Monday 20 August 2018

شاهنامه‌خوانی در منچستر 146

داستان رستم و اسفندیار با کشته شدن اسفندیار به دست رستم به پایان رسید

در این قسمت به داستان رستم و شغاد می‌پردازیم. در ابتدای داستان، طبق معمول  فردوسی از منبع داستان سخن می‌گوید. این راوی شخصی بنام آزادسرو در مرو، از بازماندگان سام نریمان بوده که داستان‌های قدیمی زیادی می‌دانسته و خیلی از جنگ‌های رستم را بیاد داشته 

یکی پیر بد نامش آزاد سرو 
که با احمد سهل بودی به مرو 
دلی پر ز دانش سری پر سخن 
زبان پر ز گفتارهای کهن 
کجا نامه ی خسروان داشتی
تن و پیکر پهلوان داشتی 
 به سام نریمان کشیدی نژاد 
بسی داشتی رزم رستم به یاد

یکی از جالب‌ترین ابیات شاهنامه بیت بعدی است که اشاره به شیوه‌ی کار فردوسی دارد

بگویم کنون آنچ ازو یافتم
سخن را یک اندر دگر بافتم 
 اگر مانم اندر سپنجی سرای 
 روان و خرد باشدم رهنمای 

داستان اینگونه است که یکی از کنیزان زال از او باردار شده (یادداشتی به خود: سر عشق سوزان زال و رودابه چه بلایی آمده؟ با توجه به اینکه بایستی تمام اطرافیان هر فرمانروایی از قوم و قبیله خودش باشند هم‌بستر شدن با دیگر زنان چقدر ضرورت داشته؟)  پیامد رابطه‌ی زال و کنیزش پسری است که شباهت زیادی به پدربزرگش (سام) داشته. وقتی ستاره‌شناسان آینده‌ی این نوزاد را پیشگویی می‌کنند، به طالع بد او اقرار می‌کنند
   
چنین گوید آن پیر دانش پژوه
هنرمند و گوینده و با شکوه 
که در پرده بد زال را برده یی
نوازنده ی رود و گوینده یی 
 کنیزک پسر زاد روزی یکی 
که ازماه پیدا نبود اندکی 
به بالا و دیدار سام سوار 
ازو شاد شد دوده ی نامدار
ستاره شناسان و کنداوران 
ز کشمیر و کابل گزیده سران
ز آتش پرست و ز یزدان پرست 
برفتند با زیج رومی به دست
گرفتند یکسر شمار سپهر 
که دارد بران کودک خرد مهر 
ستاره شمرکان شگفتی بدید
همی این بدان آن بدین بنگرید
 بگفتند با زال سام سوار 
که ای از بلند اختران یادگار 
گرفتیم و جستیم راز سپهر 
ندارد بدین کودک خرد مهر
چو این خوب چهره به مردی رسد 
به گاه دلیری و گردی رسد
کند تخمه ی سام نیرم تباه
      شکست اندرآرد بدین دستگاه 
+++
غمی گشت زان کار دستان سام 
ز دادار گیتی همی برد نام
به یزدان چنین گفت کای رهنمای 
تو داری سپهر روان را به پای
به هر کار پشت و پناهم توی
نماینده ی رای و راهم توی
 سپهر آفریدی و اختر همان
   همه نیکویی باد ما را گمان

اسم این نوزاد را شغاد گذاشتند. وقتی شغاد بزرگ شد (یادداشتی به خود: شاید به دلیل اینکه از دیگر اعضای خانواده‌ی زال دور باشد، پیشگویی ستاره‌شماران؟) او را نزد پادشاه کابل می‌فرستد. پادشاه کابل هم از شغاد خوشش میاید و او را داماد خود می‌کند

بجز کام و آرام و خوبی مباد 
ورا نام کرد آن سپهبد شغاد
همی داشت مادر چو شد سیر شیر
دلارام و گوینده و یادگیر 
 بران سال کودک برافراخت یال
بر شاه کابل فرستاد زال
 جوان شد به بالای سرو بلند 
سواری دلاور به گرز و کمند 
سپهدار کابل بدو بنگرید 
همی تاج و تخت کیان را سزید
به گیتی به دیدار او بود شاد 
   بدو داد دختر ز بهر نژاد 

هر ساله رستم برای جمع‌آوری خراج به کابل می‌رفته. آن سال پادشاه کابل فکر می‌کند که امسال دیگر به علت اینکه شغاد داماد من است و ما عملا جز خانواده‌ی زال شدیم از ما باج نخواهد گرفت. ولی رستم بازهم مثل سابق برای گرفتن باج میاید و از آنان باج و خراج سال را می‌گیرد

چنان بد که هر سال یک چرم گاو 
ز کابل همی خواستی باژ و ساو 
در اندیشه ی مهتر کابلی 
چنان بد کزو رستم زابلی
نگیرد ز کار درم نیز یاد 
ازان پس که داماد او شد شغاد 
چو هنگام باژ آمد آن بستدند 
 همه کابلستان بهم بر زدند 

اینکار باعث شد که شغاد ناراحت بشود و پنهانی با پادشاه کابل نقشه‌ای برای از بین‌بردن رستم بکشند. شغاد پیشنهاد داد که در مجلسی که همه هستند چنین وانمود کن که مستی، بعد به من توهین کن و من به حالت قهر پیش رستم و زال می‌روم و ماجرا را می‌گویم. حتما رستم به پشتبانی من به اینجا میاید. تو هم سر راه به نخجیرگاه چاه بکن و کف چاه‌ها را نیزه بگذار تا رستم هنگام عبور در چاه بیفتد و از بین برود

دژم شد ز کار برادر شغاد 
نکرد آن سخن پیش کس نیز یاد 
چنین گفت با شاه کابل نهان
که من سیر گشتم ز کار جهان 
برادر که او را ز من شرم نیست 
مرا سوی او راه و آزرم نیست
چه مهتر برادر چه بیگانه یی 
چه فرزانه مردی چه دیوانه یی
بسازیم و او را به دام آوریم 
به گیتی بدین کار نام آوریم
بگفتند و هر دو برابر شدند 
   به اندیشه از ماه برتر شدند 
+++
چنین گفت با شاه کابل شغاد 
که گر زین سخن داد خواهیم داد
یکی سور کن مهتران را بخوان 
می و رود و رامشگران را بخوان
به می خوردن اندر مرا سرد گوی
میان کیان ناجوانمرد گوی 
 ز خواری شوم سوی زابلستان 
بنالم ز سالار کابلستان 
چه پیش برادر چه پیش پدر 
ترا ناسزا خوانم و بدگهر 
برآشوبد او را سر از بهر من
  بیابد برین نامور شهر من 
+++
تو نخچیرگاهی نگه کن به راه 
بکن چاه چندی به نخچیرگاه
براندازه ی رستم و رخش ساز 
به بن در نشان تیغهای دراز 
همان نیزه و حربه ی آبگون
بسنان از بر و نیزه زیر اندرون 
اگر صد کنی چاه بهتر ز پنج 
چو خواهی که آسوده گردی ز رنج 
بجای آر صد مرد نیرنگ ساز 
بکن چاه و بر باد مگشای راز 
سر چاه را سخت کن زان سپس 
 مگوی این سخن نیز با هیچ کس 

شغاد و پادشاه کابل طبق نقشه عمل می‌کنند و در مجلسی در حضور بزرگان  شغاد شروع می‌کند به تعریف از خود و اینکه پدر من زال است و برادرم رستم. پادشاه کابل هم می‌گوید نه هیچ‌کدام از آنها تو را به چیزی به حساب نمی‌آورند. شغاد هم خجل از میان مجلس بلند میشود  به سمت زابلستان می‌رود

چو سر پر شد از باده ی خسروی 
شغاد اندر آشفت از بدخوی همی 
چنین گفت با شاه کابل که من 
سرفرازم به هر انجمن 
برادر چو رستم چو دستان پدر
زین نامورتر که دارد گهر 
 ازو شاه کابل برآشفت و گفت 
اکه چندین چه داری سخن در نهفت
تو از تخمه ی سام نیرم نه ای 
برادر نه ای خویش رستم نه ای
نکردست یاد از تو دستان سام 
برادر ز تو کی برد نیز نام 
تو از چاکران کمتری بر درش 
برادر نخواند ترا مادرش
ز گفتار او تنگ دل شد شغاد 
برآشفت و سر سوی زابل نهاد 
همی رفت با کابلی چند مرد 
دلی پر ز کین لب پر از باد سرد 
بیامد به درگاه فرخ پدر 
   دلی پر ز چاره پر از کینه سر 

شغاد به منزل زال وارد می‌شود. زال از دیدار وی خوشحال است  و ضمن احوال‌پرسی از رفتار پادشاه کابل با او هم می‌پرسد. شغاد هم که منتظر چنین موقعیتی بوده می‌گوید از او با من صحبت نکن که خیلی دلم پر است. قبلا بمن احترامی می‌گذاشت ولی در مجلسی وقتی مست کرد ماهیت اصلی خودش را نشان داد و گفت که ما تا کی باید به سیستان باج بدهیم و بمن هم گفت تو اصلا فرزند زال نیستی، اگرهم هستی کسی برای تو اهمیتی قائل نیست. رستم هم می‌گوید الان با سپاه راهی می‌شوم و حقش را کف دستش می‌گذارم  

چگونه است کار تو با کابلی
چه گویند از رستم زابلی 
 چنین داد پاسخ به رستم شغاد
که از شاه کابل مکن نیز یاد 
 ازو نیکویی بد مرا پیش ازین
چو دیدی مرا خواندی آفرین 
 کنون می خورد چنگ سازد 
سر از هر کسی برفرازد 
همی مرابر سر انجمن خوار کرد
همی همان گوهر بد پدیدار کرد
+++
همی گفت تا کی ازین باژ و ساو 
نه با سیستان ما نداریم تاو
ازین پس نگوییم کو رستمست 
نه زو مردی و گوهر ما کمست
نه فرزند زالی مرا گفت نیز 
وگر هستی او خود نیرزد به چیز
ازان مهتران شد دلم پر ز درد 
ز کابل براندم دو رخساره زرد 
چو بشنید رستم برآشفت و گفت 
که هرگز نماند سخن در نهفت 
ازو نیر مندیش وز لشکرش 
که مه لشکرش باد و مه افسرش
من او را بدین گفته بیجان کنم 
    برو بر دل دوده پیچان کنم 

شغاد ولی به رستم می‌گوید که نه تو با سپاه سراغش نرو. بهرحال مست بوده و چیزی گفته، خودش هم حتما پشیمان است و برای معذرت خواهی میاید خدمتت. رستم هم می‌گوید احتمالا همین‌طوراست. من و زواره با صد نفر همراه و بدون سپاه به سراغش می‌رویم

بیامد بر مرد جنگی شغاد 
که با شاه کابل مکن رزم یاد 
که گر نام تو برنویسم بر آب 
به کابل نیابد کس آرام و خواب 
که یارد که پیش تو آید به جنگ 
وگر تو بجنبی که سازد درنگ 
برآنم که او زین پشمان شدست 
وزین رفتم سوی درمان شدست 
بیارد کنون پیش خواهشگران 
ز کابل گزیده فراوان سران 
چنین گفت رستم که اینست راه 
مرا خود به کابل نباید سپاه 
زواره بس و نامور صد سوار
پیاده همان نیز صد نامدار 

در همین فاصله پادشاه کابل صد چاه در راه به نخجیرگاه کند، ته چاه‌ها خنجر آبگون گذاشت و روی چاه‌ها را با پوشال پوشاند

ببرد از میان لشکری چاه کن 
کجا نام بردند زان انجمن 
سراسر همه دشت نخچیرگاه 
همه چاه بد کنده در زیر راه 
زده حربه ها را بن اندر زمین 
همان نیز ژوپین و شمشیر کین 
به خاشاک کرده سر چاه کور
که مردم ندیدی نه چشم ستور 

وقتی که رستم به نزدیک کابل رسید پادشاه کابل برای معذرت خواهی پابرهنه نزدیک رستم میاید و از او بابت رفتار ناشایستش با شغاد معذرت می‌خواهد. رستم هم او را می‌بخشد و در مجلس بزم او شرکت می‌کند

چو رستم دمان سر برفتن نهاد 
سواری برافگند پویان شغاد 
که آمد گو پیلتن با سپاه 
یا پیش وزان کرده زنهار خواه 
سپهدار کابل بیامد ز شهر 
زبان پرسخن دل پر از کین و زهر
چو چشمش به روی تهمتن رسید 
پیاده شد از باره کو را بدید 
ز سرشاره ی هندوی برگرفت
 برهنه شد و دست بر سر گرفت
+++
همان موزه از پای بیرون کشید 
به زاری ز مژگان همی خون کشید 
دو رخ را به خاک سیه بر نهاد 
همی کرد پوزش ز کار شغاد
که گر مست شد بنده از بیهشی 
نمود اندران بیهشی سرکشی
سزد گر ببخشی گناه مرا 
کنی تازه آیین و راه مرا 
همی رفت پیشش برهنه دو پای
سری پر ز کینه دلی پر ز رای
 ببخشید رستم گناه ورا 
بیفزود زان پایگاه ورا 
بفرمود تا سر بپوشید و پای
   به زین بر نشست و بیامد ز جای 

در هنگام بزم پادشاه کابل به رستم می‌گوید که نخجیرگاهی داریم که جون میدهد برای شکار رستم: پر از گورخر، آهو و بز کوهی است. رستم هم که عاشق شکار بوده خوشحال می‌شود و به راهنمایی پادشاه کابل به سمت نخجیرگاه راهی می‌شود

بسی خوردنیها بیاورد شاه 
بیاراست خرم یکی جشنگاه
می آورد و رامشگران را بخواند 
مهان را به تخت مهی بر نشاند 
ازان سپ به رستم چنین گفت شاه 
که چون رایت آید به نخچیرگاه 
یکی جای دارم برین دشت و کوه 
به هر جای نخچیر گشته گروه 
همه دشت غرمست و آهو و گور
بکسی را که باشد تگاور ستور 
 به چنگ آیدش گور و آهو به دشت 
ازان دشت خرم نشاید گذشت 
ز گفتار او رستم آمد به شور 
زان دشت پرآب و نخچیرگور
به چیزی که آید کسی را زمان
  بپیچد دلش کور گردد گمان 
چنين است کار جهان جهان
نخواهد گشادن بمابر نهان
به دريا نهنگ و به هامون پلنگ
همان شير جنگاور تيزچنگ
ابا پشه و مور در چنگ مرگ
يکی باشد ايدر بدن نيست برگ

رفتن به این نخجیرگاه چه کاری دست رستم میدهد می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه خوانی در منچستر

در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

لغاتی که آموختم
آبگون = به رنگ آب، کبود

ابیانی که خیلی دوست داشتم
نگر تا چه گفتست مرد خرد
که هرکس که بد کرد کیفر برد 

به چیزی که آید کسی را زمان 
بپیچد دلش کور گردد گمان
چنین است کار جهان جهان
نخواهد گشادن بمابر نهان
 به دریا نهنگ و به هامون پلنگ
همان شیر جنگاور تیزچنگ
 ابا پشه و مور در چنگ مرگ
   یکی باشد ایدر بدن نیست برگ

قسمت های پیشین

ص  1126 کشته شدن رستم در چاه نخچیرگاه
© All rights reserved

No comments: