Sunday, 1 December 2019

شاهنامه‌خوانی در منچستر 195

داستان بهرام گور را ادامه می‌دهیم

بهرام گور به شکار می‌رود و هنگام بازگشت به کاخ بازرگانی می‌رسد و به منزل او به عنوان ناشناسی وارد می‌شود و اتاقی از او می‌گیرد. چون دل‌درد داشته به بازرگان پولی می‌دهد تا برایش شراب، بادام و مرغ بیاورد

دگر هفته تنها به نخچیر شد
دژم بود با ترکش و تیر شد
ز خورشید تابنده شد دشت گرم
سپهبد ز نخچیر برگشت نرم
سوی کاخ بازارگانی رسید
به هر سو نگه کرد و کس را ندید
 ببازارگان گفت ما را سپنج
توان داد کز ما نبینی تو رنج
چو بازارگانش فرود آورید
مر او را یکی خوابگه برگزید
همی بود نالان ز درد شکم
به بازارگان داد لختی درم
بدو گفت لختی نبید کهن
ابا مغز بادام بریان بکن
 اگر خانگی مرغ باشد رواست
کزین آرزوها دلم را هواست

بازرگان که مغز بادام نداشت از آن صرف نظر می‌کند و فقط مرغی برای بهرام فراهم می‌کند و میاورد. بهرام می‌گوید ولی من از تو بادام و شراب برای دل دردم می‌خواستم و هزینه‌ی آنرا هم دادم

نیاورد بازارگان آنچ گفت
نبد مغز بادامش اندر نهفت
چو تاریک شد میزبان رفت نرم
یکی مرغ بریان بیاورد گرم
بیاراست خوان پیش بهرام برد
به بازارگان گفت بهرام گرد
که از تو نبید کهن خواستم
زبان را به خواهش بیاراستم
 نیاوردی و داده بودم درم
که نالنده بودم ز درد شکم

مرد بازرگان می‌گوید که من برایت مرغ آوردم دیگر زیاده خواهی خجالت‌آور است. بهرام هم سکوت می‌کند. غذایش را می‌خورد و می‌خوابد

چنین داد پاسخ که ای بی خرد
نداری خرد کو روان پرورد
چو آوردم این مرغ بریان گرم
فزون خواستن نیست آیین و شرم
چو بشنید بهرام زو این سخن
بشد آرزوی نبید کهن
پشیمان شد از گفت خود نان بخورد
برو نیز یاد گذشته نکرد
چو هنگامه ی خوابش آمد بخفت
به بازارگان نیز چیزی نگفت
ز دریای جوشان چو خور بردمید
شد آن چادر قیرگون ناپدید

فردا بازرگان به شاگردش می‌گوید  ارزش آن مرغ یک درم بیش نبود آن را گران خریدی. می‌شد نان و پنیری به این سوار داد و جلوی خرج اضافه را گرفت. شاگرد هم می‌گوید خوب مرغ را پای من حساب کن

همی گفت پرمایه بازارگان
به شاگرد کای مرد ناکاردان
مران مرغ کارزش نبد یک درم
خریدی به افزون و کردی ستم
 گر ارزان خریدی ابا این سوار خریدی
نبودی مرا تیره شب کارزار بدی
مر او را به دانگی پنیر
با من امروز چون آب و شیر
بدو گفت اگر این نه کار منست
چنان دان که مرغ از شمار منست 
تو مهمان من باش با این سوار
بدین مرغ با من مکن کارزار

روز بعد بهرام آماده می‌شد که از انجا برود. شاگرد بازرگان به بهرام می‌گوید که امروز بد بگذران و مهمان من باش. بهرام هم قبول می‌کند. شاگرد تخم مرغ میاورد و به استادش می‌گوید که این مهمان ما آدم بزرگی است، شراب کهن و بادام با مرغ بیاور پیش بهرام می‌رود و می‌گوید دیروز نخم مرغ خواستی، من اکنون آنرا با انواع خورش‌ها برایت میاورم 

 چو بهرام برخاست از خواب خوش
بشد نزد آن باره ی دست کش 
 که زین برنهد تا به ایوان شود
کلاهش ز ایوان به کیوان شود
 چو شاگرد دیدش به بهرام گفت 
که امروز با من به بد باش جفت
بشد شاه و بنشست بر تخت اوی
شگفتی فروماند از بخت اوی
 جوان رفت و آورد خایه دویست 
به استاد گفت ای گرامی مه ایست
یکی مرغ بریان با نان گرم 
نبید کهن آر و بادام نرم 
بشد نزد بهرام گفت ای سوار 
همی خایه کردی تو دی خواستار
کنون آرزوها بیاریم گرم 
هم از چندگونه خورشهای نرم

شاگرد بعد روانه‌ی بازار می‌شود و مواد لازم را برای برپا کردن سوری مفصل می‌خرد. غذاها را برای بهرام می‌برد. بهرام که پذیرایی او را می‌بیند می‌گوید که بهرام مرا می‌خواند و من باید بروم، شما بمانید و می‌ بنوشید. بهرام به سمت کاخ خود راه میافتد 

بگفت این و زان پس به بازار شد
به ساز دگرگون خریدار شد
 شکر جست و بادام و مرغ و بره 
که آرایش خوان کند یکسره
می و زعفران برد و مشک و گلاب 
سوی خانه شد با دلی پرشتاب 
بیاورد خوان با خورشهای نغز 
جوان بر منش بود و پاکیزه مغز
چو نان خورده شد جام پر می ببرد 
نخستنی به بهرام خسرو سپرد 
بدین گونه تا شاد و خرم شدند 
ز خردک به جام دمادم شدند
چنین گفت با میزبان شهریار 
که بهرام ما را کند خواستار 
شما می گسارید و مستان شوید 
مجنبید تا می پرستان شوید
بمالید پس باره را زین نهاد
سوی گلشن آمد ز می گشته شاد 
 به بازارگان گفت چندین مکوش 
از افزونی این مرد ارزان فروش
به دانگی مرا دوش بفروختی
همی چشم شاگرد را دوختی 
 که مرغی خریدی فزون از بها 
نهادی مرا در دم اژدها 
بگفت این به بازارگان و برفت
سوی گاه شاهی خرامید تفت

بهرام به سالار بار می‌گوید تا بازرگان و شاگردش را فراخواند. آنها که میایند، بهرام کیسه‌ای پول به شاگرد می‌دهد و به بازرگان می‌گوید از این به بعد تو شاگرد او خواهی بود و او سالی دوبار به خرج تو، او مهمانی می‌دهد

بفرمود خسرو به سالار بار 
که بازارگان را کند خواستار 
 بفرمودند شاگر با او بهم 
 یکی شاد ازیشان و دیگر دژم 
چو شاگرد و استاد رفتند زود 
 به پیش شهنشاه ایران چو دود
چو شاگرد را دید بنواختش 
بر مهتران شاد بنشاختش
یکی بدره بردند نزدیک اوی 
که چون ماه شد جان تاریک اوی 
به بازارگان گفت تا زنده ای
چنان دان که شاگرد را بنده ای     
همان نیز هر ماهیانی دوبار 
درم شست گنجی بروبر شمار
به چیز تو شاگرد مهمان کند 
دل مرد آزاده خندان کند
به موبد چنین گفت زان پس که شاه 
چو کار جهان را ندارد نگاه 
چه داند که مردم کدامست به 
 چگونه شناسد کهان را ز مه

سه روز بعد که بهرام به نخجیر می‌رود اژدهایی می‌بیند که تمام بدنش با مو پوشیده شده. بهرام آن اژدها را می‌کشد. شکمش را که پاره می‌کند می‌بیند که او مردی را بلعیده. بهرام خیلی ناراحت می‌شود ولی خودش هم از زهر آن اژدها بی‌بهره نمی‌ماند

سه دیگر چو بفروخت خورشید تاج
زمین زرد شد کوه و دریا چو عاج
به نخچیر شد شهریار دلیر
یکی اژدها دید چون نره شیر
 به بالای او موی زیر سرش
دو پستان بسان زنان از برش
کمان را به زه کرد و تیر خدنگ
بزد بر بر اژدها بی درنگ
 دگر تیز زد بر میان سرش
فروریخت چون آب خون از برش
فرود آمد و خنجری برکشید
سراسر بر اژدها بردرید
یکی مرد برنا فروبرده بود
به خون و به زهر اندر افسرده بود
بران مرد بسیار بگریست زار
وزان زهر شد چشم بهرام تار
وزانجا بیامد به پرده سرای
می آورد و خوبان بربط سرای
چو سی روز بگذشت ز اردیبهشت
شد از میوه پالیزها چون بهشت
چنان ساخت کاید به تور اندرون
پرستنده با او یکی رهنمون

همان‌طوری که بالا اشاره کرده بود بهرام برای بررسی اوضاع ناشناس می‌رفته و کار مردم را زیرنظر می‌گرفته. این‌بار هم راه میفتد و سوار بر اسبش می‌رود تا هوا گرم می‌شود و بهرام خسته و تشنه می‌شود. به مکانی می‌رسد و زنی را می‌بیند که سبویی بر دوش گرفته. به او می‌گوید می‌توانم مهمان شما باشم ؟ زن هم می‌گوید که منزل ما منزل توست

به شبگیر هرمزد خرداد ماه 
ازان دشت سوی دهی رفت شاه 
ببیند که اندر جهان داد هست 
بجوید دل مرد یزدان پرست
همی راند شبدیز را نرم نرم 
برین گونه تا روز برگشت گرم 
همی راند حیران و پیچان به راه 
به خواب و به آب آرزومند شاه 
چنین تا به آباد جایی رسید 
به هامون به نزد سرایی رسید
زنی دید بر کتف او بر سبوی 
ز بهرام خسرو بپوشید روی
بدو گفت بهرام کایدر سپنج 
دهید ار نه باید گذشتن به رنج 
چنین گفت زن کای نبرده سوار
تو این خانه چون خانه ی خویش دار

بهرام که این را می‌شنود به منزل آنها وارد می‌شود. زن به شوهرش می‌گوید که به این اسب برس و خود مشغول تمیز کردن خانه و آماده کردن جایی برای بهرام می‌شود. حصیری پهن می‌کند و  آب آمیاورد. بهرام که هنوز از زهر اژدها حالش خوب نشده بود رویش را می‌شوید و روی حصیر می‌نشیند و نان و ماستی که مرد برایش میاود می‌خورد. صورتش را در دستمالی می‌پیچد و می‌خوابد

 چو پاسخ شنید اسپ در خانه راند 
زن میزبان شوی را پیش خواند 
بدو گفت کاه آر و اسپش بمال 
چو گاه جو آید بکن در جوال
خود آمد به جایی که بودش نهفت 
ز پیش اندرون رفت و خانه برفت
حصیری بگسترد و بالش نهاد 
به بهرام بر آفرین کرد یاد 
سوی خانه ی آب شد آب برد 
همی در نهان شوی را برشمرد 
که این پیر و ابله بماند به جای 
هرانگه که بیند کس اندر سرای
نباشد چنین کار کار زنان 
منم لشکری دار دندان کنان
بشد شاه بهرام و رخ را بشست
کزان اژدها بود ناتن درست
 بیامد نشست از بر آن حصیر 
بدر خانه بر پای بد مرد پیر
بیاورد خوانی و بنهاد راست
برو تره و سرکه و نان و ماست
 بخورد اندکی نان و نالان بخفت
به دستار چینی رخ اندر نهفت

 زن به شوهرش غر می‌زند که این سوار از شاهزادگان هست  باید بره‌ای برای او کشت و مرد جواب می‌دهد که ما نمکسودی ‌ نداریم و آن آذوغه زمستان ماست و نباید همه‌ی آنرا به پای این سواری که خواهد رفت بریزی. ولی زن به حرف‌های شوهر گوش نمی‌کند. بره‌ای می‌کشند و هریسه‌ای می‌پزند و غذایی برای بهرام مهیا می‌کنند. زن برای بهرام می و سنجد  میاورد و بهرام می‌گوید که برایم داستانی بگو تا با آن می بنوشیم و غم و درد را فراموش کنیم

 چو از خواب بیدار شد زن بشوی
همی گفت کای زشت ناشسته روی
 بره کشت باید ترا کاین سوار 
بزرگست و از تخمه ی شهریار 
که فر کیان دارد و نور ماه 
نماند همی جز به بهرامشاه 
چنین گفت با زن گرانمایه شوی
که چندین چرا بایدت گفت وگوی
 نداری نمکسود و هیزم نه نان
چه سازی تو برگ چنین میهمان
 بره کشتی و خورد و رفت این سوار
تو شو خر به انبوهی اندر گذار
 زمستان و سرما و باد دمان 
به پیش آیدت یک زمان بی گمان
همی گفت انباز و نشنید زن 
که هم نیک پی بود و هم رای زن
به ره کشته شد هم به فرجام کار 
به گفتار آن زن ز بهر سوار
چو شد کشته دیگی هریسه بپخت
برند آتش از هیزم نیم سخت
بیاورد چیزی بر شهریار
برو خایه و تره جویبار
یکی پاره بریان ببرد از بره
همان پخته چیزی که بد یکسره
چو بهرام دست از خورشها بشست
همی بود بی خواب و ناتن درست
 چو شب کرد با آفتاب انجمن
کدوی می و سنجد آورد زن
بدو گفت شاه ای زن کم سخن
یکی داستان گوی با من کهن
بدان تا به گفتار تو می خوریم
به می درد و اندوه را بشکریم

زن به بهرام می‌گوید که اینجا آدم‌های زیادی رد می‌شوند و اگر کسی زنی پاک را بدنام کند زیانی جبران ناپذیر وارد کرده

زن برمنش گفت کای پاک رای
برین ده فراوان کس است و سرای
همیشه گذار سواران بود
ز دیوان و از کارداران بود
یکی نام دزدی نهد بر کسی
که فرجام زان رنج یابد بسی
ز بهر درم گرددش کینه کش
که ناخوش کند بر دلش روز خوش
زن پاک تن را به آلودگی
برد نام و آرد به بیهودگی
زیانی بود کان نیابد به گنج
ز شاه جهاندار اینست رنج

بهرام به فکر فرو می‌رود  و شب با همان اندیشه پیچان می‌خوابد

 پراندیشه شد زان سخن شهریار
که بد شد ورا نام زان مایه کار
چنین گفت پس شاه یزدان شناس
که از دادگر کس ندارد سپاس
 درشتی کنم زین سخن ماه چند
که پیدا شود داد و مهر از گزند
شب تیره ز اندیشه پیچان بخفت
همه شب دلش با ستم بود جفت
 بدانگه که شب چادر مشک بوی
بدرید و بر چرخ بنمود روی

زن به شوهرش می‌گوید که هرکاره  و آنش بیاور و انواع تخم‌ها را به آب بینداز تا من از این گاو شیر بدوشم. ولی وقتی شروع به دوشیدن شیر می‌کند می‌بیند که سینه‌ی گاو شیر نداردو به شوهرش می‌گوید بی‌شیری گاو به این دلیل است که شاه ستمکاره شده

 بیامد زن از خانه با شوی گفت
که هر کاره و آتش آر از نهفت
 ز هرگونه تخم اندرافگن به آب
نباید که بیند ورا آفتاب
کنون تا بدوشم ازین گاو شیر
تو این کار هر کاره، آسان مگیر
بیاورد گاو از چراگاه خویش
فراوان گیا برد و بنهاد پیش
 به پستانش بر دست مالید و گفت
به نام خداوند بی یار و جفت
 تهی بود پستان گاوش ز شیر
دل میزبان جوان گشت پیر
چنین گفت با شوی کای کدخدای
دل شاه گیتی دگر شد برای
ستمکاره شد شهریار جهان
دلش دوش پیچان شد اندر نهان

شوهرش می‌گوید چرا حرف بیهوده می‌زنی و زن می‌گوید که بیهوده نمی‌گویم. وقتی شاه ستمکار شود شیر در پستان‌ها می‌خشکد و مشک در نافه‌ی آهو شکل نمی‌گیرد، زنا و ریا آشکار می‌شود گرگ انسان را می‌خورد و خردمند از بی‌خرد می‌گریزد

بدو گفت شوی از چه گویی همی
به فال بد اندر چه جویی همی
چنین گفت زن کای گرانمایه شوی
مرا بیهده نیست این گفت وگوی
 چو بیدادگر شد جهاندار شاه 
ز گردون نتابد ببایست ماه
به پستانها در شود شیرخشک 
نبودی به نافه درون نیز مشک
زنا و ربا آشکارا شود  
دل نرم چون سنگ خارا شود
به دشت اندرون گرگ مردم خورد 
خردمند بگریزد از بی خرد 
شود خایه در زیر مرغان تباه 
هرانگه که بیدادگر گشت شاه
چراگاه این گاو کمتر نبود 
هم آبشخورش نیز بتر نبود
به پستان چنین خشک شد شیراوی 
دگرگونه شد رنگ و آژیر اوی

بهرام که این سخنان را می‌شنود پشیمان می‌شود و از خدا می‌خواهد تا اگر از راه راست منحرف شد تخت شاهی را از او بگیرد. همان موقع زن دوباره پستان گاو را می‌دوشد ئ کاو شیر دارد. زن می‌گوید بی‌داد به داد تبدیل شد

چو بهرامشاه این سخنها شنود 
پشیمانی آمدش ز اندیشه زود 
به یزدان چنین گفت کای کردگار 
توانا و داننده ی روزگار
اگر تاب گیرد دل من ز داد 
ازین پس مرا تخت شاهی مباد 
زن فرخ پاک یزدان پرست
دگر باره بر گاو مالید دست
 به نام خداوند زردشت گفت
که بیرون گذاری نهان از نهفت
 ز پستان گاوش ببارید شیر 
زن میزبان گفت کای دستگیر
تو بیداد را کرده ای دادگر 
وگرنه نبودی ورا این هنر 
ازان پس چنین گفت با کدخدای 
که بیداد را داد شد باز جای 
تو باخنده و رامشی باش زین 
که بخشود بر ما جهان آفرین 

غذایی برای بهرام مهیا می‌کنند و بهرام تازیانه‌ی خود را به آنها می‌دهد و می‌گوید آنرا برشاخه‌ای آویزان کنید و منتظر بمانید. آنها هم همین کار را می‌کنند تا سپاه بهرام از راه می‌رسد و بعد بهرام به آنها نی‌پیوندد

به هرکاره چون شیربا پخته شد 
زن و مرد زان کار پردخته شد 
به نزدیک مهمان شد آن پاک رای 
همی برد خوان از پسش کدخدای
نهاده بدو کاسه ی شیربا 
چه نیکو بدی گر بدی زیربا
ازان شیربا شاه لختی بخورد 
چنین گفت پس با زن رادمرد
که این تازیانه به درگاه بر
بیاویز جایی که باشد گذر
 نگه کن یکی شاخ بر در بلند
نباید که از باد یابد گزند 
 ازان پس ببین تا که آید ز راه 
همی کن بدین تازیانه نگاه
خداوند خانه بپویید سخت 
بیاویخت آن شیب شاه از درخت
همی داشت آن را زمانی نگاه 
  پدید آمد از راه بی مر سپاه   
+++
پر از شرم رفتند هر دو ز راه 
پیاده دوان تا به نزدیک شاه 
که شاها بزرگا ردا بخردا 
جهاندار و بر موبدان موبدا
بدین خانه درویش بد میزبان 
زنی بی نوا شوی پالیزبان
بران بندگی نیز پوزش نمود 
همان شاه ما را پژوهش نمود
که چون تو بدین جای مهمان
بدین بی نوا خانه و مان 
 رسید بدو گفت بهرام کای روزبه 
رسید ترا دادم این مرز و این خوب ده
همیشه جز از میزبانی مکن 
برین باش و پالیزبانی مکن
بگفت این و خندان بشد زان سرای 
نشست از بر باره ی بادپای
بشد زان ده بی نوا شهریار
بیامد به ایوان گوهرنگار
داستان بهرام گور به همین سبک ادامه دارد. دنباله‌ی داستان‌های بهرام گور می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما
در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید


لغاتی که آموختم
سپنچ = مهمان
انباز = شریک
هریسه = خوراکی از  گوشت و حبوبات
هرکاره = دیگ سنگی
آژیر = برحذر

ابیانی که خیلی دوست داشتم 
بهار آمد و شد جهان چون بهشت 
به خاک سیه بر فلک لاله کشت
همه بومها پر ز نخجیر گشت 
 بجوی آبها چون می و شیر گشت 
گرازیدن گور و آهو به شخ 
کشیدند بر سبزه هر جای نخ
همه جویباران پر از مشک دم
 بسان گل نارون می به خم

 چو بیدادگر شد جهاندار شاه 
ز گردون نتابد ببایست ماه
به پسالنها در شود شیرخشک 
نبودی به نافه درون نیز مشک
زنا و ربا آشکارا شود  
دل نرم چون سنگ خارا شود
به دشت اندرون گرگ مردم خورد 
خردمند بگریزد از بی خرد 
شود خایه در زیر مرغان تباه 
هرانگه که بیدادگر گشت شاه
چراگاه این گاو کمتر نبود 
هم آبشخورش نیز بتر نبود

شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور) --- بهرام‌گور

قسمتهای پیشین

ص  1435 لشکر کشیدن خاقان چین به جنگ بهرام

© All rights reserved

No comments: