داستان بهرام گور را ادامه میدهیم
تا اینجای داستان: از آنجا که بهرام مدتی به شکار و بازی مشغول بوده خیلی از کشورهایی که به ایران باج میدادند به فکر تصرف ایران میفتند در قسمتهای پیشین خواندیم که خاقان چین به ایران حمله میکند ولی در جنگ به بهرام میبازد. فرستادهی قیصر هم در امتحانی که از بهرام و بزرگان او میکند، نهایتا قبول میکند که بهرام و مشاورانش دانا هستند و باج خواستنشان از روم را روا میخواند
بعد بهرام به اوضاع ایران میرسد و خرابیها را آباد و آنان که نیازمند بودند را سروسامان میدهد
پر از راستی کرد یکسر جهان
وزو شادمانه کهان و مهان
هرانکس که بیداد بد دور کرد
به نادادن چیز و گفتار سرد
وزان پس چنین گفت با موبدان
که ای پرهنر پاک دل بخردان
جهان را ز هرگونه دارید یاد
ز کردار شاهان بیداد و داد
بسی دست شاهان ز بیداد و آز
تهی ماند و هم تن ز آرام و ناز
بهرام از نابسامانی اوضاع در زمان پدرش و کوشش خود برای آبادانی میگوید و اینکه همیشه به دنبال عدل و داد بوده و از عاقبت همه میگوید و اینکه همه به خاک خواهیم بپوست
جهان از بداندیش در بیم بود
دل نیک مردان به دو نیم بود
همه دست کرده به کار بدی
کسی را نبد کوشش ایزدی
نبد بر زن و زاده کس پادشا
پر از غم دل مردم پارسا
به هر جای گستردن دست دیو
بریده دل از بیم گیهان خدیو
سر نیکویها و دست بدیست
در دانش و کوشش بخردیست
+++
همی خواهم از کردگار جهان
که نیرو دهد آشکار و نهان
که با زیردستان مدارا کنیم
ز خاک سیه مشک سارا کنیم
که با خاک چون جفت گردد تنم
نگیرد ستمدیده ای دامنم
شما همچنین چادر راستی
بپوشید شسته دل از کاستی
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
ز دهقان و تازی و رومی نژاد
به کردار شیرست آهنگ اوی
نپیچد کسی گردن از چنگ اوی
همان شیر درنده را بشکرد
به خواری تن اژدها بسپرد
کجا آن سر و تاج شاهنشهان
کجا آن بزرگان و فرخ مهان
کجا آن سواران گردنکشان
کزیشان نبینم به گیتی نشان
کجا ان پری چهرگان جهان
کزیشان بدی شاد جان مهان
هرانکس که رخ زیر چادر نهفت
چنان دان که گشتست با خاک جفت
همه دست پاکی و نیکی بریم
جهان را به کردار بد نشمریم
بعد بهرام از برنامههایی که دارد میگوید و اینکه اگر از کسی دزدی شود، مال باخته را تامین خواهم کرد (یادداشتی به خود: بیمه در شاهنامه) و اینکه فرزندان سربازان که به جنگ میروند را فراموش نمیکنم
به یزدان دارنده کو داد فر
به تاج و به تخت و نژاد و گهر
که گر کارداری به یک مشک خاک
زبان جوید اندر بلند و مغاک
هم انجا بسوزم به آتش تنش
کنم بر سر دار پیراهنش
+++
وگر در گذشته ز شب چند پاس
بدزدد ز درویش دزدی پلاس
به تاوانش دیبا فرستم ز گنج
بشویم دل غمگنان را ز رنج
وگر گوسفندی برند از رمه
به تیره شب و روزگار دمه
یکی اسپ پرمایه تاوان دهم
مبادا که بر وی سپاسی نهم
چو با دشمنم کارزاری بود
وزان جنگ خسته سواری بود
فرستمش یکساله زر و درم
نداریم فرزند او را دژم
ز دادار دارنده یکسر سپاس
که اویست جاوید نیکی شناس
به آب و به آتش میازید دست
مگر هیربد مرد آتش پرست
مریزید هم خون گاوان ورز
که ننگست در گاو کشتن به مرز
ز پیری مگر گاو بیکار شد
به چشم خداوند خود خوار شد
نباید ز بن کشت گاو زهی
که از مرز بیرون شود فرهی
همه رای با مرد دانا زنید
دل کودک بی پدر مشکنید
از اندیشه ی دیو باشید دور
گه جنگ دشمن مجویید سور
+++
کسی کو جوانست شادی کنید
دل مردمان جوان مشکنید
بعد وزیرش بلند میشود و گزارش مرزها را میدهد که همه جا عدل و داد گسترده شده مگر در هند که زیر فرمان شنگل است که گاهی هم به ایران میتازد که باید سرکوب شود
وزیر خردمند بر پای خاست
چنین گفت کی خسرو داد و راست
جهان از بداندیش بی بیم گشت
وزین مرزها رنج و سختی گذشت
مگر نامور شنگل از هندوان
که از داد پیچیده دارد روان
ز هندوستان تا در مرز چین
ز دزدان پرآشوب دارد زمین
+++
به ایران همی دست یازد به بد
بدین داستان کارسازی سزد
تو شاهی و شنگل نگهبان هند
چرا باژ خواهد ز چین و ز سند
براندیش و تدبیر آن بازجوی
نباید که ناخوبی آید بروی
بهرام هم میگوید که پس من خودم به عنوان فرستادهای از ایران میروم تا دم و دستگاه شنگل را ببینم. بعد در جلسهای خصوصی نویسنده را میاوردند و نامهای از طرف بهرام به شنگل نوشته میشود که ببین تقدیر خاقان چین که با ایران درافتاد چگونه رقم خورد. تو هم حریف ما نیستی. این نامه را با فرستادهای (که قرار بود خود بهرام باشد) میفرستم و اگر صلاح کار خودت را بخواهی او را با باج و خراج به ما برگردان
چو بشنید شاه آن پراندیشه شد
جهان پیش او چون یکی بیشه شد
چنین گفت کاین کار من در نهان
بسازم نگویم به کس در جهان
به تنها ببینم سپاه ورا
همان رسم شاهی و گاه ورا
شوم پیش او چون فرستادگان
نگویم به ایران به آزادگان
بشد پاک دستور او با دبیر
جزو هرکسی آنک بد ناگزیر
بگفتند هرگونه از بیش و کم
ببردند قرطاس و مشک و قلم
یکی نامه بنوشت پر پند و رای
پر از دانش و آفرین خدای
+++
نگه کن کنون روز خاقان چین
که از چین بیامد به ایران زمین
به تاراج داد آنک آورده بود
بپیچید زان بد که خود کرده بود
+++
چنین هم همی بینم آیین تو
همان بخشش و فره دین تو
مرا ساز جنگست و هم خواسته
همان لشکر یکدل آراسته
ترا با دلیران من پای نیست
به هند اندرون لشکر آرای نیست
تو اندر گمانی ز نیروی خویش
همی پیش دریا بری جوی خویش
فرستادم اینک فرستاده یی
سخن گوی با دانش آزاده یی
اگر باژ بفرست اگر جنگ را
به بی دانشی سخت کن تنگ را
ز ما باد بر جان آنکس درود
که داد و خرد باشدش تار و پود
چو خط از نسیم هوا گشت خشک
نوشتند و بر وی پراگند مشک
بدین ترتیب بهرام با نامهای از جانب بهرام پادشاه ایران بدون اینکه سپاهش مطلع باشند خود به هندوستان میرود. بهرام از دیدن بازگاه شنگل متعجب میشود
به لشکر ز کارش کس آگه نبود
جز از نامدارانش همره نبود
بیامد بدین سان به هندوستان
گذشت از بر آب جادوستان
چو نزدیک ایوان شنگل رسید
در پرده و بارگاهش بدید
برآورده یی بود سر در هوا
بدربر فراوان سلیح و نوا
سواران و پیلان بدربر به پای
خروشیدن زنگ با کرنای
شگفتی بان بارگه بر بماند
دلش را به اندیشه اندر نشاند
چنین گفت با پرده داران اوی
پرستنده و پای کاران اوی
که از نزد پیروز بهرامشاه
فرستاده آمد بدین بارگاه
هم اندر زمان رفت سالار بار
ز پرده درون تا بر شهریار
بهرام به شنگل میگوید که من از پادشاه ایران برایت نامهای دارم و نامه را به شنگل میدهد. شنگل هم که نامه را میخواند تعجب میکند و میگوید که ما از همه سریم و کسی تاب مقاومت در مقابل ما را ندارد
چنین گفت کز شاه خسرونژاد
که چون او به گیتی ز مادر نزاد
مهست آن سرافراز بر روی دهر
که با داد او زهر شد پای زهر
بزرگان همه باژ دار وی اند
به نخچیر شیران شکار وی اند
چو شمشیر خواهد به رزم اندرون
بیابان شود همچو دریای خون
به بخشش چو ابری بود دربار
بود پیش او گنج دینار خوار
پیامی رسانم سوی شاه هند
همان پهلوی نامه یی برپرند
چو بشنید شد نامه را خواستار
شگفتی بماند اندران نامدار
چو آن نامه برخواند مرد دبیر
رخ تاجور گشت همچون زریر
بدو گفت کای مرد چیره سخن
به گفتار مشتاب و تندی مکن
بزرگی نماید همی شاه تو
چنان هم نماید همی راه تو
کسی باژ خواهد ز هندوستان
نباشم ز گوینده همداستان
به لشکر همی گوید این گر به گنج
وگر شهر و کشور سپردن به رنج
کلنگ اند شاهان و من چون عقاب
وگر خاک و من همچو دریای آب
کسی با ستاره نکوشد به جنگ
نه با آسمان جست کس نام و ننگ
هنر بهتر از گفتن نابکار
که گیرد ترا مرد داننده خوار
نه مردی نه دانش نه کشور نه شهر
ز شاهی شما را زبانست بهر
نهفته همه بوم گنج منست
نیاکان بدو هیچ نابرده دست
دگر گنج برگستوان و زره
چو گنجور ما برگشاید گره
به پیلانش باید کشیدن کلید
وگر ژنده پیلش تواند کشید
وگر گیری از تیغ و جوشن شمار
ستاره شود پیش چشم تو خوار
زمین بر نتابد سپاه مرا
همان ژنده پیلان و گاه مرا
همهی گنجها و داروها در اختیار ماست. فقط هشتاد تا پادشاه زیرفران من هستند. دختر فغفور چین در حرمسرای من است و من از او پسری دارم که قهرمانی شیردل است. آگر رسم بود الان سرت را برای جسارت آوردن این پیام از تن جدا میکردم
هزار ار به هندی زنی در هزار
بود کس که خواند مرا شهریار
همان کوه و دریای گوهر مراست
به من دارد اکنون جهان پشت راست
همان چشمه ی عنبر و عود و مشک
دگر گنج کافور ناگشته خشک
دگر داروی مردم دردمند
به روی زمین هرک گردد نژند
همه بوم ما را بدین سان برست
اگر زر و سیمست و گر گوهرست
چو هشتاد شاهند با تاج زر
به فرمان من تنگ بسته کمر
همه بوم را گرد دریاست راه
نیاید بدین خاک بر دیو گاه
ز قنوج تا مرز دریای چین
ز سقلاب تا پیش ایران زمین
بزرگان همه زیردست منند
به بیچارگی در پرست منند
به هند و به چین و ختن پاسبان
نرانند جز نام من بر زبان
همه تاج ما را ستاینده اند
پرستندگی را فزاینده اند
به مشکوی من دخت فغفور چین
مرا خواند اندر جهان آفرین
پسر دارم از وی یکی شیردل
که بستاند از که به شمشیر دل
ز هنگام کاوس تا کیقباد
ازین بوم و برکس نکردست یاد
همان نامبردار سیصد هزار
ز لشکر که خواند مرا شهریار
ز پیوستگانم هزار و دویست
کزیشان کسی را به من راه نیست
همه زاد بر زاد خویش منند
که در هند بر پای پیش منند
که در بیشه شیران به هنگام جنگ
ز آورد ایشان بخاید دو چنگ
گر آیین بدی هیچ آزاده را
که کشتی به تندی فرستاده را
سرت را جدا کردمی از تنت
شدی مویه گر بر تو پیراهنت
بدو گفت بهرام کای نامدار
اگر مهتری کام کژی مخار
مرا شاه من گفت کو را بگوی
که گر بخردی راه کژی مجوی
ز درگه دو دانا پدیدار کن
زبان آور و کامران بر سخن
گر ایدونک زیشان به رای و خرد
یکی بر یکی زان ما بگذرد
مرا نیز با مرز تو کار نیست
که نزدیک بخرد سخن خوار نیست
وگرنه ز مردان جنگاوران
کسی کو گراید به گرز گران
گزین کن ز هندوستان صد سوار
که با یک تن از ما کند کارزار
نخواهیم ما باژ از مرز تو
چو پیدا شدی مردی و ارز تو
شنگل که این را میشنود به بهرام میگوید که خواست تو مروت نیست بیا بشین و بعد بساط خوراک و سوری را فراهم میکنند. وقتی غذا جمع میشود دو کشتیگیر برای سرگرمی شروع به کشتی میکنند و بهرام و بقیه هم تماشا میکنند
چو بشنید شنگل به بهرام گفت
که رای تو با مردمی نیست جفت
زمانی فرودآی و بگشای بند
چه گویی سخن های ناسودمند
یکی خرم ایوان بپرداختند
همه هرچ بایست برساختند
بیاسود بهرام تا نیم روز
چو بر اوج شد تاج گیتی فروز
چو در پیش شنگل نهادند خوان
یکی را بفرمود کو را بخوان
کز ایران فرستاده ی خسروپرست
سخن گوی و هم کامگار نوست
کسی را که با اوست هم زین نشان
بیاور به خوان رسولان نشان
بشد تیز بهرام و بر خوان نشست
بنان دست بگشاد و لب را ببست
چو نان خورده شد مجلس آراستند
نوازنده ی رود و می خواستند
همی بوی مشک آمد از خوردنی
همان زیر زربفت گستردنی
بزرگان چو از باده خرم شدند
ز تیمار نابوده بی غم شدند
دو تن را بفرمود زورآزمای
به کشتی که دارند با دیو پای
برفتند شایسته مردان کار
ببستندشان بر میانها ازار
همی کرد زور ان برین این بران
گرازان و پیچان دو مرد گران
چو برداشت بهرام جام بلور
به مغزش نبید اندرافگند شور
بشنگل چنین گفت کای شهریار
بفرمای تا من ببندم ازار
چو با زورمندان به کشتی شوم
نه اندر خرابی و مستی شوم
بخندید شنگل بدو گفت خیز
چو زیر آوری خون ایشان بریز
چو بشنید بهرام بر پای خاست
به مردی خم آورد بالای راست
کسی را که بگرفت زیشان میان
چو شیری که یازد به گور ژیان
همی بر زمین زد چنان کاستخوانش
شکست و بپالود رنگ رخانش
بدو مانده بد شنگل اندر شگفت
ازان برز بالا و آن زور و کفت
به هندی همی نام یزدان بخواند
ورا از چهل مرد برتر نشاند
چو گشتند مست از می خوشگوار
برفتند ز ایوان گوهرنگار
چو گردون بپوشید چینی حریر
ز خوردن برآسود برنا و پیر
روز بعد باز هم بهرام با چنان قدرتی کمان را به زه میکند که از زور بازوی او شنگل مات و منحیر میشود
چو زرین شد آن چادر مشکبوی
فروزنده بر چرخ بنمود روی
شه هندوان باره را برنشست
به میدان خرامید چوگان به دست
ببردند با شاه تیر و کمان
همی تاخت بر آرزو یک زمان
به بهرام فرمود تا بر نشست
کمان کیانی گرفته به دست
به شنگل چنین گفت کای شهریار
چنان دان که هستند با من سوار
+++
همی تیر و چوگان کنند آرزوی
چو فرمان دهد شاه آزاده خوی
چنین گفت شنگل که تیر و کمان
ستون سواران بود بی گمان
تو با شاخ و یالی بیفراز دست
به زه کن کمان را و بگشای شست
کمان را به زه کرد بهرام گرد
عنان را به اسپ تگاور سپرد
یکی تیر بگرفت و بگشاد شست
نشانه به یک چوبه بر هم شکست
گرفتند یکسر برو آفرین
سواران میدان و مردان کین
شنگل کمکم شکش میبرد که این مرد با این همه توانمندی به فرستاده نمیخورد. گمان میکند که او خویشاوند شاه است بعد به بهرام میگوید که فهمیدم تو برادر بهرام هستی و بهرام هم میگوید که نه من هیچکاره هستم و فرستادهای بیش نیستم. الان هم چون خیلی دیر شده باید راه بیفتم. شنگل می گوید که عجله نکن هنوز کار من با تو تمام نیست
ز بهرام شنگل شد اندرگمان
که این فر و این برز و تیر و کمان
نماند همی این فرستاده را
نه هندی نه ترکی نه آزاده را
گر خویش شاهست گر مهترست
برادرش خوانم هم اندر خورست
بخندید و بهرام را گفت شاه
که ای پرهنر با گهر پیشگاه
برادر توی شاه را بی گمان
بدین بخشش و زور و تیر و کمان
که فر کیان داری و زور شیر
نباشی مگر نامداری دلیر
بدو گفت بهرام کای شاه هند
فرستادگان را مکن ناپسند
نه از تخمه ی یزدگردم نه شاه
برادرش خوانیم باشد گناه
از ایران یکی مرد بیگانه ام
نه دانش پژوهم نه فرزانه ام
مرا بازگردان که دورست راه
نباید که یابد مرا خشم شاه
بدو گفت شنگل که تندی مکن
که با تو هنوزست ما را سخن
نبایدت کردن به رفتن شتاب
که رفتن به زودی نباشد صواب
بر ما بباش و دل آرام گیر
چو پخته نخواهی می خام گیر
بعد از وزیرش میخواهد که تو برو و با او حرف بزن و از او بخواه همینجا پهلوی ما بماند تا در جمع ما باشد و برای ما افتخارآفرینی کند و اسم او را هم بپرس
پس انگاه دستور را پیش خواند
ز بهرام با او سخن چند راند
گر این مرد بهرام را خویش نیست
ز بهرام با او سخن چند راند
چو گویی دهد او تن اندر فریب
گر از گفت من در دل آرد نهیب
تو گویی مر او را نکوتر بود
تو آن گوی با وی که در خور بود
بگویش بران رو که باشد صواب
که پیش شه هند بفزودی آب
کنون گر بباشی به نزدیک اوی
نگهداری آن رای باریک اوی
هرانجا که خوشتر ولایت تراست
سپهداری و باژ و ملکت تراست
به جایی که باشد همیشه بهار
نسیم بهار آید از جویبار
گهر هست و دینار و گنج
چو باشد درم دل نباشد به غم
درم نوازنده شاهی که از مهر تو
بخندد چو بیند همی چهر تو
+++
به سالی دو بارست بار درخت
ز قنوج برنگذرد نیک بخت
چو این گفته باشی به پرسش ز نام
که از نام گردد دلم شادکام
مگر رام گردد بدین مرز ما
فزون گردد از فر او ارز ما
ورا زود سالار لشکر کنیم
بدین مرز با ارز ما سر کنیم
وزیر شنگل هم پیام را به بهرام میرساند. بهرام هم میگوید که نه من فرستادهی شاه ایرانم و نمیتوانی مرا بخری. بعدش هم تو خودت بهرام را میشناسی. من اگر از فرمانی که به من داده سرپیچی کنم و اینجا بمانم با سپاهش به اینجا میاید و هندوستان را ویران میکند. بهتر است که من برگردم. اسمم را هم پرسیدی اسمم برزوی هست
بیامد جهاندیده دستور شاه
بگفت این به بهرام و بنمود راه
ز بهرام زان پس بپرسید نام
که بی نام پاسخ نبودی تمام
چو بشنید بهرام رنگ رخش
دگر شد که تا چون دهد پاسخش
به فرجام گفت ای سخن گوی مرد
مرا در دو کشور مکن روی زرد
من از شاه ایران نپیجم به گنج
گر از نیستی چند باشم به رنج
جزین باشد آرایش دین ما
همان گردش راه و آیین ما
هرانکس که پیچد سر از شاه خویش
به برخاستن گم کند راه خویش
فزونی نجست آنک بودش خرد
به برخاستن گم کند راه خویش
خداوند گیتی فریدون کجاست
که پشت زمانه بدو بود راست
کجا آن بزرگان خسرونژاد
جهاندار کیخسرو و کیقباد
+++
دگر آنک دانی تو بهرام را
جهاندار پیروز خودکام را
گر من ز فرمان او بگذرم
به مردی سرآرد جهان بر سرم
نماند بر و بوم هندوستان
به ایران کشد خاک جادوستان
همان به که من باز گردم بدر
ببیند مرا شاه پیروزگر
گر از نام پرسیم برزوی نام
چنین خواندم شاه و هم باب و مام
همه پاسخ من بشنگل رسان
که من دیر ماندم به شهر کسان
چو دستور بشنید پاسخ ببرد
شنیده سخن پیش او برشمرد
ز پاسخ پر آژنگ شد روی شاه
چنین گفت اگر دور ماند ز راه
یکی چاره سازم کنون من که روز
سرآید بدین مرد لشکر فروز
حال چه اتفاقی برای بهرام در هندوستان میفتد، میماند برای جلسهی بعدی شاهنامهخوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما
در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته میشود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید
لغاتی که آموختم
قزهی = آفرین
ارز = قیمت و بها
مردمی = مروت
ارز = قیمت و بها
مردمی = مروت
ابیانی که خیلی دوست داشتم
زبانت ترازوست و گفتن گهر
گهر سخته هرگز که بیند به زر
پدر گر به بیداد یازید دست
نبد پاک و دانا و یزدان پرست
مدارید کردار او بس شگفت
که روشن دلش رنگ آتش گرفت
ببینید تا جم و کاوس شاه
چه کردند کز دیو جستند راه
پدر همچنان راه ایشان بجست
به آب خرد جان تیره نشست
همه زیردستانش پیچان شدند
نبد پاک و دانا و یزدان پرست
مدارید کردار او بس شگفت
که روشن دلش رنگ آتش گرفت
ببینید تا جم و کاوس شاه
چه کردند کز دیو جستند راه
پدر همچنان راه ایشان بجست
به آب خرد جان تیره نشست
همه زیردستانش پیچان شدند
فراوان ز تندیش بیجان شدند
خرد در شاهنامه
هرانکس که او شاد شد از خرد
جهان را به کردار بد نسپرد
پشیمان نشد هر که نیکی گزید
که بد آب دانش نیارد مزید
رهاند خرد مرد را از بلا
مبادا کسی در بلا مبتلا
نخستین نشان خرد آن بود
که از بد همه ساله ترسان بود
بداند تن خویش را در نهان
به چشم خرد جست راز جهان
خرد افسر شهریاران بود
همان زیور نامداران بود
بداند بد و نیک مرد خرد ت
بکوشد به داد و بپیچد ز بد
و اندازه ی خود ندانی همی
جهان را به کردار بد نسپرد
پشیمان نشد هر که نیکی گزید
که بد آب دانش نیارد مزید
رهاند خرد مرد را از بلا
مبادا کسی در بلا مبتلا
نخستین نشان خرد آن بود
که از بد همه ساله ترسان بود
بداند تن خویش را در نهان
به چشم خرد جست راز جهان
خرد افسر شهریاران بود
همان زیور نامداران بود
بداند بد و نیک مرد خرد ت
بکوشد به داد و بپیچد ز بد
و اندازه ی خود ندانی همی
روان را به خون در نشانی همی
نه آیین شاهان بود تاختن
چنین با بداندیشگان ساختن
شجره نامه
اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزهکار (برادر بهرام شاپور) --- بهرامگور
قسمتهای پیشین
ص 1459 کشتن بهرام گور کرگ را در هندوستان
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment