Monday 11 December 2017

شاهنامه خوانی در منچستر - 119

داستان بجایی رسیده بود که گشتاسب به دنبال کار خسته و گرسنه در زیر درختی نشسته. یکی از بزرگان روم از آنجا می گذشت و گشتاسب را به منزل خود دعوت می کند. حال دنباله ماجرا
دختر قیصر به سن مناسب ازدواج رسیده، مجلسی به منظور پیدا کردن همسری برای او ترتیب داده اند. رسم اینگونه است که بزرگان دعوت شده اند و کتایون دختر قیصر در میان آنها می چرخد و به کسی که خوشش بیاید و به عنوان همسر انتخابش کند دسته گلی می دهد. بزرگی که گشتاسب در منزل او میهمان است هم به این مجلس دعوت شده. او گشتاسب را هم با خود به مجلس می برد تا با دیدن دستگاه شاهی دل گشتاسب شاد شود

چنان بود قیصر بدانگه برای
که چون دختر او رسیدی بجای
چو گشتی بلند اختر و جفت جوی
بدیدی که آمدش هنگام شوی
یکی گرد کردی به کاخ انجمن
بزرگان فرزانه و رای زن
 هرانکس که بودی مر او را همال
ازان نامدارن برآورده یال
 ز کاخ پدر دختر ماه روی 
   بگشتی بران انجمن جفت جوی 

کتایون شب قبل گشتاسب را در خواب دیده و ناگهان او رادر مجلس هم می بیند. کتایون گشتاسب را به عنوان همسر خود انتخاب می کند

پس پرده ی قیصر آن روزگار
سه بد دختر اندر جهان نامدار
به بالا و دیدار و آهستگی
به بایستگی هم به شایستگی
یکی بود مهتر کتایون به نام
خردمند و روشن دل و شادکام
کتایون چنان دید یک شب به خواب
که روشن شدی کشور از آفتاب
یکی انجمن مرد پیدا شدی
از انبوه مردم ثریا شدی
 سر انجمن بود بیگانه یی
غریبی دل آزار و فرزانه یی
به بالای سرو و به دیدار ماه
نشستنش چون بر سر گاه شاه
یکی دسته دادی کتایون بدوی 
  وزو بستدی دسته ی رنگ و بوی 
+++
کتایون بشد با پرستار شست
یکی دسته گل هر یکی را به دست
 همی گشت چندان کش آمد ستوه
پسندش نیامد کسی زان گروه
از ایوان سوی پرده بنهاد روی
خرامان و پویان و دل جفت جوی
 هم آنگه زمین گشت چون پر زاغ
چنین تا سر از کوه بر زد چراغ
بفرمود قیصر که از کهتران
به روم اندرون مایه ور مهتران
 بیارند یکسر به کاخ بلند
بدان تا که باشد به خوبی پسند
چو آگاهی آمد به هر مهتری
بهر نامداری و کنداوری
خردمند مهتر به گشتاسپ گفت 
     که چندین چه باشی تو اندر نهفت 
+++
برو تا مگر تاج و گاه مهی
ببینی دلت گردد از غم تهی
چو بشنید گشتاسپ با او برفت
به ایوان قیصر خرامید تفت
 به پیغوله یی شد فرود از مهان
پر از درد بنشست خسته نهان
برفتند بیدار دل بندگان
کتایون و گل رخ پرستندگان
همی گشت بر گرد ایوان خویش
پسش بخردان و پرستار پیش
 چو از دور گشتاسپ را دید گفت
که آن خواب سر برکشید از نهفت
  بدان مایه ور نامدار افسرش
هم آنگه بیاراست خرم سرش
چو دستور آموزگار آن بدید
هم اندر زمان پیش قیصر دوید
که مردی گزین کرد از انجمن
به بالای سرو سهی در چمن
 به رخ چون گلستان و با یال و کفت
        که هرکش ببیند بماند شگفت

به قیصر خبر می دهند که کتایون از میان جمع جوانی را انتخاب کرده ولی کسی او را نمی شناسد. قیصر عصبانی می شود که چرا دخترم مردی که از نژاد بزرگان نیست را انتخاب کرده. قیصر ابتدا می خواهد کتایون و گشتاسب را بکشد. ولی اسقف به او هشدار می دهد که این کار درست نیست و کتایون بر طبق گفته خود تو عمل کرده چون به او نگفته بودی که همسرش باید رومی باشد. قیصر هم قبول می کند و به کتایون می گوید که تو می توانی با مردی که انتخابش کردی ازدواج کنی ولی از من به تو مالی نمی رسد

بد آنست کو را ندانیم کیست
تو گویی همه فره ایزدیست
چنین داد پاسخ که دختر مباد
که از پرده عیب آورد بر نژاد
اگر من سپارم بدو دخترم
به ننگ اندرون پست گردد سرم
هم او را و آنرا که او برگزید
به کاخ اندرون سر بباید برید
 سقف گفت کاین نیست کاری گران
که پیش از تو بودند چندی سران
 تو با دخترت گفتی انباز جوی
نگفتی که رومی سرافراز جوی
 کنون جست آنرا که آمدش خوش
تو از راه یزدان سرت را مکش
 چنین بود رسم نیاکان تو
سرافراز و دین دار و پاکان تو
به آیین این شد پی افگنده روم
تو راهی مگیر اندر آباد بوم
 همایون نباشد چنین خود مگوی
به راهی که هرگز نرفتی مپوی 
چو بشنید قیصر بر آن برنهاد
که دخت گرامی به گشتاسپ داد
بدو گفت با او برو همچنین
نیابی ز من گنج و تاج و نگین

گشتاسب که این را می شنود مات و متحیر می ماند و به کتایون می گوید چرا مرا انتخاب کردی. بهتره از بزرگانی که پدرت قبول دارد کسی را انتخاب کنی که در سختی هم نیفتی. کتایون هم می گوید من با تو راضیم تو چرا نگران مال و منال از دست رفته من هستی

چو گشتاسپ آن دید خیره بماند
جهان آفرین را فراوان بخواند
چنین گفت با دختر سرفراز
کهای پروریده بنام و بناز
ز چندین سر و افسر نامدار
چرا کرد رایت مرا خواستار
غریبی همی برگزینی که گنج
نیابی و با او بمانیبه رنج
 ازین سرفرازان همالی بجوی
که باشد به نزد پدرت آبروی
کتایون بدو گفت کای بدگمان
مشو تیز با گردش آسمان
چو من با تو خرسند باشم به بخت
تو افسر چرا جویی و تاج و تخت

کتایون از جواهراتی که داشت یاقوتی را می فروشد. با پولش وسایلی فراهم می کنند و بدین گونه کتایون و گشتاسب مشغول زندگی می شوند

 برفتند ز ایوان قیصر به درد
کتایون و گشتاسپ با باد سرد
چنین گفت با شوی و زن کدخدای
که خرسند باشید و فرخنده رای
سرایی به پردخت مهتر به
   خورشها و گستردنی هرچ به
چو آن دید گشتاسپ کرد آفرین
بران نامور مهتر پاک دین
کتایون بی اندازه پیرایه داشت
ز یاقوت و هر گوهری مایه داشت
یکی گوهری از میان برگزید
که چشم خردمند زان سان ندید 
ببردند نزدیک گوهرشناس 
پذیرفت ز اندازه بیرون سپاس 
بها داد یاقوت را شش هزار 
زدینار و گنج از در شهریار 
خریدند چیزی که بایسته بود 
بدان روز بد نیز شایسته بود 
ازان سان که آمد همی زیستند 
گهی شادمان گاه بگریستند
حال بعد از ازدواج با کتایون تقدیر گشتاسب چیست می ماند برای جلسه بعدی شاهنامه خوانی در منچستر. ممنون از همراهی شما

لغاتی که آموختم
انباز = شریک، معشوق، همتا

ابیانی که خیلی دوست داشتم
 ازان سان که آمد همی زیستند
گهی شادمان گاه بگریستند

قسمت های پیشین
ص  942  همه کار گشتاسپ نخچیر بود4

No comments: