Saturday 14 December 2019

شاهنامه‌خوانی در منچستر 201

بهرام بعد از بدرقه‌ی شنگل که به هندوستان باز می‌گشت به فکر فرو می‌رود. قبلا ستاره‌شمار به او گفته بود که تو شصت سال عمر خواهی کرد و او 20 سال را به کوشش و آبادانی، 20 سال را به جشن و 20 سال را هم به نیایش در پیشگاه یزدان اختصاص داده بود، بهرام از وزیرش می‌خواهد تا زر و سیم و دارایی‌هایش را حساب کند و به او اطلاع بدهد 

چو باز آمد از راه بهرامشاه 
به آرام بنشست بر پیش گاه 
ز مرگ و ز روز بد اندیشه کرد
دلش گشت پر درد و رخساره زرد
 بفرمود تا پیش او شد دبیر 
سرافراز موبد که بودش وزیر
همی خواست تا گنجها بنگرد 
زر و گوهر و جامه ها بشمرد
که بااو ستاره شمر گفته بود
ز گفتار ایشان برآشفته بود 
 که باشد ترا زندگانی سه بیست 
چهارم به مرگت بباید گریست
همی گفت شادی کنم بیست سال 
که دارم به رفتن به گیتی همال 
دگر بیست از داد و بخشش جهان
کنم راست با آشکار و نهان
 نمانم که ویران شود گوشه یی 
بیابد ز من هرکسی توشه یی
سوم بیست بر پیش یزدان به پای 
بباشم مگر باشدم رهنمای 

گرازش اموال را اینگونه به بهرام دادند که هنوز در خزانه شاهی مقدار زیادی مال است

ستاره شمر شست و سه سال گفت 
شمار سه سالش بد اندر نهفت
ز گفت ستاره شمر جست گنج 
وگرنه نبودش خود از گنج
خنک مرد بی رنج و پرهیزگار 
رنج به ویژه کسی کو بود شهریار
چو گنجور بشنید شد پیش گنج 
به کار شمردن همی برد رنج
به سختی چنان روزگاری ببرد 
همه پیش دستور او برشمرد
چو دستور او برگرفت آن شمار 
پراندیشه آمد بر شهریار
بدو گفت تا بیست و سه سال نیز 
همانا نیازت نیاید به چیز
ز خورد و ز بخشش گرفتم شمار 
درمهای این لشکر نامدار 
فرستاده یی نیز کاید برت
ز شاهان وز نامور کشورت
 بدین سال گنج تو آراستست
که پر زر و سیمست و پر خواستست 
             
بهرام که این را دانست خراج را به مردمان بخشید و بر هر کشوری کسی را گذاشت تا بین مردم میانجی باشند و همچنین خبرها را به بهرام اطلاع دهند

چو بشنید بهرام و اندیشه کرد 
ز دانش غم نارسیده نخورد 
بدو گفت کوتاه شد داوری 
که گیتی سه روزست چون بنگری
چو دی رفت و فردا نیامد هنوز
نباشم ز اندیشه امروز کوز 
 چو بخشیدنی باشد و تاج و تخت 
نخواهم ز گیتی ازین بیش رخت 
بفرمود پس تا خراج جهان 
نخواهند نیز از کهان و مهان
به هر شهر مردی پدیدار کرد 
سر خفته از خواب بیدار کرد
بدان تا نجویند پیکار نیز
نیاید ز پیکار افگار نیز
 ز گنج آنچ بایستشان خوردنی 
ز پوشیدنی گر ز گستردنی 
بدین پرخرد موبدان داد و گفت
که نیک و بد از من نباید نهفت
 میان سخنها میانجی بوید 
نخواهند چیزی کرانجی بوید
مرا از به و بتر آگه کنید 
ز بدها گمانیم کوته کنید

فرستادگان بهرام هم در همه‌جا پخش شدند و خبر دادند که از بس پول زیاد شده همه‌ی اوضاع بهم ریخته و همه جا به جنگ و خونریزی مشغولند و جوانان احترام بزرگترها را نگه نمی‌دارند. برای چاره، بهرام کسانی را فرستاد تا شش ماه از زیردستان باج بگیرند و بعد آنرا پس بدهند

پراگنده شد موبد اندر جهان
نماند ایچ نیک و بد اندر نهان
 بران پر خرد کارها بسته شد
ز هر کشوری نامه پیوسته شد
 که از داد و پیکاری و خواسته 
خرد شد به مغز اندرون کاسته 
ز بس جنگ و خون ریختن در جهان 
جوانان ندانند ارج مهان
دل آگنده گردد جوان را به چیز
نبیند هم از شاه و موبد به نیز
 برین گونه چون نامه پیوسته شد 
ز خون ریختن شاه دل خسته شد
به هر کشوری کارداری گزید 
پر از داد و دانش چنانچون سزید 
هم از گنج بد پوشش و خوردشان 
ز پوشیدن و باز گستردشان 
 که شش ماه دیوان بیاراستی
وزان زیردستان درم خواستی
 نهادی بران سیم نام خراج
به دیوان ستاننده با فر و تاج
 به شش ماه بستد به شش باز داد 
نبودی ستاننده زان سیم شاد 
بدان چاره تا مرد پیکار خون 
نریزد نباشد به بد رهنمون

بعد باز کارآگاهان نوشتند که آن کسانی که درم دارند خراج نمی‌دهند و از پولداری به گژی کشیده شدند. بهرام دلش شور میفتد و برای هر جشوری مرزبانی می‌گمارد و دستور می‌دهد آنکه خون بریزد یا در کارها گژی آورند تنبیه می‌شود تا همه حساب کار خود را بکنند

وزان پس نوشتند کارآگهان 
که از داد وز ایمنی در جهان
که هر کش درم بد خراجش نبود 
به سرش اندرون داوریها فزود 
ز پری به کژی نهادند روی
پر از رنج گشتند و پرخاشجوی
 چو آن نامه بر خواند بهرام گور 
به دلش اندر افتاد زان کار شور
ز هر کشوری مرزبانی گزید 
   پر از داد دلشان چنانچون سزید
به درگاه یکساله روزی بداد
             ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
بفرمود کان را که ریزند خون 
گر آرند کژی به کار اندرون
برانند فرمان یزدان بروی 
بدان تا شود هرکسی چاره جوی

مدتی می‌گدرد و بعد بهرام نامه‌ای می‌نویسد و از کاراگاهانش می‌پرسد بدترین کاری که به پادشاهی آسیب می‌رساند چیست. به او پاسخ می‌دهند که از داد شاه کسی دیگر دنبال راه نیست. در هر کشوری زمین‌های بی‌استفاده هست که پر از گیاه خودروست. بهرام هم دستور می‌دهد که تا ظهر مردم نباید بیکار باشند و دست به کشاورزی زنند که بیکاری از نادانی است. همچنین دصتور می‌دهد که از کسی که زمین ندارد نباید  طلب چیزی کرد تا مبادا به رنج بیفتد و همچنین بیمه کشاورزان را به میان می‌کشد که اگر به زمین کسی ملخ زد باید تاوان مال باخته  را به او داد

برآمد برین بر بسی روزگار
بکی نامه فرمود پس شهریار
سوی راستگویان و کارآگهان 
کجا او پراگنده بد در جهان 
که اندر جهان چیست ناسودمند
که آرد برین پادشاهی گزند
نوشتند پاسخ که از داد شاه 
نگردد کسی گرد آیین و راه 
بشد رای و اندیشه ی کشت و ورز 
به هر کشوری راست بیکار مرز 
پراگنده بینیم گاوان کار 
گیا رست از دشت وز کشت زار
چنین داد پاسخ که تا نیم روز 
که بالا کند تاج گیتی فروز
نباید کس آسود از کشت و ورز 
ز بی ارز مردم مجویید ارز
که بی کار مردم ز بی دانشیست
به بی دانشان بر بباید گریست 
 ورا داد باید دو و چار دانگ 
چو شد گرسنه تا نیاید به بانگ
کسی کو ندارد بر و تخم و گاو 
تو با او به تندی و زفتی مکاو
به خوبی نوا کن مر او را به گنج
کس از نیستی تا نیاید به رنج
 گر ایدونک باشد زیان از هوا 
نباشد کسی بر هوا پادشا
چو جایی بپوشد زمین را ملخ
برد سبزی کشتمندان به شخ 
 تو از گنج تاوان او بازده 
به کشور ز فرموده آواز ده 
وگر بر زمین گورگاهی بود 
وگر نابرومند راهی بود
که ناکشته باشد به گرد جهان 
زمین فرومایگان و مهان
کسی کو بدین پایکار منست 
وگر ویژه پروردگار منست
کنم زنده در گور جایی که هست
مبادش نشیمن مبادش نشست
 نهادند بر نامه بر مهر شاه
     هیونی برافگند هر سو به راه

بعد از آن آمار گرفتند که چه کسی داراست و چه کسی ندار است و بهرام خواست تا از کار همه  او را آگاه کنند و از همه جا پیام آوردند که اوضاع خوب است فقط درویشی بود که می‌نالید که مرد توانگر که می‌ می‌خورد با آواز رامشگران می‌ می‌خورد ولی ما مردمان که توانایی مالی نداریم می را بی‌آواز می‌خوریم

 ازان پس به هرسو یکی نامه کرد
به جایی که درویش بد جامه کرد 
     بپرسید هرجا که بی رنج کیست 
به هرجای درویش و بی گنج کیست
ز کار جهان یکسر آگه کنید 
دلم را سوی روشنی ره کنید
بیامدش پاسخ ز هر کشوری 
ز هر نامداری و هر مهتری
که آباد بینیم روی زمین 
به هرجای پیوسته شد آفرین 
مگر مرد درویش کز شهریار
بنالد همی از بد روزگار
 که چون می گسارد توانگر همی 
به سر بر ز گل دارد افسر همی 
به آواز رامشگران می خورند 
چو ما مردمان را به کس نشمرند
تهی دست بی رود و گل می خورد 
توانگر همانا ندارد خرد 

شاه بهرام که این را می‌خواند، می‌خندد و کسی را می‌فرستد تا به هندوستان و نزد پدرزنش (شنگل) رود و از او بخواهد تا تعدادی از آواز‌ه‌خوانان (یادداشتی به خود =کولیان؟) را به ایران بفرستد. شنگل هم تعدادی را انتخاب می‌کند و به ایران می‌فرستد. بهرام شاه به هر کدام زمین و گاو و خر و بذر برای کشت و کار می‌دهد و می‌گوید که با اینها کار کنید و در عوض برای مردم بی‌بضاعت بنوازید و برقصید

بخندید زان نامه بیدار شاه 
هیونی برافگند پویان به راه 
به نزدیک شنگل فرستاد کس 
چنین گفت کای شاه فریادرس 
ازان لوریان برگزین ده هزار
نر و ماده بر زخم بربط سوار
 به ایران فرستش که رامشگری 
کند پیش هر کهتری بهتری
چو برخواند آن نامه شنگل تمام
گزین کرد زان لوریان به نام
 به ایران فرستاد نزدیک شاه 
چنان کان بود در خور نیک خواه
چو لوری بیامد به درگاه شاه 
بفرمود تا برگشادند راه 
به هریک یکی گاو داد و خری 
ز لوری همی ساخت برزیگری
همان نیز خروار گندم هزار 
بدیشان سپرد آنک بد پایدار
بدان تا بورزد به گاو و به خر
ز گندم کند تخم و آرد به بر
 کند پیش درویش رامشگری
چو آزادگان را کند کهتری
 بشد لوری و گاو و گندم بخورد
بیامد سر سال رخساره زرد 
 بدو گفت شاه این نه کار تو بود 
پراگندن تخم و کشت و درود
خری ماند اکنون بنه برنهید 
بسازید رود و بریشم دهید
کنون لوری از پاک گفتار اوی 
 همی گردد اندر جهان چاره جوی
سگ و کبک بفزود بر گفت شاه
  شب و روز پویان به دزدی به راه

خلاصه حدود شصت و سه سال از عمر بهرام می‌گذرد که وزیرش میاید و می‌گوید که گنجی که داشتی رو به اتمام است اکنون چه فرمان می‌دهی و او کارها را به خدا می‌سپارد

برین سان همی خورد شست و سه سال
کس اندر زمانه نبودش همال
 سر سال در پیش او شد دبیر
خردمند موبد که بودش وزیر
 که شد گنج شاه بزرگان تهی
کنون آمدم تا چه فرمان دهی
 هرانکس که دارد روانش خرد 
به مال کسان از بنه ننگرد 
چنین پاسخ آورد این خود مساز 
که هستیم زین ساختن بی نیاز
جهان را بدان باز هل کافرید 
سر گردش آفرینش بدید
همی بگذرد چرخ و یزدان به جای 
به نیکی ترا و مرا رهنمای
آن شب می‌خوابد و روز بعد بی‌سپاه به بارگاه میاید و بزرگان را دور خود جمع می‌کند و در خضور آنان پسرش یزدگرد را جانشین خود می‌خواند و تاجش را بر سر او می‌گذارد. آن شب بهرام به خوابگاه خود باز می‌گردد و می‌خوابد. صبح دل موبد شاه شور میفتد و به سراغ بهرام می‌رود و او را مرده میابد. بدین سان روزگار بهرام هم سپری می‌شود

بخفت آن شب و بامداد پگاه 
بیامد به درگاه بی مر سپاه 
گروهی که بایست کردند گرد 
بر شاه شد پور او یزدگرد 
به پیش بزرگان بدو داد تاج 
همان طوق با افسر و تخت عاج 
پرستیدن ایزد آمدش رای 
بینداخت تاج و بپردخت جای
گرفتش ز کردار گیتی شتاب 
چو شب تیره شد کرد آهنگ خواب
چو بنمود دست آفتاب از نشیب 
دل موبد شاه شد پر نهیب 
که شاه جهان برنخیرد همی 
مگر از کرانی گریزد همی
بیامد به نزد پدر یزدگرد 
چو دیدش کف اندر دهانش فسرد 
ورا دید پژمرده رنگ رخان 
به دیبای زربفت بر داده جان
چنین بود تا بود و این بود روز
تو دل را به آز و فزونی مسوز
بترسد دل سنگ و آهن ز مرگ
هم ایدر ترا ساختن نیست برگ 
بی آزاری و مردمی بایدت 
گذشته چو خواهی که نگزایدت
همی نو کنم بخشش و داد اوی 
مبادا که گیرد به بد یاد اوی
ورا دخمه یی ساختند شاهوار 
ابا مرگ او خلق شد سوکوار
کنون پرسخن مغزم اندیشه کرد
 بگویم جهان جستن یزدگرد

حال در دوران یزدگرد چه اتفاقی میفتد،  می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما
در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

لغاتی که آموختم
کوز = پشت‌خمیده

لوریان . (اِخ ) ج ِ لوری . قومی صحرانشین که اکثر ایشان راهزن باشند و بازیگری به کوچه ها و سرائیدن نیز پیشه دارند وبه مهره های بلور نیز بازی کنند و بلور لوریان کنایه از پیاله ٔ بلور است . (غیاث ) (آنندراج )
مر. [ م َ ] ( ) حرفی است که به نظر فرهنگ نویسان برای زینت و تحسین کلام یا برای اقامه ٔ وزن در شعر یا برای افاده ٔ حصر و تحدید یا برای تأیید در جمله ذکرمی شود و به عقیده ٔ گروه دیگر از لغت نویسان از جمله کلمات زایده است و حذفش هیچ لطمه ای به جمله نمی زند.
کرانجی = مخالف میانجی، گناره‌گیر4


ابیانی که خیلی دوست داشتم 
چنین بود تا بود و این بود روز
تو دل را به آز و فزونی مسوز
بترسد دل سنگ و آهن ز مرگ
هم ایدر ترا ساختن نیست برگ 
بی آزاری و مردمی بایدت 
گذشته چو خواهی که نگزایدت

خنک مرد بی رنج و پرهیزگار 
به ویژه کسی کو بود شهریار

بدو گفت کوتاه شد داوری 
که گیتی سه روزست چون بنگری
چو دی رفت و فردا نیامد هنوز
نباشم ز اندیشه امروز کوز 

شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور) --- بهرام‌گور --- یزدگرد

قسمتهای پیشین

ص 1479 پادشاهی یزدگرد پسر بهرام گور
© All rights reserved

No comments: