Monday, 2 December 2019

شاهنامه‌خوانی در منچستر 196

داستان بهرام گور را دنبال می‌کنیم

کشورهای مجاور آگاه شدند که بهرام به فکر کشورداری  نیست و سرش به کار خودش بند است. در قسمت‌های قبل دیدیم که بهرام مرتب برای رسیدگی به احوال مردم در لباس مبدل به نقاط مختلف می‌رفته یا به شکار و بازی مشغول بوده و یا مرتب به تعداد زنانش اضافه می‌کرده. روم و چین و توران که مطلع می‌شوند که بهرام مرزها را بی‌پهلوان به حال خود گداشته در فکر حمله به ایران میفتند و از چند طرف به ایران یورش می‌برند

پس آگاهی آمد به هند و به روم 
به ترک و به چین و به آباد بوم 
که بهرام را دل به بازیست بس
کسی را ز گیتی ندارد به کس 
 طلایه نه و دیده بان نیز نه 
به مرز اندرون پهلوان نیز نه 
به بازی همی بگذارند جهان
نداند همی آشکار و نهان 
 چو خاقان چین این سخنها شنید
ز چین و ختن لشکری برگزید 
 درم داد و سر سوی ایران نهاد
کسی را نیامد ز بهرام یاد 
 وزان سوی قیصر سپه برگرفت 
همه کشور روم لشگر گرفت

بزرگان ایران وقتی دیدند که به ایران حمله شده عصبانی پیش بهرام رفتند و گفتند شما همش به بازی مشغولی و برایت گنج اهمیتی ندارد. همین بی‌خیالی تو باعث شده تا به ایران حمله شود

به ایران چو آگاهی آمد ز روم 
ز هند و ز چین و ز آباد بوم
که قیصر سپه کرد و لشکر کشید 
ز چین و ختن لشکر آمد پدید
به ایران هرانکس که بد پیش رو 
ز پیران و از نامداران نو
همه پیش بهرام گور آمدند
پر از خشم و پیکار و شور آمدند
 بگفتند با شاه چندی درشت 
که بخت فروزانت بنمود پشت
سر رزمجویان به رزم اندرست
ترا دل به بازی و بزم اندرست
 به چشم تو خوارست گنج و سپاه
       هم ان تاج ایران و هم تخت و گاه

بهرام به بزرگان می‌گوید که پروردگار پشت و پناه من است و به نیرو و پشتبانی او ایران را از چنگال گرگ می‌رهانم. بزرگان که دیدند که او کار را آسان گرفته عصبانی بودند و نگران. منتها پنهانی بهرام اوضاع را زیر نظر داشت و پنهان از چشم دیگران لشکرش را آماده کرد

چنین داد پاسخ جهاندار شاه 
بدان موبدان نماینده راه
که دادار گیهان مرا یاورست 
که از دانش برتران برترست
به نیروی آن پادشاه بزرگ 
که ایران نگه دارم از چنگ گرگ
به بخت و سپاه و به شمشیر و گنج 
ز کشور بگردانم این درد و رنج 
همی کرد بازی بدان همنشان 
وزو پر ز خون دیده ی سرکشان
همی گفت هرکس کزین پادشا
بپیچد دل مردم پارسا 
 دل شاه بهرام بیدار بود 
ازین آگهی پر ز تیمار بود 
همی ساختی کار لشکر نهان 
ندانست رازش کس اندر جهان
همه شهر ایران ز کارش به بیم 
از اندیشگان دل شده به دو نیم
همه گشته نومید زان شهریار 
تن و کدخدایی گرفتند خوار

وفتی به بهرام خبر رسید که سپاه چین داخل خاک ایران شده گستهم، مهرپیروز و مهرزاد پهلوانان خود و شاه گیلان و ری و برزین پهلوان زابلستان را خواند به همراه سی‌هزار ازایرانیان رزمجو که انتخاب کرد به راه افتاد.  برادرش نرسی را به تخت پادشاهی به عنوان نماینده خود گذاشت تا خود با سپاه به سمت آذربایجان راهی شوند
پس آگاه آمد به بهرامشاه 
که آمد ز چین اندر ایران سپاه
جهاندار گستهم را پیش خواند 
ز خاقان چین چند با او براند 
کجا پهلوان بود و دستور بود
چو رزم آمدی پیش رنجور بود 
دگر مهرپیروز به زاد را 
سوم مهربرزین خراد را 
چو بهرام پیروز بهرامیان
خزروان رهام با اندیان 
 یکی شاه گیلان یکی شاه ری
که بودند در رای هشیار پی
 دگر داد برزین رزم آزمای
کجا زاولستان بدو بد به پای
 بیاورد چون قارن برزمهر 
دگر دادبرزین آژنگ چهر
گزین کرد ز ایرانیان سی هزار
خردمند و شایسته ی کارزار
 برادرش را داد تخت و کلاه 
که تا گنج و لشکر بدارد نگاه
خردمند نرسی آزاد چهر
همش فر و دین بود هم داد و مهر
 وزان جایگه لشکر اندر کشید 
سوی آذرآبادگان پرکشید

وقتی بهرام سپاه را از پارس بیرون کشید همه فکر کردند که او گریخته است. صحبت این بود که این همه گنج که بهرام به دست آورد همه را تقسیم کرد و یپاه خود را نساخت. الان هم رفته و ما هیچ خبری نداریم
چو از پارس لشکر فراوان ببرد
چنین بود رای بزرگان و خرد
 که از جنگ بگریخت بهرامشاه 
وزان سوی آذر کشیدست راه 
چو بهرام رخ سوی دریا نهاد
رسولی ز قیصر بیامد چو باد
 به کاخیش نرسی فرود آورید
گرانمایه جایی چنانچون سزید 
 نشستند با رای زن بخردان 
به نزدیک نرسی همه موبدان 
سراسر سخنشان بد از شهریار 
که داد او به باد آن همه روزگار
سوی موبدان موبد آمد سپاه
                 به آگاه بودن ز بهرامشاه
که بر ما همی رنج بپراگند
چرا هم ز لشکر نه گنج آگند 
 به هرجای زر برفشاند همی 
هم ارج جوانی نداند همی
پراگنده شد شهری و لشکری 
همی جست هرکس ره مهتری
کنون زو نداریم ما آگهی 
بما بازگردد بدی ار بهی 

بعد صحبت‌ها تصمیم بر این شد که نماینده‌ای بفرستند که به خاقان چین بگوید که دست از این غارت بردار. این تنها راهی است که ایران بی‌کدخدا را نجات دهیم (با تسلیم شدن). ولی نرسی می‌گوید نباید فکر بد بکنیم اگر بهرام شاه رفته ولی رزمجوهای ما هستند و می‌توانیم در مقابل دشمن بایستیم

ازان پس چو گفتارها شد کهن 
برین بر نهادند یکسر سخن
کز ایران یکی مرد با آفرین 
فرستند نزدیک خاقان چین
که بنشین ازین غارت و تاختن
ز هرگونه باید برانداختن
 مگر بوم ایران بماند به جای
چو از خانه آواره شد کدخدای
 چنین گفت نرسی که این روی نیست
مر این آب را در جهان جوی نیست
 سلیحست و گنجست و مردان مرد 
کز آتش به خنجر برآرند گرد 
چو نومیدی آمد ز بهرامشاه 
کجا رفت با خوارمایه سپاه 
گر اندیشه ی بد کنی بد رسد
چه باید به شاهان چنین گشت بد

ایرانیان ولی صحبت نرسی را باور نکردند و گفتند اگر خاقان چین بیاید نه سپاه می‌ماند و نه نرسی. باید چاره‌ای اندیشید. تصمیم گرفتند مرد باخردی به اسم همای را انتخاب کنند تا نامه‌ای از طرف آنان به خاقان چین ببرد. در نامه هم نوشتند که ما بنده‌ی تو هستیم و در واقع شکست را بدون جنگ قبول کردند و گفتند که ما باج و خراج برایت می‌فرستیم. همای هم نامه را به پادشاه توران داد (یادداشتی به خود: رابطه‌ی چین و توران؟). خاقان وقتی مطلع شد خیلی خوشحال شد از اینکه بهرام شاه با آن سرعت از پیش سپاهش گریخته و اکنون او می‌تواند از ایران باج و خراج بگیرد. گفت کی تصور این را می‌کرد که بی‌جنگ خاک ایران به دست آید. فقط ما توان این کار را داشتیم
شنیدند ایرانیان این سخن 
یکی پاسخ کژ فگندند بن 
که بهارم ز ایدر سپاهی ببرد 
که ما را به غم دل بباید سپرد
چو خاقان بیاید به ایران به جنگ
نماند برین بوم ما بوی و رنگ
 سپاهی و نرسی نماند به جای 
بکوبند بر خیره ما را به پای
یکی چاره سازیم تا جای ما 
بماند ز تن نگسلد پای ما
یکی موبدی بود نامش همای
هنرمند و بادانش و پاک‌رای
 ورا برگزیدند ایرانیان 
که آن چاره را تنگ بندد میان
نوشتند پس نامه یی بنده وار 
از ایران به نزدیک آن شهریار
سرنامه گفتند ما بنده ایم 
به فرمان و رایت سرافگنده ایم 
ز چیزی که باشد به ایران زمین 
فرستیم نزدیک خاقان چین 
همان نیز با هدیه و باژ و ساو 
که با جنگ ترکان نداریم تاو 
بیامد ز ایران خجسته همای 
خود و نامداران پاکیزه رای
پیام بزرگان به خاقان بداد 
دل شاه ترکان بدان گشت شاد
وزان جستن تیز بهرامشاه 
گریزان بشد تازیان با سپاه 
به پیش گرانمایه خاقان بگفت
دل و جان خاقان چو گل برشکفت 
 به ترکان چنین گفت خاقان چین
که ما برنهادیم بر چرخ زین
 که آورد بی جنگ ایران به چنگ؟
 مگر ما به رای و به هوش و درنگ
فرستاده را چیز بسیار داد 
درم داد چینی و دینار داد

بعد پاسخ نامه بزرگان ایران را اینگونه داد که شرایط شما را می‌پذیرم با سپاه به مرو میایم و همان‌جا منتظر دریافت باج ایران می‌مانم. لشکر را از مرو جلوتر نمی‌برم و وارد استر نمی‌شوم و همین کار را هم می‌کند و در مرو سپاه او به جشن و شکار مشغولند. مدتی می‌گذرد و از اینکه ایرانیان دیر کرده اند و باج و خراج نیاورده اند خاقان عصبانی است
یکی پاسخ نامه بنوشت و گفتب
که با جان پاکان خرد باد جفت
 بدان بازگشتیم همداستان 
که گفت این فرستاده ی راستان
چو من با سپاه اندرآیم به مرو
کنم روی کشور چو پر تذرو
 به رای و به داد و به رنگ و به بوی
ابا آب شیر اندر آرم به جوی
 بباشیم تا باژ ایران رسد
همان هدیه و ساو شیران رسد
 به مرو آیم و زاستر نگذرم 
نخواهم که رنج آید از لشکرم 
فرستاده تازان به ایران رسید
ز خاقان بگفت آنچ دید و شنید
 به مرو اندر آورد خاقان سپاه 
جهان شد ز گرد سواران سیاه 
چو آسوده شد سر بخوردن نهاد 
کسی را نیامد ز بهرام یاد 
به مرو اندرون بانگ چنگ و رباب
کسی را نبد جای آرام و خواب
 سپاهش همه باره کرده یله 
طلایه نه بردشت و نه راحله 
شکار و می و مجلس و بانگ چنگ
شب و روز ایمن نشسته ز جنگ
 همی باژ ایرانیان چشم داشت
  ز دیر آمدن دل پر از خشم داشت

از طرفی بهرام که در کمین نشسته بود آگاه شد که سپاه خاقان همه به جشن و شادی مشغولند بدون بار اضافی هر سوار با دو اسب به راه افتاد (که اسبان را در نیمه‌ی راه عوض کنند) تا بتوانند سریع خود را به مرو برسانند. از بیراهه و شب هنگام می‌تاختند تا به مرو می‌رسند. خبر میابد که سپاه خاقان بدون اندیشهمیخیزد و جنگ شروع میشود

وزان روی بهرام بیدار بود
سپه را ز دشمن نگهدار بود
 شب و روز کارآگهان داشتی 
سپه را ز دشمن نهان داشتی 
چو آگهی آمد به بهرامشاه 
که خاقان به مروست و چندان سپاه 
بیاورد لشکر ز آذر گشسپ
همه بی بنه هر یکی با دو اسپ
 قبا جوشن و ترگ رومی کلاه 
شب و روز چون باد تازان به راه 
همی تاخت لشکر چو از کوه سیل
به آمل گذشت از در اردبیل 
 ز آمل بیامد به گرگان کشید 
همی درد و رنج بزرگان کشید 
ز گرگان بیامد به شهر نسا 
یکی رهنمون پیش پر کیمیا 
به کوه و بیابان بی راه رفت 
به روز و به شب گاه و بی گاه رفت
به روز اندرون دیده بان داشتی
   به تیره شبان پاسبان داشتی
بدین سان بیامد به نزدیک مرو
به روز و به شب گاه و بی گاه رفت
 نوندی بیامد ز کارآگهان 
که خاقان شب و روز بی اندهان
به تدبیر نخچیر کشمیهن است 
که دستورش از کهل اهریمنست
چو بهرام بشنید زان شاد شد 
همه رنجها بر دلش باد شد
برآسود روزی بدان رزمگاه
چو آسوده تر گشت شاه و سپاه
 به کشمیهن آمد به هنگام روز 
که برزد سر از کوه گیتی فروز
همه گوش پرناله ی بوق شد
همه چشم پر رنگ منجوق شد 
 دهاده برآمد ز نخچیرگاه 
پرآواز شد گوش شاه و سپاه 
بدرید از آواز گوش هژبر
تو گفتی همی ژاله بارد ز ابر

در این جنگ خاقان چین دستگیر می‌شود و همه‌ی سپاهش کشته. هر که هم فرارمی‌کند بهرام به همراه قارن به دنبالشانمی‌روند و تا سی فرسنگ آنها را عقب میرانند. بهرام همه‌ی دارایی‌های لشکر فراری را به سربازان خود می‌بخشد و دمی استراحت می‌کند و باز به سمت آموی می‌تازد و درآنجا هم ترکان را شکست می‌دهد

 چو خاقان ز نخچیر بیدار شد
به دست خزروان گرفتار شد
 چنان شد ز خون خاک آوردگاه 
که گفتی همی تیربارد ز ماه
چو سیصد تن از نامداران چین 
گرفتند و بستند بر پشت زین
چو خاقان چینی گرفتار شد 
ازان خواب آنگاه بیدار شد
سپهبد ز کشمیهن آمد به مرو 
شد از تاختن چارپایان چو غرو
به مرو اندر از چییان کس نماند 
بکشتند وز جنگیان بس نماند
هرانکس کزیشان گریزان برفت 
پس اندر همی تاخت بهرام تفت
برین سان همی راند فرسنگ سی 
پس پشت او قارن پارسی 
چو برگشت و آمد به نخچیرگاه 
ببخشید چیز کسان بر سپاه 
ز پیروزی چین چو سربر فراخت 
همه کامگاری ز یزدان شناخت
کجا داد بر نیک و بد دستگاه 
که دارنده ی آفتابست و ماه 
بیاسود در مرو بهرام گور
چو آسوده شد شاه و جنگی ستور
 ز تیزی روانش مدارا گزید 
دلش رای رزم بخارا گزید
به یک روز و یک شب به آموی شد 
ز نخچیر و بازی جهانجوی شد
بیامد ز آموی یک پاس شب 
گذر کرد بر آب و ریگ فرب 
چو خورشید روی هوا کرد زرد 
بینداخت پیراهن لاژورد 
زمانه شد از گرد چون پر چرغ 
جهانجوی بگذشت بر مای و مرغ
همه لشکر ترک بر هم زدند
به بوم و به دشت آتش اندر زدند
 ستاره همی دامن ماه جست
پدر بر پسر بر همی راه جست 

بزرگان تو ران پیش بهرام میروند و میگویند که ما را نکش خاقان بد کرد که از پیمانش گذشت حالا جوانمردی نیست که به کشتن ادامه دهی. ار ما باج بگیر و بیش از این از ما نکش. بهرام هم قبول می‌کند و برای آنها باجی قرار می‌گذارند و لشکر را به فرب میاورد و یک هفته در آنجا استراحت می‌کنند

 ز ترکان هرانکس که بد پیش رو
 ز پیران و خنجرگزاران تو
همه پیش بهرام رفتند خوار 
پیاده پر از خون دل خاکسار
که شاها ردا و بلند اخترا 
بر آزادگان جهان مهترا 
گر ایدونک خاقان گنهکار گشت 
ز عهد جهاندار بیزار گشت 
به دستت گرفتار شد بی گمان 
چو بشکست پیمان شاه جهان 
تو خون سر بیگناهان مریز 
نه خوب آید از نامداران ستیز 
گر از ما همی باژ خواهی رواست
سر بیگناهان بریدن چراست
 همه مرد و زن بندگان توایم
به رزم اندر افگندگان توایم 
 دل شاه بهرام زیشان بسوخت
به دست خرد چشم خشمش بدوخت
 ز خون ریختن دست گردان ببست 
پراندیشه شد شاه یزدان پرست 
چو مهر جهاندار پیوسته شد
دل مرد آشفته آهسته شد 
 بر شاه شد مهتر مهتران 
بپذرفت هر سال باژ گران
ازین کار چون کام او شد روا
ابا باژ بستد ز ترکان نوا
 چو برگشت و آمد به شهر فرب 
پر از رنگ رخسار و پرخنده لب

بعد یک هفته همه‌ی بزرگان چین را می‌خواند و نشانی با گچ و سنگ به پا می‌کنند و مرز را مشخص .  بعد شمر نامی از خود توران را برای پادشاهی آن سرزمین مشخص می‌کند و نامه‌ای برای نرسی می‌نویسد و گزارش کار را می‌دهد که من خاقان را اسیر کردم . همه باج ما را پذیرفتند. خودم هم باسپاه از دنبال این نامه خواهیم آمد
برآسود یک هفته لشکر نراند 
ز چين مهتران را همه پيش خواند
برآورد میلی ز سنگ و ز گج
که کس را به ایران ز ترک و خلج  
نباشد گذر جز به فرمان شاه 
همان نیز جیحون میانجی به راه 
به لشکر یکی مرد بد شمر نام 
خردمند و با گوهر و رای و کام 
مر او را به توران زمین شاه کرد 
سر تخت او افسر ماه کرد 
همان تاج زرینش بر سر نهاد
همه شهر توران بدو گشت شاد
 چو شد کار توران زمین ساخته
دل شاه ز اندیشه پرداخته
 بفرمود تا پیش او شد دبیر
قلم خواست با مشک و چینی حریر
 به نرسی یکی نامه فرمود شاه 
ز پیکار ترکان و کار سپاه
سر نامه کرد آفرین نهان 
ازین بنده بر کردگار جهان
خداوند پیروزی و دستگاه 
خداوند بهرام و کیوان و ماه 
خداوند گردنده چرخ بلند 
خداوند ارمنده خاک نژند 
بزرگی و خردی به پیمان اوست
همه بودنی زیر فرمان اوست
نوشتم یکی نامه از مرز چین 
به نزد برادر به ایران زمین
به نزد بزرگان ایرانیان 
نوشتن همین نامه بر پرنیان 
هرانکس که او رزم خاقان ندید
 ازین جنگجویان بباید شنید
سپه بود چندانک گفتی سپهر 
ز گردش به قیر اندر اندود چهر
همه مرز شد همچو دریای خون 
سر بخت بیداد گشته نگون 
به رزم اندرون او گرفتار شد 
وزو چرخ گردنده بیزار شد 
کنون بسته آوردمش بر هیون 
جگر خسته و دیدگان پر ز خون
همه گردن سرکشان گشت نرم 
زبان چرب و دلها پر از خون گرم
پذیرفت باژ آنک بدخواه بود 
به راه آمدند آنک بی راه بود 
کنون از پس نامه من با سپاه 
بیایم به کام دل نیک خواه
هیونان کفک افگن بادپای 
برفتند چون ابر غران ز جای

نامه به نرسی که می‌رسد برای بدرقه‌ی شاه کارها را آماده می‌کند. بزرگانی که قبلا گمان برده بودند که بهرام گریخته شرمنده به موبد می‌گویند که وقتی دیدیم که بهرام با سی هزار لشکر راه افتاد که خداوند کمکش می‌کند ما فکر نکردیم که پیروز از این میدان برمی‌گردد و اکنون پشیمانیم. حالا این پشیمانی و معذرت خواهی ما را برای شاه بنویس تا مگر از گناه ما بگذرد

چو نامه به نزدیک نرسی رسید 
ز شادی دل پادشا بردمید
بشد موبد موبدان پیش اوی 
هرانکس که بود از یلان جنگ جوی
به شادی برآمد ز ایران خروش
نهادند هر یک به آواز گوش
 دل نامداران ز تشویر شاه 
همی بود پیچان ز بهر گناه 
به پوزش به نزدیک موبد شدند 
همه دل هراسان ز هر بد شدند
کز اندیشه کژ و فرمان دیو 
ببرد دل از راه گیهان خدیو
بدان مایه لشکر که برد این گمان
که یزدان گشاید در آسمان 
 شگفتیست این کز گمان بگذرد 
هم از رای داننده مرد خرد
چو پاسخ شود نامه بر خوب و زشت
همین پوزش ما بباید نوشت 
 که گر چند رفت از برزگان گناه 
ببخشد مگر نامبردار شاه

نرسی هم قبول کرد و پاسخ نامه‌ی بهرام را نوشت و تقاضای بخشش برای بزرگانی کرد که به خاقان پناه آورده بودند. نامه را به برزمهر دادند و او پیش بهرام رفته و نامه را به او می‌دهد. بهرام هم بخشش انها را پدیرفت. از همه‌ی قوم‌ها و نژادها پیش بهرام می‌روند و پیمان بندگی می‌بندند 

بپذرفت نرسی که ایدون کنم 
که کین از دل شاه بیرون کنم 
پس آن نامه را زود پاسخ نوشت 
پدیدار کرد اندرو خوب و زشت
که ایرانیان از پی درد و رنج 
همان از پی بوم و فرزند و گنج 
گرفتند خاقان چین را پناه 
به نومیدی از نامبردار شاه 
نه از دشمنی بد نه از درد و کین 
نه بر شاه بودست کس را گزین
یکی مهتری نام او برزمهر
بدان رفتن راه بگشاد چهر 
 بیامد به نزدیک شاه جهان 
همه رازها برگشاد از نهان
ز گفتار او شاه خشنود گشت 
چنین آتش تیز بی دود گشت 
چغانی و چگلی و بلخی ردان 
بخاری و از غرجگان موبدان
برفتند با باژ و برسم به دست 
نیایش کنان پیش آتش پرست
که ما شاه را یکسره بنده ایم
  همان باژ را گردن افگنده ایم

دنباله‌ی داستان‌های بهرام گور می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما
در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

لغاتی که آموختم
همنشان = به همین ترتیب
نشویر = اشاره کردن، شرمنده ساختن

ابیانی که خیلی دوست داشتم 
گر اندیشه ی بد کنی بد رسد
چه باید به شاهان چنین گشت بد 

شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور) --- بهرام‌گور

قسمتهای پیشین

ص 1447 همان نیز هر سال با باژ و ساو 

© All rights reserved

No comments: