Wednesday 15 August 2018

شاهنامه‌خوانی در منچستر 145

داستان تا جایی رسید که اسفندیار به دست رستم کشته شده. قبل از مرگ، بهمن پسرش را به رستم می‌سپارد تا در زابلستان نگهش دارد و در حق او پدری کند و آیین بزم و رزم را به او بیاموزد. رستم هم قول می‌دهد تا بهمن را بجای گشتاسپ به تخت بنشاند

زواره (برادر رستم) به او هشدار می‌دهد که پذیرش بهمن درست مثل این است که بچه شیری را در دامانت بپروری. بالاخره این بچه شیر، شیر می‌شود و بهمن به خونخواهی پدرش قد علم خواهد کرد. این هم به ضرر توست و هم به ‌ضرر زابلستان. رستم پاسخ می‌دهد که با تقدیر نمی‌شود مبارزه کرد و نباید نفوس بد زد

زواره بدو گفت کای نامدار
نبايست پذرفت زو زينهار
ز دهقان تو نشنيدی آن داستان
که ياد آرد از گفته باستان
که گر پروری بچه نره شير
شود تيزدندان و گردد دلير
چو سر برکشد زود جويد شکار
نخست اندر آيد به پروردگار
دو پهلو برآشفته از خشم بد
نخستين ازان بد به زابل رسد
چو شد کشته شاهی چو اسفنديار
ببينند ازين پس بد روزگار
ز بهمن رسد بد به زابلستان
بپيچند پيران کابلستان
نگه کن که چون او شود تاجدار
به پيش آورد کين اسفنديار
بدو گفت رستم که با آسمان
نتابد بدانديش و نيکی گمان
من آن برگزيدم که چشم خرد
بدو بنگرد نام ياد آورد
گر او بد کند پيچد از روزگار
تو چشم بلا را به تندی مخار

 جسد اسفندیار در پارچه‌ی حریری پیچیده می‌شود و در تابوت گذاشته. روی تابوت آهنی که بدن اسفندیار در داخل آن آرامیده قیراندود می‌شود و روی آن مشک و عبیر می‌ریزند. کفن اسفندیار زربفت است و  تاج فیروزه بر سر دارد. یادداشتی به خود: آیا قیراندود کردن تابوت می‌تواند به معنی نگه داشتن جسد برای مدت طولانی‌تری باشد؟ چون باید چندین روز در راه می‌بودند تا به محل فرمانروایی گشتاسپ (بلخ؟) برسد

یکی نغز تابوت کرد آهنين
بگسترد فرشی ز ديبای چين
بيندود يک روی آهن به قير
پراگند بر قير مشک و عبير
ز ديبای زربفت کردش کفن
خروشان برو نامدار انجمن
ازان پس بپوشيد روشن برش
ز پيروزه بر سر نهاد افسرش
سر تنگ تابوت کردند سخت
شد آن بارور خسروانی درخت

سپاه با تابوت اسفندیار از زابل راه افتادند. بهمن به ایوان رستم رفت و رستم او را در حمایت خود گرفت. به گشتاسپ خبر رسید که اسفندیار کشته شده. او هم جامه چاک داد و شروع به عزاداری کرد. خبر به سراسر کشور رسید و بزرگان همه عزادار اسفندیار بودند و همه از دست گشتاسپ خشمگین 

سپه رفت و بهمن به زابل بماند
به مژگان همی خون دل برفشاند
تهمتن ببردش به ايوان خويش
همی پرورانيد چون جان خويش
به گشتاسپ آگاهي آمد ز راه
نگون شد سر نامبردار شاه
همی جامه را چاک زد بر برش
به خاک اندر آمد سر و افسرش
خروشی برآمد ز ايوان به زار
جهان شد پر از نام اسفنديار
به ايران ز هر سو که رفت آگهی
بينداخت هرکس کلاه مهی
همی گفت گشتاسپ کای پاک دين
که چون تو نبيند زمان و زمين
پس از روزگار منوچهر باز
نيامد چو تو نيز گردنفراز
+++
بزرگان ايران گرفتند خشم
ز آزرم گشتاسپ شستند چشم
به آواز گفتند کای شوربخت
چو اسفندياری تو از بهر تخت
به زابل فرستی به کشتن دهي
تو بر گاه تاج مهی برنهي
سرت را ز تاج کيان شرم باد
به رفتن پي اخترت نرم باد
برفتند يکسر ز ايوان او
پر از خاک شد کاخ و ديوان او

تابوت اسفندیار که به ایوان گشتاسپ می‌رسد همسر، مادر و خواهرانش دور و بر آن جمع می‌شوند و از پشوتن می‌خواهند تا اسفندیار را بر آنان بنمایاند. پشوتن هم از آهنگران می‌خواهد تا سوهان تیز بیاوردند و سر تابوت را باز کنند. دوباره غوغا و زاری شروع می‌شود. مادر و خواهران گشتاسپ به سراغ اسب او رفتند که اسفندیار بر پشت او کشته شده بود. کتایون (مادر اسفندیار) مرتب خاک بر فرق سر اسب می‌ریزد و می‌گوید اکنون چه کسی را به جنگ خواهی برد

پشوتن غمی شد ميان زنان
خروشان و گوشت از دو بازو کنان
به آهنگران گفت سوهان تيز
بياريد کامد کنون رستخيز
سر تنگ تابوت را باز کرد
به نوي يکی مويه آغاز کرد
چو مادرش با خواهران روی شاه
پر از مشک ديدند ريش سياه
برفتند يکسر ز بالين شاه
خروشان به نزديک اسپ سياه
بسودند پر مهر يال و برش
کتايون همی ريخت خاک از برش
کزو شاه را روز برگشته بود
به آورد بر پشت او کشته بود
کزين پس کرا برد خواهی به جنگ
کرا داد خواهی به چنگ نهنگ
به يالش همی اندرآويختند
همی خاک بر تارکش ريختند
+++
ز تو دور شد فره و بخردی
بيابی تو بادافره ايزدی
شکسته شد اين نامور پشت تو
کزين پس بود باد در مشت تو
 بگفت اين و رخ سوی جاماسپ کرد
که ای شوم بدکيش و بدزاد مرد

خواهران اسفندیار بر پدر شوریدند که کشته شدن اسفندیار تقصیر تو و جاماسپ است: او به تو گفت که اسفندیار بر دست رستم خواهد شد و تو هم اسفندیار را به این سفر فرستادی.

ز گيتي ندانی سخن جز دروغ
به کژی گرفتی ز هرکس فروغ
ميان کيان دشمنی افگني
همی اين بدان آن بدين برزنی
ندانی همی جز بد آموختن
گسستن ز نيکی بدی توختن
يکی کشت کردی تو اندر جهان
که کس ندرود آشکار و نهان
بزرگی به گفتار تو کشته شد
که روز بزرگان همه گشته شد
تو آموختی شاه را راه کژ
ايا پير بی راه و کوتاه و کژ
تو گفتی که هوش يل اسفنديار
بود بر کف رستم نامدار
بگفت اين و گويا زبان برگشاد
همه پند و اندرز او کرد ياد
هم اندرز بهمن به رستم بگفت
برآورد رازي که بود از نهفت
چو بشنيد اندرز او شهريار
پشيمان شد از کار اسفنديار
پشوتن بگفت آنچ بودش نهان
به آواز با شهريار جهان
چو پردخته گشت از بزرگان سرای
برفتند به آفريد و همای
به پيش پدر بر بخستند روی
ز درد برادر بکندند موی

صر و صداها کم‌کم بالا می‌گیرد. گشتاسپ به پشوتن می‌گوید که این غائله را ختم کن. پشوتن هم نزد مادر اسفندیار می‌رود و می‌گوید چرا اینقدر بر این تابوت می‌کوبی؟ نمی‌بینی که او آرام خوابیده. کتایون هم تسلیم می‌شود و آرام می‌گیرد ولی تا سال‌ها به یاد داستان بند دستان و تیز گز در کوچه  برزن عزاداری برپا می‌شود

ز ايدر به زابل فرستاديش
بسي پند و اندرزها داديش
که تا از پی تاج بيجان شود
جهانی برو زار و پيچان شود
نه سيمرغ کشتش نه رستم نه زال
تو کشتي مر او را چو کشتي منال
ترا شرم بادا ز ريش سپيد
که فرزند کشتی ز بهر اميد
جهاندار پيش از تو بسيار بود
که بر تخت شاهي سزاوار بود
به کشتن ندادند فرزند را
نه از دوده خويش و پيوند را
چنين گفت پس با پشوتن که خيز
برين آتش تيزبر آب ريز
بيامد پشوتن ز ايوان شاه
زنان را بياورد زان جايگاه
پشوتن چنين گفت با مادرش
که چندين به تنگي چه کوبی درش
که او شاد خفتست و روشن روان
چو سير آمد از مرز و از مرزبان
بپذرفت مادر ز دين دار پند
به داد خداوند کرد او پسند
ازان پس به سالي به هر برزنی
به ايران خروشي بد و شيونی
ز تير گز و بند دستان زال
همي مويه کردند بسيار سال

مدتی بعد وقتی همه چیز آرام گرفت رستم نامه‌ای به گشتاسپ می‌نویسد و می‌گوید که پشوتن شاهد است که من خیلی خواستم تا جلوی مبارزه با اسفندیار را بگیرم لی او زیر بار نمی‌رفت. تقدیر چنان بود تا اسفندیار کشته شود و دل من پر از درد

همی بود بهمن به زابلستان
به نخچير گر با می و گلستان
سواری و می خوردن و بارگاه
بياموخت رستم بدان پور شاه
به هر چيز پيش از پسر داشتش
شب و روز خندان به بر داشتش
چو گفتار و کردار پيوسته شد
در کين به گشتاسپ بر بسته شد
يکی نامه بنوشت رستم به درد
همه کار فرزند او ياد کرد
سر نامه کرد آفرين از نخست
بدانکس که کينه نبودش نجست
دگر گفت يزدان گوای منست
پشوتن بدين رهنمای منست
که من چند گفتم به اسفنديار
مگر کم کند کينه و کارزار
سپردم بدو کشور و گنج خويش
گزيدم ز هرگونه يي رنج خويش
زمانش چنين بود نگشاد چهر
مرا دل پر از درد و سر پر ز مهر
بدين گونه بد گردش آسمان
بسنده نباشد کسي با زمان

رستم ادامه می‌دهد که زیر نظر من بهمن جنگجویی شده که  برای پادشاهی تعلیم دیده. پشوتن گفته‌های رستم را تایید می‌کند و شهادت می‌دهد که او خیلی سعی کرده تا از رویارویی با اسفندیار سرباز بزند. پشتاسپ هم او را می‌بخشد 
از طرفی هم جااز طرفی جاماسپ هم پیشبینی می‌کند که بهمن به پادشاهی می‌رسد و به گشتاسپ پیشنهاد می‌دهد که بهتر است که نامه‌ای به او بنویسی و به او بگویی که نوه ما هستی و خیلی عزیزی بیش از این در غربت نمان و برگرد 

کنون اين جهانجوي نزد منست
که فرخ نژاد اورمزد منست
هنرهای شاهانش آموختم
از اندرز فام خرد توختم
چو پيمان کند شاه پوزش پذير
کزين پس نينديشد از کار تير
نهان من و جان من پيش اوست
اگر گنج و تاجست و گر مغز و پوست
چو آن نامه شد نزد شاه جهان
پراگنده شد آن ميان مهان
پشوتن بيامد گوايي بداد
سخنهای رستم همه کرد ياد
همان زاری و پند و اروند او
سخن گفتن از مرز و پيوند او
ازان نامور شاه خشنود گشت
گراينده را آمدن سود گشت
ز رستم دل نامور گشت خوش
نزد نيز بر دل ز تيمار تش
هم اندر زمان نامه پاسخ نوشت
به باغ بزرگی درختي بکشت
چنين گفت کز جور چرخ بلند
چو خواهد رسيدن کسی را گزند
به پرهيز چون بازدارد کسي
وگر سوی دانش گرايد بسي
پشوتن بگفت آنچ درخواستی
دل من به خوبي بياراستی
ز گردون گردان که يارد گذشت
خردمند گرد گذشته نگشت
تو آنی که بودی وزان بهتری
به هند و به قنوج بر مهتری
ز بيشی هرآنچت ببايد بخواه
ز تخت و ز مهر و ز تيغ و کلاه
فرستاده پاسخ بياورد زود
بدان سان که رستمش فرموده بود
چنين تا برآمد برين گاه چند
ببد شاهزاده به بالا بلند
خردمند و بادانش و دستگاه
به شاهی برافراخت فرخ کلاه
بدانست جاماسپ آن نيک و بد
که آن پادشاهی به بهمن رسد
به گشتاسپ گفت ای پسنديده شاه
ترا کرد بايد به بهمن نگاه
ز دانش پدر هرچ جست اندر اوی
به جای آمد و گشت با آب روی
به بيگانه شهری فراوان بماند
کسی نامه تو بروبر نخواند
به بهمن يکی نامه بايد نوشت
بسان درختی به باغ بهشت
که داری به گيتی جز او يادگار
گسارنده درد اسفنديار
خوش آمد سخن شاه گشتاسپ را
بفرمود فرخنده جاماسپ را
که بنويس يک نامه نزديک اوی
يکی سوی گردنکش کينه جوی
که يزدان سپاس ای جهان پهلوان
که ما از تو شاديم و روشن روان
نبيره که از جان گرامی تر است
به دانش ز جاماسپ نامی تر است
به بخت تو آموخت فرهنگ و رای
سزد گر فرستی کنون باز جای
يکی سوی بهمن که اندر زمان
چو نامه بخوانی به زابل ممان
که ما را به ديدارت آمد نياز
برآرای کار و درنگی مساز

با دریافت نامه گشتاسپ که بهمن (نوه‌اش) را نزد خود خوانده بود، بهمن راهی می‌شود تا نزد گشتاسپ برود. رستم دو منزل مشایعتش می‌کند و بقیه راه را بهمن تنها به نزد گشتاسپ می‌رود. بهمن دستان خیلی بلندی داشته که تا سر زانوهایش می‌رسیده.  گشتاسپ که او را می‌بیند، می‌گوید که خیلی شبیه پدرت هستی و او را اردشیر می‌خواند (اردشیر درازدست؟) گشتاسپ شروع به امتحان بهمن می‌کند و بهمن هم از پس همه‌ی آزمون‌ها برمیاید و علاقه‌ی پدربزرگ را به خود جلب می‌کند 

تهمتن بيامد دو منزل به راه
پس او را فرستاد نزديک شاه
چو گشتاسپ روی نبيره بديد
شد از آب ديده رخش ناپديد
بدو گفت اسفندياری تو بس
نمانی به گيتی جز او را به کس
ورا يافت روشن دل و يادگير
ازان پس همی خواندش اردشير
گوی بود با زور و گيرنده دست
خردمند و دانا و يزدان پرست
+++
چو بر پای بودی سرانگشت اوی
ز زانو فزونتر بدی مشت اوی
همی آزمودش به يک چندگاه
به بزم و به رزم و به نخجيرگاه
به ميدان چوگان و بزم و شکار
گوی بود مانند اسفنديار
ازو هيچ گشتاسپ نشکيفتی
به می خوردن اندرش بفريفتی
همی گفت کاينم جهاندار داد
غمی بودم از بهر تيمار داد
بماناد تا جاودان بهمنم
چو گم شد سرافراز رويين تنم

حال آیا بهمن به پادشاهی می‌رسد یا نه می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه خوانی در منچستر

در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

لغاتی که آموختم
تارک =  فرق سر

ابیانی که خیلی دوست داشتم
ازان پس به سالي به هر برزنی
به ايران خروشي بد و شيونی
ز تير گز و بند دستان زال
همي مويه کردند بسيار سال

بزرگان ايران گرفتند خشم
ز آزرم گشتاسپ شستند چشم
به آواز گفتند کای شوربخت
چو اسفندياری تو از بهر تخت
به زابل فرستی به کشتن دهي
تو بر گاه تاج مهی برنهي
سرت را ز تاج کيان شرم باد
به رفتن پي اخترت نرم باد

قسمت های پیشین

ص  1121 داستان رستم و شغاد

No comments: