Monday 6 August 2018

شاهنامه خوانی در منچستر 143

داستان را تا پایان  روز اول رزم رستم و اسفندیار دنبال کردیم. اسفندیار از این مبارزه سالم بیرون آمده ولی رستم زخمی و خونی است. رستم از اسفندیار می‌خواهد تا شب به استراحت بپردازند و صبح روز بعد جنگ را ادامه دهند. اسفندیار هم ‌می‌پذیرد ولی به قدری از بدن رستم خون رفته که اسفندیار عملا انتظار ندارد که رستم جان سالم بدر برد

اسفندیار به محل اقامت سپاهش برمی‌گردد. بر جسد دو پسرش نوش‌آذر و مهر‌نوش، زاری  می‌کند و بعد از مدتی به پشوتن می‌گوید که خون ریختن (بیشتر) فایده‌ای ندارد برخیز بدن دو پسر مرا در تابوت بگذار و آنها را  به سمت گشتاسپ روانه کن. اسفندیار نامه‌ای هم همراه اجساد پسرانش می‌فرستد و به گشتاسپ می‌گوید که تو این کشتی را به آب انداختی ، اکنون دو پسر من کشته شدند و آینده من هم معلوم نیست

بدانگه که شد نامور باز جای 
پشوتن بیامد ز پرده سرای
ز نوش آذر گرد وز مهر نوش 
خروشیدنی بود با درد و جوش 
سراپرده ی شاه پر خاک بود 
همه جامه ی مهتران چاک بود
فرود آمد از باره اسفندیار 
نهاد آن سر سرکشان برکنار 
همی گفت زارا دو گرد جوان 
که جانتان شد از کالبد با توان
چنین گفت پس با پشوتن که خیز 
برین کشتگان آب چندین مریز
که سودی نبینم ز خون ریختن 
نشاید به مرگ اندر آویختن
همه مرگ راایم برنا و پیر 
به رفتن خرد بادمان دستگیر
به تابوت زرین و در مهد ساج 
فرستادشان زی خداوند تاج 
پیامی فرستاد نزد پدر
      که آن شاخ رای تو آمد به بر
+++
تو کشتی به آب اندر انداختی 
ز رستم همی چاکری ساختی 
چو تابوت نوش آذر و مهرنوش 
ببینی تو در آز چندین مکوش 
به چرم اندر است گاو اسفندیار 
ندانم چه راند بدو روزگار 
نشست از بر تخت با سوک و درد 
سخنهای رستم همه یادکرد 

اسفندیار خطاب به پشوتن مجددا تعجب خودش را از توانایی‌های رستم بیان می‌کند و می‌گوید که رستم زخمی از میدان خارج شد  و گمانم تا به ایوانش برسد دیگر جانی در بدن نداشته باشد

چنین گفت پس با پشوتن که شیر
بپیچد ز چنگال مرد دلیر
 به رستم نگه کردم امروز من 
بران برز بالای آن پیلتن 
ستایش گرفتم به یزدان پاک 
 کزویست امید و زو بیم و باک 
+++
بران سان بخستم تنش را به تیر 
که از خون او خاک شد آبگیر
ز بالا پیاده به پیمان برفت 
سوی رود با گبر و شمشیر تفت 
برآمد چنان خسته زان آبگیر
 سراسر تنش پر ز پیکان تیر 
 برآنم که چون او به ایوان رسد
 روانش ز ایوان به کیوان رسد

از طرفی رستم به منزل خود می‌رسد. همه‌ی اهل و خویشان ناراحتند و با دیدن حال و روز رستم بهم می‌ریزند. زال می‌گوید من با این سن و سال زنده‌ام ولی پسرم را اینگونه می‌بینم. رستم می‌گوید که کاری است که پیش آمده و با تقدیر نمی‌شود جنگید ولی مشکل اصلی پیش روست

وزان روی رستم به ایوان رسید 
مر او را بران گونه دستان بدید 
زواره فرامرز گریان شدند 
ازان خستگیهاش بریان شدند
ز سربر همی کند رودابه موی 
بر آواز ایشان همی خست روی
زواره به زودی گشادش میان 
ازو برکشیدند ببر بیان 
هرانکس که دانا بد از کشورش 
نشستند یکسر همه بر درش 
بفرمود تا رخش را پیش اوی 
ببردند و هرکس که بد چاره جوی 
گرانمایه دستان همی کند موی 
بران خستگیها بمالید روی
همی گفت من زنده با پیر سر 
   بدیدم بدین سان گرامی پسر 
+++
بدو گفت رستم کزین غم چه سود 
که این ز آسمان بودنی کار بود
به پیش است کاری که دشوارتر
 وزو جان من پر ز تیمارتر

بعد ادامه می‌دهد که من در مقابل اسفندیار زنده نخواهم ماند هر چه که به جوشن و زره او  ضربه زدم اصلا انگار نه انگار. حتی پارچه‌ی حریر روی سرش هم پاره نشد

نتابم همی سر ز اسفندیار
ازان زور و آن بخشش کارزار
 خدنگم ز سندان گذر یافتی 
زبون داشتی گر سپر یافتی 
زدم چند بر گبر اسفندیار 
گراینده دست مرا داشت خوار 
همان تیغ من گر بدیدی پلنگ 
نهان داشتی خویشتن زیر سنگ
نبرد همی جوشن اندر برش
نه آن پاره ی پرنیان بر سرش
 سپاسم ز یزدان که شب تیره شد
دران تیرگی چشم او خیره شد 
 به رستم من از چنگ آن اژدها 
   ندانم کزین خسته آیم رها 

رستم حتی فکر گریز را هم در سر می‌پروراند ولی زال می‌گوید که هر مشکلی جز مرگ چاره‌ای دارد سیمرغ را برای کمک فرامی‌خوانم، او می‌تواند نجاتمان دهد

به رستم من از چنگ آن اژدها 
ندانم کزین خسته آیم رها
چه اندیشم اکنون جزین نیست رای
که فردا بگردانم از رخش پای 
 به جایی شوم کو نیاید نشان
به زابلستان گر کند سرفشان
 سرانجام ازان کار سیر آید او 
  اگرچه ز بد سیر دیر آید او 
بدو گفت زال ای پسر گوش دار 
سخن چون به یاد آوری هوش دار
همه کارهای جهان را در است 
مگر مرگ کانرا دری دیگر است 
یکی چاره دانم من این را گزین 
که سیمرغ را یار خوانم برین
گر او باشدم زین سخن رهنمای 
  بماند به ما کشور و بوم و جای

زال سه مجمر آتش می‌برد و بر بالای کوه روشن می‌کند. پر سیمرغ را از لای پارچه ‌ی حریر در میاورد و در آتش می اندازد. سیمرغ آتش را می‌بیند و فرود میاید و از زال می‌پرسد که چرا ناراحتی. زال هم می‌گوید که نگران رستم هستم. هم او و هم رخش در خطر مرگ قرار دارند. یادداشتی به خود:  زال را افسونگر خطاب کرده

ببودند هر دو بران رای مند 
سپهبد برآمد به بالا بلند 
از ایوان سه مجمر پر آتش ببرد
برفتند با او سه هشیار و گرد 
 فسونگر چو بر تیغ بالا رسید 
ز دیبا یکی پر بیرون کشید 
ز مجمر یکی آتشی برفروخت 
به بالای آن پر لختی بسوخت 
چو پاسی ازان تیره شب درگذشت 
تو گفتی چو آهن سیاه ابر گشت 
همانگه چو مرغ از هوا بنگرید
درخشیدن آتش تیز دید
 +++
بدو گفت سیمرغ شاها چه بود 
که آمد ازین سان نیازت به دود 
چنین گفت کاین بد به دشمن رساد 
که بر من رسید از بد بدنژاد 
تن رستم شیردل خسته شد 
ازان خستگی جان من بسته شد 
+++
همان رخش گویی که بیجان شدست 
ز پیکان تنش زار و بیجان شدست 

سیمرغ، زال را دلداری می‌دهد و می‌گوید این دو را پیش من آورید. زال هم دنبال رستم و رخش می‌فرستد. سیمرغ که رستم را می‌بیند به او می‌گوید که آخر چرا با اسفندیار جنگیدی

بدو گفت سیمرغ کای پهلوان 
مباش اندرین کار خسته روان 
سزد گر نمایی به من رخش را 
همان سرفراز جهان بخش را 
+++
کسی سوی رستم فرستاد زال 
که لختی به چاره برافراز یال 
بفرمای تا رخش را همچنان 
بیارند پیش من اندر زمان 
چو رستم بران تند بالا رسید
همان مرغ روشن دل او را بدید 
+++
بدو گفت کای ژنده پیل بلند
زدست که گشتی بدین سان نژند 
چرا رزم جستی ز اسفندیار 
 چرا آتش افگندی اندر کنار 

و بعد شروع به مداوا می‌کند. اول تیرهای بدن رستم را بیرون می‌کشد و با پر خود روی زخم‌ها مرهم می‌گذارد. بعد می‌گوید که مدتی استراحت کن و از پر من به شیر بمال و بر زخم‌هایت بگذار. بعد تیرهای بدن رخش را بیرون می‌کشد زخم‌های تن  رخش هم بسته می‌شود و رخش به‌پا می‌ایستد و شیهه می‌کشد

نگه کرد مرغ اندران خستگی
بدید اندرو راه پیوستگی 
 ازو چار پیکان به بیرون کشید
به منقار از ان خستگی خون کشید 
 بران خستگیها بمالید پر 
هم اندر زمان گشت با زیب و فر
بدو گفت کاین خستگیها ببند
همی باش یکچند دور از گزند 
 یکی پر من تر بگردان به شیر
بمال اندران خستگیهای تیر 
 بران همنشان رخش را پیش خواست 
فرو کرد منقار بر دست راست
برون کرد پیکان شش از گردنش
نبد خسته گر بسته جایی تنش 
 همانگه خروشی برآورد رخش
 بخندید شادان دل تاج بخش

بعد سیمرغ می‌پرسد که چرا به مبارزه با اسفندیار رفتی، او رویین تن است. رستم هم می‌گوید که او می‌خواست مرا به بند بکشد و برای من مردن راحت‌تر است تا به ننگ آلوده شدن. سیمرغ می‌گوید که در انجام کاری که اسفندیار می‌خواهد عاری  نیست که او بی‌مانند است و پشت و پناه ایران. اگر از او دوری هم می‌کردی هیچ تعجبی نبود. حالا هم اگر قول بدهی که در مبارزه با او نشتابی من چاره‌ی کار را به تو نشان می‌دهم

چرا رزم جستی ز اسفندیار 
که او هست رویین تن و نامدار 
بدو گفت رستم گر او را ز بند
نبودی دل من نگشتی نژند 
مرا کشتن آسان تر آید ز ننگ 
وگر بازمانم به جایی ز جنگ
چنین داد پاسخ کز اسفندیار 
اگر سر بجا آوری نیست عار 
که اندر زمانه چنویی نخاست 
بدو دارد ایران همی پشت راست 
بپرهیزی از وی نباشد شگفت 
مرا از خود اندازه باید گرفت
که آن جفت من مرغ با دستگاه 
به دستان و شمشیر کردش تباه 
اگر با من اکنون تو پیمان کنی
سر از جنگ جستن پشمان کنی
 نجویی فزونی به اسفندیار
گه کوشش و جستن کارزار
 ور ایدونک او را بیامد زمان
نیندیشی از پوزش بی گمان
پس انگه یکی چاره سازم ترا 
به خورشید سر برفرازم ترا
چو بشنید رستم دلش شاد شد 
     از اندیشه ی بستن آزاد شد 

رستم قول می‌دهد که به آنچه سیمرغ می‌گوید عمل کند. سیمرغ می‌گوید که اول رازی را به تو می‌گویم و آن راز این است که هر کسی که خون اسفندیار را بریزد روزگار او را درهم خواهد شکست و تا موقعی که زنده است در رنج خواهد بود

بدو گفت کز گفت تو نگذرم 
وگر تیغ بارد هوا بر سرم 
چنین گفت سیمرغ کز راه مهر 
بگویم کنون باتو راز سپهر 
که هرکس که او خون اسفندیار
بریزد ورا بشکرد روزگار
 همان نیز تا زنده باشد ز رنج 
رهایی نیابد نماندش گنج 
بدین گیتیش شوربختی بود 
 وگر بگذرد رنج و سختی بود 

حالا هم خنجر تیزی بردار، سوار رخش بشو و با من بیا. رستم هم کمر می بندد و سوار بر رخش راه می‌افتد. رستم به سیمرغ می‌گوید که بهرحال همه‌ی ما رفتنی هستیم.  ماندگاری یاد مهم است وگرنه تن مردنی است. شعر فروع فرخزاد را یادآور می‌شود: پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی است

برو رخش رخشنده را برنشین 
یکی خنجر آبگون برگزین 
چو بشنید رستم میان را ببست 
وزان جایگه رخش را برنشست 
به سیمرغ گفت ای گزین جهان 
چه خواهد برین مرگ ما ناگهان 
جهان یادگارست و ما رفتنی
به گیتی نماند بجز مردمی
 به نام نکو گر بمیرم رواست
 مرا نام باید که تن مرگ راست 

رستم سوار با رخش به دنبال سیمرغ که در هوا پر میزد می‌تازد تا به دریا می‌رسند. سیمرغ پایین میاید و می‌گوید که اکنون راه خشکی را نشانت می‌دهم. بر ترک رخش پر خود را می‌مالد و رستم را پیش خود می‌خواند. رستم هم می‌رود و درخت گزی می‌بیند و به دستور سیمرغ شاخه‌ای صاف که سری پهن و بدنی باریک داشته را انتخاب کرده و آنرا می‌برد. سیمرغ می‌گوید این چوب را برآتش راست کن و پر  بر آن بگذار تا تیری درست کنی. وقتی به اسفندیار رسیدی اول خواهش کن که از تو گذر کند. با او به مهربانی سخن بگو شاید به خاطر بیاورد که تو چه کارهایی تابحال کردی. اگر معذرت خواستی و او همچنان نپذیرفت آنوقت این تیر را به کمان می‌گذاری و به سمت چشم او پرتاب می‌کنی. بعد سیمرغ  رستم را بدرود می‌گوید و می‌رود

همی راند تا پیش دریا رسید
ز سیمرغ روی هوا تیره داد
چو آمد به نزدیک دریا فراز
فرود آمد آن مرغ گردنفراز 
به رستم نمود آن زمان راه خشک
همی آمد از باد او بوی مشک
بمالید بر ترکش پر خویش 
بفرمود تا رستم آمدش پیش 
گزی دید بر خاک سر بر هوا 
نشست از برش مرغ فرمانروا 
بدو گفت شاخی گزین راست تر
سرش برترین و تنش کاست تر 
 بدان گز بود هوش اسفندیار
تو این چوب را خوار مایه مدار 
 بر آتش مرین چوب را راست کن 
نگه کن یکی نغز پیکان کهن 
بنه پر و پیکان و برو بر نشان 
نمودم ترا از گزندش نشان 
چو ببرید رستم تن شاخ گز 
بیامد ز دریا به ایوان و رز 
بران کار سیمرغ بد رهنمای 
همی بود بر تارک او به پای 
بدو گفت اکنون چو اسفندیار 
بیاید بجوید ز تو کارزار
تو خواهش کن و لابه و راستی 
مکوب ایچ گونه در کاستی
مگر بازگردد به شیرین سخن 
بیاد آیدش روزگار کهن
که تو چند گه بودی اندر جهان
به رنج و به سختی ز بهر مهان 
 چو پوزش کنی چند نپذیردت
همی از فرومایگان گیردت
 به زه کن کمان را و این چوب گز
بدین گونه پرورده در آب رز 
 ابر چشم او راست کن هر دو دست
چنانچون بود مردم گزپرست 
 زمانه برد راست آن را به چشم 
بدانگه که باشد دلت پر ز خشم 
تن زال را مرغ پدرود کرد 
    ازو تار وز خویشتن پود کرد 

رستم هم همانطوری که سیمرغ راهنمایی کرده بود تیررا آماده می‌سازد

یکی آتش چوب پرتاب کرد 
دلش را بران رزم شاداب کرد
یکی تیز پیکان بدو در نشاند
 چپ و راست پرها بروبر نشاند

حال با این تیر چه می‌کند و آیا نهایتا رستم جان سالم بدر می‌برد یا نه می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه خوانی در منچستر

در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

لغاتی که آموختم
مجمر = آتشدان، منقل
بشکرد= شکار کند، بشکند

ابیانی که خیلی دوست داشتم



کجا شد فریدون و هوشنگ شاه 
که بودند با گنج و تخت و کلاه
برفتند و ما را سپردند جای 
 جهان را چنین است آیین و رای 

که سودی نبینم ز خون ریختن 
نشاید به مرگ اندر آویختن
همه مرگ راایم برنا و پیر 
به رفتن خرد بادمان دستگیر

همه کارهای جهان را در است 
مگر مرگ کانرا دری دیگر است
جهان یادگارست و ما رفتنی
به گیتی نماند بجز مردمی
 به نام نکو گر بمیرم رواست
 مرا نام باید که تن مرگ راست 

قسمت های پیشین

ص  1105 باز گشتن رستم به جنگ اسفندیار
© All rights reserved

No comments: