Wednesday 25 January 2017

شاهنامه خوانی در منچستر 99



015g

دو سپاه ایران و توران مقابل هم قرار گرفته اند و نبردی خونین سر می گیرد

دو رویه ز لشکر برآمد خروش
زمین آمد از نعل اسبان بجوش
سپاه اندر آمد ز هر سو گروه
بپوشید جوشن همه دشت و کوه
دو سالار هر دو بسان پلنگ
فراز آوریدند لشکر بجنگ
بکردار باران ز ابر سیاه
ببارید تیر اندران رزمگاه
جهان چون شب تیره از تیره میغ
چو ابری که باران او تیر و تیغ
زمین آهنین کرده اسبان بنعل
برو دست گردان بخون گشته لعل
ز بس خسته ترک اندران رزمگاه
بریده سرانشان فگنده براه
برآورد گه جای گشتن نماند
پی اسب را برگذشتن نماند
زمین لاله گون شد هوا نیلگون
برآمد همی موج دریای خون
دو سالار گفتند اگر همچنین
بداریم گردان برین دشت کین
شب تیره را کس نماند بجای
جز از چرخ گردان و گیهان خدای

پیران که نبرد را اینگونه می بیند لهاک و فرشیدورد را می خواهد و به آنان می گوید که با سپاهیان خویش از قلب لشکر جدا شوید  و از سمت دیگر بر ایرانیان بتازید. نگهبانان گودرز که این را می بینند به گودرز خبر می دهند و او هجیر پسر خود را می فرستد تا به گیو (برادرش) بگویید که سپاه را به دست یکی از فرماندهان بسپارد و برای روبرو شدن با لهاک و فرشیدورد گروهی را به سمت کوه و رود بفرستد

چو پیران چنان دید جای نبرد
بلهاک فرمود و فرشیدورد
+++
بلهاک فرمود تا سوی کوه
برد لشکر خویش را همگروه
همیدون سوی رود فرشیدورد
شود تا برارد بخورشید گرد
چو آن نامداران توران سپاه
گسستند زان لشکر کینه خواه
نوندی برافگند بر دیده بان
ازان دیده گه تا در پهلوان
نگهبان گودرز خود با سپاه
همی داشت هر سو ز دشمن نگاه
دو رویه چو لهاک و فرشیدورد
ز راه کیمن برگشادند گرد
سواران ایران برآویختند
همی خاک با خون برآمیختند
نوندی برافگند هر سو دوان
بگاه کردن بر پهلوان
نگه کرد گودرز تا پشت اوی
که دارد ز گردان پرخاشجوی
گرامی پسر شیر شرزه هجیر
بپشت پدر بود با تیغ و تیر
بفرمود تا شد بپشت سپاه
بر گیو گودرز لشکرپناه
بگوید که لشکر سوی رود و کوه
بیاری فرستد گروها گروه
ودیگر بفرمود گفتن بگیو
که پشت سپه را یکی مرد نیو
گزیند سپارد بدو جای خویش
نهد او از آن جایگه پای پیش

گیو هم زنگه شاوران را برای مقابله با فرشیدورد و گرگین میلاد را برای مقابله با لهاک می فرستد و فرزند خود بیژن را به قلب سپاه برای مقابله با پیران می فرستد و خود نیز به جلو پیش می رود

دو صد کار دیده دلاور سران
بفرمود تا زنگه شاوران
برد تاختن سوی فرشیدورد
برانگیزد از رود وز آب گرد
ز گردان دو صد با درفشی چو باد
بفرخنده گرگین میلاد داد
بدو گفت ز ایدر بگردان عنان
اباگرز و با آبداده سنان
کنون رفت باید بران رزمگاه
جهان کرد باید بریشان سیاه
که پشت سپهشان بهم بر شکست
دل پهلوانان شد از درد پست
ببیژن چنین گفت کای شیرمرد
توی شیر درنده روز نبرد
کنون شیرمردی بکار آیدت
که با دشمنان کارزار آیدت
از ایدر برو تا بقلب سپاه
ز پیران بدان جایگه کینه خواه
ازیشان نپرهیز و تن پیش دار
که آمد گه کینه در کارزار
که پشت همه شهر توران بدوست
چو روی تو بیند بدردش پوست

سرداران ایرانی همه برای مقابله با دشمن براه می افتند

بکردار گرگان بروز شکار
بران بادپایان اخته زهار
میان سپاه اندرون تاختند
ز کینه همی دل بپرداختند
همه دشت بر گستوانور سوار
پراگنده گشته گه کارزار

در تنگاتنگ چنگ گیو پیران را می بیند و اطرافیانش را از پا در میاورد ولی پیران هم به خوبی مبارزه می کند. اسب گیو در این میان از گیو فرمان نمی برد و در جای خود میخکوب می ماند. هر کاری گیو می کند اسب پیش نمی رود تا اینکه همراهان پیران از راه می رسند و پیران همراه آنان می گریزد

چو گیو آن زمان روی پیران بدید
عنان سوی او جنگ را برگشید
ازان مهتران پیش پیران چهار
بنیزه ز اسب اندر افگند خوار
بزه کرد پیران ویسه کمان
همی تیر بارید بر بدگمان
سپر بر سر آورد گیو سترگ
بنیزه درآمد بکردار گرگ
چو آهنگ پیران سالار کرد
که جوید بورد با او نبرد
فروماند اسبش همیدون بجای
از آنجا که بد پیش ننهاد پای
یکی تازیانه بران تیز رو
بزد خشم را نامبردار گو
بجوشید بگشاد لب را ز بند
بنفرین دژخیم دیو نژند
بیفگند نیزه کمان برگرفت
یکی درقه ی کرگ بر سر گرفت
کمان را بزه کرد و بگشاد بر
که با دست پیران بدوزد سپر
بزد بر سرش چارچوبه خدنگ
نبد کارگر تیر بر کوه سنگ
همیدون سه چوبه بر اسب سوار
بزد گیو پیکان آهن گذار
نشد اسب خسته نه پیران نیو
بدانجا رسیدند یاران گیو

پسر گیو به کنار پدر می رسد و می گوید که از کی خسرو شنیده که کسی جز گودرز حریف پیران نخواهد بود

بنزدیک گیو آمد آنگه پسر
که ای نامبردار فرخ پدر
من ایدون شنیدستم از شهریار
که پیران فراوان کند کارزار
ز چنگ بسی تیزچنگ اژدها
مر او را بود روز سختی رها
سرانجام بر دست گودرز هوش
برآید تو ای باب چندین مکوش

یکی از زنده ترین روایات جنگ و شیوه ارتباط سران با هم و با لشکر مقابل را فردوسی در اینجا به تصویر می کشد، چنانکه گویی ناظرجنگ هستی. در اینجا خلاصه ای نوشته ام ولی خواندن این بخش به طور کامل پیشنهاد می کنم

وقتی شب از راه فرا می رسد دو سپاه استراحت می کنند

دو سالار هر دو زکینه بدرد
همی روی بر گاشتند از نبرد
یکی سوی کوه کنابد برفت
یکی سوی زیبد خرامید تفت
همانگه طلایه ز لشکر براه
فرستاد گودرز سالار شاه
ز جوشنوران هرک فرسوده بود
زخون دست و تیغش بیالوده بود
همه جوشن و خود و ترگ و زره
گشادند مربندها را گره
چو از بار آهن برآسوده شد
خورش جست و می چند پیموده شد

 گیو ماجرای رزمش با پیران را برای گودرز تعریف می کند و می گوید که اسبش از او فرمان نمی برده. گودرز هم می گوید که تقدیر چنان است که پیران به دست من کشته شود

بدو گفت گودرز کو را زمان
بدست منست ای پسر بی گمان
که زو کین هفتاد پور گزین
بخواهم بزور جها ن آفرین

گودرز می بیند که لشکر همه خونین و زحمی در پای او هستند و این دلش را به درد میاورد. از میان سرانش چند پهلوان را انتخاب می کند تا با او به رزم روند وبه سپاه  آرایش جنگی جدید می دهد. گستهم را برای فرماندهی سپاه انتخاب کرد و به او گفت باید هشیار باشی تو با سپاه از اینجا تکان نمی خودی و مواظبی تا سپاه کمکی که از توران بیاید بر آنان بتازی. حتی اگر به تو خبر دادند که همه ما را کشته اند و تن بی سرمان را به سمت توران می کشند از جایت تکان نمی خوری تا چهار روز دیگر سپاه کی خسرو به تو خواهد رسید تا آن موقع هشیار باش
 .

چپ لشکرش جای رهام گرد
بفرهاد خورشید پیکر سپرد
سوی راست جای فریبرز بود
بکتماره ی قارنان داد زود
بشیدوش فرمود کای پور من
بهر کار شایسته دستور من
تو با کاویانی درفش و سپاه
برو پشت لشکر تو باش و پناه
بفرمود پس گستهم را که شو
سپه را تو باش این زمان پیشرو
ترا بود باید بسالارگاه
نگه دار بیدار پشت سپاه
سپه را بفرمود کز جای خویش
نگر ناورید اندکی پای پیش
همه گستهم را کنید آفرین
شب و روز باشید بر پشت زین
+++
سپهدار پس گستهم را بخواند
بسی پند و اندرز با او براند
بدو گفت زنهار بیدار باش
سپه را ز دشمن نگهدار باش
+++
یکی دید هبان بر سر کوه دار
سپه را ز دشمن بی اندوه دار
ور ایدونک آید ز توران زمین
شبی ناگهان تاختن گر کمین
تو باید که پیکار مردان کنی
بجنگ اندر آهنگ گردان کنی
ور ایدونک از ما بدین رزمگاه
بدآگاهی آید ز توران سپاه
که ما را بوردگه برکشند
تن بی سران مان بتوران کشند
نگر تا سپه را نیاری بجنگ
سه روز اندرین کرد باید درنگ
چهارم خود آید بپشت سپاه
شه نامبردار با پیل و گاه
چو گفتار گودرز زان سان شنید
سرشکش ز مژگان برخ برچکید
پذیرفت سر تا بسر پند اوی
همی جست ازان کار پیوند اوی

از طرفی پیران هم با سپاه خود صحبت می کند که اگر ایرانیان بر ما پیروز شوند یک نفر از ما زنده نخواهد ماند. باید با تمام قدرت بحنگیم. گودرز از بزرگان خود تعدادی را برگزیده و من هم برای مقابله با آنان تعدادی را انتخاب می کنم. هر کسی که حریفش به جنگ آمد برای مبارزه با او به میدان می رود. هر کسی که از این مقابله سر بتابد دستور می دهم سر از نتش جدا کنند

بدانید یکسر کزین رزمگاه
اگر بازگردد بسستی سپاه
پس اندر ز ایران دلاور سران
بیایند با گرزهای گران
یکی را ز ما زنده اندر جهان
نبیند کس از مهتران و کهان
برون کرد باید ز دلها نهیب
گزیدن مرین غمگنان را شکیب
+++
چنین کرد گودرز پیمان که من
سران برگزینم ازین انجمن
یکایک بروی اندر آریم روی
دو لشکر برآساید از گفت و گوی
گر ایدونک پیمان بجای آورید
سران را ز لشکر بپای آورید
وگر همگروه اندر آید بجنگ
نباید کشیدن ز پیکار چنگ
اگر سر همه سوی خنجر بریم
بروزی بزادیم و روزی مریم
وگرنه سرانشان برآرم بدار
دو رویه بود گردش روزگار
اگر سر بپیچد کس از گفت من
بفرمایمش سر بریدن ز تن

بزرگان توران هم گفتند که ما از این مبارزه روی برنخواهیم تافت

گرفتند گردان بپاسخ شتاب
که ای پهلوان رد افراسیاب
تو از دیرگه باز با گنج خویش
گزیدستی از بهر ما رنج خویش
میان بسته بر پیش ما چون رهی
پسر با برادر بکشتن دهی
چرا سر بپیچیم ما خود کیییم
چنین بنده ی شه ز بهر چییم

پیران، لهاک و فرشیدورد را می گوید تا شما در پیش سپاه بمانید و نگهبانی دهید اگر ما از بین رفتیم شما به توران بازگردید که آخرین بازماندگان ویسگان شمایید

سپهبد بلهاک و فرشیدورد
چنین گفت کای نامداران مرد
شما را نگهبان توران سپاه
همی بود باید بدین رزمگاه
یکی دیده بان بر سر کوهسار
نگهبان روز و ستار هشمار
گر ایدونک ما را ز گردان سپهر
بد آید ببرد ز ما پاک مهر
شما جنگ را کس متازید زود
بتوران شتابید برسان دود
کزین تخمه ی ویسگان کس نماند
همه کشته شد جز شما بس نماند

گودرز و پیران به هم میرسند، پیران می گوید که چرا این همه را به کشتن می دهید برای خون سیاوش. او اکنون جای بهتری است و بیهوده همه دو سپاه ایران و توران را به کشتن نده

بدو گفت کای پر خرد پهلوان
برنج اندرون چند پیچی روان
روان سیاوش را زان چه سود
که از شهر توران برآری تو دود
بدان گیتی او جای نیکان گزید
نگیری تو آرام کو آرمید
دو لشکر چنین پاک با یکدگر
فگنده چو پیلان ز تن دور سر
سپاه دو کشور همه شد تباه
گه آمد که برداری این کینه گاه
جهان سربسر پاک بی مرد گشت
برین کینه پیکار ما سرد گشت

گودرز جواب می دهد که مگر ریختن خون سیاوش برای افراسیاب سودی داشت که در این کار پیش قدم شد و بعد به ایران تاخت و دمار از ایران برآورد. خیلی از پسران من کشته شده اند و من می رانستم که روزی ما با هم مقابله خواهیم کرد

بپیران چنین گفت کای نامور
شنیدیم گفتار تو سربسر
ز خون سیاوش بافراسیاب
چه سودست از داد سر برمتاب
که چون گوسفندش ببرید سر
پر از خون دل از درد خسته جگر
ازان پس برآورد ز ایران خروش
زبس کشتن و غارت و جنگ و جوش
ازان پس که نزد تو فرزند من
بیامد کشیدی سر از پند من
شتابیدی و جنگ را ساختی
بکردار آتش همی تاختی
مرا حاجت از کردگار جهان
برین گونه بود آشکار و نهان
که روزی تو پیش من آیی بجنگ
کنون آمدی نیست جای درنگ

 ده بزرگ  از ایران و ده بزرگ از توران آماده نبرد می شوند - گروی کسی است که سر سیاوش را بریده

نهادند پس گیو را با گروی
که همزور بودند و پرخاشجوی
+++
دگر با فریبرز کاوس تفت
چو کلباد ویسه بورد رفت
چو رهام گودرز با بارمان
برفتند یک با دگر بدگمان
گرازه بشد با سیامک بجنگ
چو شیر ژیان با دمنده نهنگ
چو گرگین کارآزموده سوار
که با اندریمان کند کارزار
ابا بیژن گیو رویین گرد
بجنگ از جهان روشنایی ببرد
چو او خواست با زنگه شاوران
دگر برته با کهرم از یاوران
چو دیگر فروهل بد و زنگله
برون تاختند از میان گله
هجیر و سپهرم بکردار شیر
بدان رزمگاه اندر آمد دلیر
چو گودرز کشواد و پیران بهم
همه ساخته دل بدرد و ستم

اولین بنرد نبرد فریبرز (از ایران) و کلباد (از توران) بود  که فریبرز پیروز میدان بود

نخستین فریبرز نیو دلیر
ز لشکر برون تاخت برسان شیر
بنزدیک کلباد ویسه دمان
بیامد بزه برنهاده کمان
همی گشت و تیرش نیامد چو خواست
کشید آن پرنداور از دست راست
برآورد و زد تیر بر گردنش
بدو نیم شد تا کمرگه تنش
فرود آمد از اسب و بگشاد بند
ز فتراک خویش آن کیانی کمند
ببست از بر باره کلباد را
گشاد از برش بند پولاد را

حال بر سر نه پهلوان دیگر چه می آید و نتیجه نه مبارزه دیگر چه می شود بماند تا جلسه ی بعد

لغاتی که آموختم
شرزه = تند، حشمگین، غضبناک
دَرقِه = سپری از پوست گاومیش یا کرگدن
پرندآور = شمشیر جواهردار

ابیاتی که خیلی دوست داشتم
فراوان شگفتی رسیدم بسر
جهان را ندیدم مگر بر گذر

که کس در جهان جاودانه نماند
بگیتی بما جز فسانه نماند
هم آن نام باید که ماند بلند
چو مرگ افگند سوی ما برکمند

خروشان پدر بر پسر روی زد
برادر ز خون برادر بدرد
همه سر بسر سوگوار و نژند
دژم گشته از گشت چرخ بلند
چنین داستان زد شه موبدان
که پیروز یزدان بود جاودان
جهان سربسر با فراز و نشیب
چنینست تا رفتن اندر نهیب

شجره نامه
هجیر پسر گودرز
شیدوش پسر گودرز

قسمت های پیشین

ص 788 رزم گیو با گروی زره 
© All rights reserved

No comments: