت هومان که آن اخترست
که نیروی ایران بدو اندر است
درفش بنفش ار بچنگ آوریم
جهان جمله بر شاه تنگ آوریم
کمان را بزه کرد بیژن چو گرد
بریشان یکی تیرباران بکرد
سپه یکسر از تیر او دور شد
همی گرگ درنده را سور شد
+++
سپاه اندر آمد بگرد درفش
هوا شد ز گرد سواران بنفش
دگر باره از جای برخاستند
بران دشت رزمی نو آراستند

از طرفی گیو و گستهم هم به سمت لشکر توران رفتند تا تاج شاهی که بدست تورانیان افتاده از آنها بازستانند

بگفتند با گیو و با گستهم
سواران که بودند با او بهم
که مان رفت باید بتوران سپاه
ربودن ازیشان همی تاج و گاه

در این مبارزه ریونیز فرزند کاووس گشته می شود. گیو می گوید سه تن از بزرگان ما کشته شدند و اکنون روا نباشد تا تاج پادشاهی بدست دشمن بیفتد

به پیش سپه کشته شد ریونیز
که کاوس را بد چو جان عزیز
+++
ازان پس خروشی برآورد گیو
که ای نامداران و گردان نیو
چنویی نبود اندرین رزمگاه
جوان و سرافراز و فرزند شاه
نبیره جهاندار کاوس پیر
سه تن کشته شد زار بر خیره خیر
فرود سیاوش چون ریونیز
بگیتی فزون زین شگفتی چه چیز
+++
نباید که آن افسر شهریار
بترکان رسد در صف کارزار

لشگر تازه بپاخاسته ایران مجدد نیرویی گرفته و در نبردی بهرام تاج را پس گرفت

برامد بنوی یکی کارزار
ز لشکر بران افسر نامدار
+++
برآویخت چون شیر بهرام گرد
بنیزه بریشان یکی حمله برد
بنوک سنان تاج را برگرفت
دو لشکر بدو مانده اندر شگفت

با این حال روز پیروزی ایرانیان در نبرد نبود و با رسیدن شامگاه، ایرانیان خسته و خونآلود کشته ها را گذاشته و برمی گردند

نبد روز پیکار ایرانیان
ازان جنگ جستن سرآمد زمان
از آوردگه روی برگاشتند
همی خستگان خوار بگذاشتند

در اردوگاه ایرانیان بهرام پیش پدرش می رود و می گوید هنگامی که می خواسته تاج را پس بگیرد تازیانه خود را گم کرده. پس می رود تا آنرا پیدا کند. ولی گودرز به رفتن او راضی نیست

دوان رفت بهرام پیش پدر
که ای پهلوان یلان سربسر
بدانگه که آن تاج برداشتم
بنیزه بابراندر افراشتم
یکی تازیانه ز من گم شدست
چو گیرند بی مایه ترکان بدست
ببهرام بر چند باشد فسوس
جهان پیش چشمم شود آبنوس
نبشته بران چرم نام منست
سپهدار پیران بگیرد بدست
شوم تیز و تازانه بازآورم
اگر چند رنج دراز آورم
+++
بدو گفت گودرز پیر ای پسر
همی بخت خویش اندر آری بسر
ز بهر یکی چوب بسته دوال
شوی در دم اختر شوم فال

گیو برادر بهرام نیز او را از رفتن باز می دارد و می گوید من تازیانه ای که متعلق به سیاوش بوده و فرنگیس بمن داده به تو می دهم جز آن تاریانه ی دیگری دارم که از زر می باشد، آنرا کاووس شاه بمن داده. هرهفت تازیانه را بتو می دهم، بیا و از خیر تازیانه خود بگذر، ولی بهرام قانع نمی شود و می گوید من از برای زر و رنگ نمی روم، و راه میافتد

بدو گفت گیو ای برادر مشو
فراوان مرا تازیان هست نو
+++
ترا بخشم این هفت ز ایدر مرو
یکی جنگ خیره میارای نو
+++
چنین گفت با گیو بهرام گرد
که این ننگ را خرد نتوان شمرد
شما را ز رنگ و نگارست گفت
مرا آنک شد نام با ننگ جفت
گر ایدونک تازانه بازآورم
وگر سر ز گوشش بگاز آورم

بهرام تازیانه خود را در دشت نبرد میان کشتگان پیدا می کند و زانجا سوی قلب لشکر می شتابد

همی جست تا تازیانه بیافت
میان تل کشتگان اندرون
برآمیخته خاک بسیار و خون
فرود آمد از باره آن برگرفت
وزانجا خروشیدن اندر گرفت

سپاه دشمن به حضور بهرام مطلع می شود و در پی در بند کشیدن اوست، اما بهرام همه را تار و مار می کند

ازو سرکشان آگهی یافتند
سواری صد از قلب بشتافتند
که او را بگیرند زان رزمگاه
برندش بر پهلوان سپاه
کمان را بزه کرد بهرام شیر
ببارید تیر از کمان دلیر
چو تیری یکی در کمان راندی
بپیرامنش کس کجا ماندی
ازیشان فراوان بخست و بکشت
پیاده نپیچید و ننمود پشت
سواران همه بازگشتند ازوی
بنزدیک پیران نهادند روی

تژاو به همراه سپاه خود به جنگ بهرام می رود و دست او را با ضربه ای قطع می کند

کمان را بزه کرد بهرام گرد
بتیر از هوا روشنایی ببرد
چو تیر اسپری شد سوی نیزه گشت
چو دریای خون شد همه کوه و دشت
چو نیزه قلم شد بگرز و بتیغ
همی خون چکانید بر تیره میغ
+++
چو بهرام یل گشت ب یتوش و تاو
پس پشت او اندر آمد تژاو
یکی تیغ زد بر سر کتف اوی
که شیر اندر آمد ز بالا بروی
جدا شد ز تن دست خنجرگزار
فروماند از رزم و برگشت کار

از طرفی با آمدن صبح و بازنگشتن بهرام، گیو نگران می شود و با بیژن در پی پیداکردن بهرام روانه می شوند

چو خورشید تابنده بنمود پشت
دل گیو گشت از برادر درشت
ببیژن چنین گفت کای رهنمای
برادر نیامد همی باز جای
بباید شدن تا وراکار چیست
نباید که بر رفته باید گریست
+++
دلیران چو بهرام را یافتند
پر از آب و خون دیده بشتافتند
بخاک و بخون اندر افگنده خوار
فتاده ازو دست و برگشته کار
همی ریخت آب از بر چهراوی
پر از خون دو تن دیده از مهر اوی
چو بازآمدش هوش بگشاد چشم
تنش پر ز خون بود و دل پر ز خشم

گیو و بیژن، بهرام را نیمه جان پیدا می کنند، بهرام می گوید که تژاو او را زخمی کرده. گیو هم سوگند می خورد تا انتقام برادر را از تژاو بگیرد

چنین گفت با گیو کای نامجوی
مرا چون بپوشی بتابوت روی
تو کین برادر بخواه از تژاو
ندارد مگر گاو با شیر تاو
+++
چو بهرام گرد این سخن یاد کرد
ببارید گیو از مژه آب زرد
بدادار دارنده سوگند خورد
بروز سپید و شب لاژورد
که جز ترگ رومی نبیند سرم
مگر کین بهرام بازآورم
پر از درد و پر کین بزین برنشست
یکی تیغ هندی گرفته بدست

گیو به تژاو می رسد و او را به کمند می بندد و دنبال اسب خود می کشد. تژاو می گوید آخر مگر من چه کرده ام، گیو می گوید که تو بهرام را کشته ای. گیو گناه را گردن سواران چین می اندازد و کشتن بهرام را کتمان می کند

چو از دور گیو دلیرش بدید
عنان را بپیچید و دم درکشید
چو دانست کز لشکر اندر گذشت
ز گردان و گردنکشان دور گشت
سوی او بیفکند پیچان کمند
میان تژاو اندر آمد به بند
بران اندر آورد و برگشت زود
پس آسانش از پشت زین در ربود
بخاک اندر افگند خوار و نژند
فرود آمد و دست کردش به بند
نشست از بر اسپ و او را کشان
پس اندر همی برد چون بیهشان
چنین گفت با او بخواهش تژاو
که با من نماند ای دلیر ایچ تاو
چه کردم کزین بی شمار انجمن
شب تیره دوزخ نمودی بمن
+++
شکار تو بهرام باید بجنگ
ببینی کنون زخم کام نهنگ
چنین گفت با گیو جنگی تژاو
که تو چون عقابی و من چون چکاو
ز بهرام بر بد نبردم گمان
نه او را بدست من آمد زمان
که من چون رسیدم سواران چین
ورا کشته بودند بر دشت کین

ولی گیو تژاو را کشان کشان به بالای سر بهرام می برد که هنوز نیمه جان بوده، تژاو می فهمد که دیگر نمی تواند کتمان کند. گیو تژاو را می کشد و بهرام که جان سپرده را به دخمه ای می سپارد

کشانش بیارد گیو دلیر
بپیش جگر خسته بهرام شیر
بدو گفت کاینک سر بی وفا
مکافات سازم جفا را جفا
+++
برادر چو بهرام را خسته دید
تژاو جفا پیشه را بسته دید
خروشید و بگرفت ریش تژاو
بریدش سر از تن بسان چکاو
+++
چو شد دور زان جایگاه نبرد
بکردار ایوان یکی دخمه کرد
بیاگند مغزش بمشک و عبیر
تنش را بپوشید چینی حریر
برآیین شاهانش بر تخت عاج
بخوابید و آویخت بر سرش تاج
سر دخمه کردند سرخ و کبود
تو گفتی که بهرام هرگز نبود
شد آن لشکر نامور سوگوار
ز بهرام وز گردش روزگار

از طرفی سپاه ایران که درهم شکسته بود به سمت ایران برمی گیردد تا اگر هنوز شاه ایران سر جنگ داشت آنها را با لشکری روانه سازد. سپاه توران مطلع می شود که ایرانیان عقب نشینی کرده اند. خبر را به پیران می رسانند. او هم به افراسیاب خبر می دهد

برفتند یکسر سوی کاسه رود
روانشان ازان کشتگان پر درود
طلایه بیامد بپیش سپاه
کسی را ندید اندران جایگاه
بپیران فرستاد زود آگهی
کز ایرانیان گشت گیتی تهی

ابیاتی که دوست داشتم

که گر دو برادر نهد پشت پشت
تن کوه را سنگ ماند بمشت

بجایی توان مرد کاید زمان
بکژی چرا برد باید گمان

چو تو کشته اکنون چه یک مشت خاک
بزرگان بایوان تو اندر مغاک

ندانی همی ای بد شور بخت
که در باغ کین تازه کشتی درخت
که بالاش با چرخ همبر بود
تنش خون خورد بار او سر بود

عنان بزرگی هرآنکو بجست
نخستین بباید بخون دست شست
اگر خود کشد گر کشندش بدرد
بگرد جهان تا توانی مگرد

که روزی فرازست و روزی نشیب
گهی شاد دارد گهی با نهیب
همان به که با جام مانیم روز
همی بگذرانیم روزی بروز

شجره نامه
ریونیز = پسر یا نوه کی کاووس
بهرام = پسر گودرز و برادر گیو

قسمت های پیشین
ص 551 داستان کاموس کشانی
© All rights reserved