Thursday 9 September 2010

خداحافظی

هوا اونقدرهم سرد نبود ولی دستاش از سرما کرخ شده بود و گاهی دندوناش با لرزشی خفیف به هم میخوردن. شال بلند پشمیش رو از کمد دراورد و دورش پیچید، از حالت چهره اش میشد گفت که گرمای شال لذت بخش بود. کادوی سر راهی رو تو کیفش جا داد، از لیوانی که رو میز بود یه جرعه نوشید، بقیه چای داخل لیوان رو تو ظرف شویی خالی کرد و به قصد سوارتاکسی شدن سر خیابون رفت. مقصدش رو به مسیرهای کوتاه نشکست. هر راننده ای که جلوی پاش نیش ترمزی میزد، با شنیدن کلمه "ترمینال" با عصبانیت گاز میداد و می رفت. بعضی ها هم که حوصله دعوا کردن داشتند، قرولندی می کردند و تک و توکی هم که تند خوئی و خُلق ناپسند رو با هم یکجا داشتند ناسزایی و یا نفرینی حوالش میکردند و با شتاب از جلوی پاش میگریختند

بالاخره به مقصد رسید، از دور برای آشنایی که کنار اتوبوس ایستاده بود و به ساعتش نگاه میکرد دست تکون داد و آروم و به سمتش رفت. شلوغی خیابونا و نبود تاکسی رو برای دیر اومدنش بهونه کرد. بسته کوچکی که با کاغذ مات آبی رنگی کادو شده بود از کیفش دراورد و در حالیکه لرزش دستاش کاملا محسوس بود با نیم لبخندی روی لب و نمی درعمق چشمانش بسته رو به طرف اون دراز کرد. در همون لحظه کمک راننده با فریادهای بلند مسافرها رو امر به سوار شدن کرد

اتوبوس چند دقیقه بعد براه افتاد و جز کسی که شالش رو تو صورتش کشیده بود و به ستونی تکیه داده بود بقیه کم کم از نقطۀ آغاز حرکت اتوبوس دور شدند و به اطراف پراکنده. در اون موقع عابرانی که ازنزدیک زن رنگ پریده ای که سرش رو به ستون تکیه داده بود میگذشتن، جملاتی رو که زیر لب نجوا می کرد، می شنیدن

منو ببخش که نتونستم درست و حسابی روانه سفرت کنم و برای خداحافظی رغبتی نداشتم و دیر اومدم ولی حتی گوسفندا هم برای رسیدن به کشتارگاهشون شتابی ندارند

© All rights reserved

4 comments:

Mosafer said...

به اشك معنا مي بخشه

Shahireh said...

مسافر گرامی
اسمتون خیلی جالبه
و چقدر بااین متن میخونه
جالب بود
مرسی
:)
و ممنون از لطفتون

zari said...

معنای عمیقی داشت و یک حس غریب

Shahireh said...

ممنونم زری جان
که برای خواندن مطالب این صفحه وقت میذاری
و نظرت رو عنوان میکنی