Monday, 9 January 2017

شاهنامه خوانی در منچستر 97

داستان به رزم بیژن (از ایران) با هومان (از توران) رسید. این دو دلاور مقابل هم ایستاده اند و طبق معمول با رجزخوانی شروع می کنند. البته این رجزخوانی ها از هر طرف باید به زبان دیگری ترجمه شود 
:)
بپوشید هومان سلیح نبرد
سخن پیش پیران همه یاد کرد
+++
یکی ترجمان را ز لشکر بخواند
بگلگون بادآورش برنشاند
که رو پیش بیژن بگویش که زود
بیایی دمان گر من آیم چو دود
فرستاده برگشت و با او بگفت
که با جان پاکت خرد باد جفت
+++
چو بشنید بیژن بیامد دمان
بسیچیده جنگ با ترجمان
بپشت شباهنگ بر بسته تنگ
چو جنگی پلنگی گرازان بجنگ
زره با گره بر بر پهلوی
درفشان سر از مغفر خسروی
بهومان چنین گفت کای بادسار
ببردی ز من دوش سر یاددار
امیدستم امروز کین تیغ من
سرت را ز بن بگسلاند ز تن
که از خاک خیزد ز خون تو گل
یکی داستان اندر آری بدل
+++
چنین داد پاسخ که امروز گیو
بماند جگر خسته بر پور نیو
بچنگ منی در بسان تذرو
که بازش برد بر سر شاخ سرو

بیژن می گوید که سخن کوتاه کنیم و به چنگ بپردازیم ولی جایی برویم که نه از سوی ایران کسی به کمکمان بشتابد و نه از توران. دو دلاور هر یک به همراه مترجم خود به جایی دورافتاده می روند و به مترجم ها می گویند که بعد از ما شما رسالت دارین جریان این نبرد را همانگونه که اتفاق افتاده به دیگران بگویید

بدو گفت بیژن که تا کی سخن
کجا خواهی آهنگ آورد کن
بکوه کنابد کنی کارزار
اگر سوی زیبد برآرای کار
که فریادرسمان نباشد ز دور
نه ایران گراید بیاری نه تور
+++
نه بر آسمان کرگسان را گذر
نه خاکش سپرده پی شیر نر
نه از لشکران یار و فریادرس
بپیرامن اندر ندیدند کس
نهادند پیمان که با ترجمان
نباشند در چیرگی بدگمان
بدان تا بد و نیک با شهریار
بگویند ازین گردش روزگار
که کردار چون بود و پیکار چون
چه زاری رسید اندرین دشت خون

بیژن و هومان شروع به جنگ کردند. با نیزه و شمشیر و عمود مدتی بهم تاختند

چپ و راست گردان و پیچان عنان
همان نیزه و آب داده سنان
زرهشان درآورد شد لخت لخت
نگر تا کرا روز برگشت و بخت
دهنشان همی از تبش مانده باز
بب و بسایش آمد نیاز
+++
سپر برگرفتند و شمشیر تیز
برآمد خروشیدن رستخیز
چو بر درفشان که از تیره میغ
همی آتش افروخت ازهردو تیغ
زآهن بدان آهن آبدار
نیامد بزخم اندرون تابدار
بکردارآتش پرنداوران
فرو ریخت ازدست کنداوران
نبد دسترسشان بخون ریختن
نشد سیر دلشان زآویختن
+++
عمود از پس تیغ برداشتند
از اندازه پیکار بگذاشتند

بعد به کشتی پرداختند. بازهم کسی بر دیگری چیره نبود. تنفسی برداشتند و استراحتی کردند و آبی نوشیدند. دوباره به کشتی پرداختند با اینکه هومان در کشتی چیره دست تر از بیژن بود ولی بخت با بیژن همراه شد و بیيژن پیروز میدان شد و سر هومان را از تن جدا کرد

پس از اسب هر دو فرود آمدند
ز پیکار یکبار دم برزدند
گرفته بدست اسپشان ترجمان
دو جنگی بکردار شیر دمان
بدان ماندگی باز برخاستند
بکشتی گرفتن بیاراستند
+++
دهن خشک و غرقه شده تن در آب
ازان رنج و تابیدن آفتاب
وزان پس بدستوری یکدگر
برفتند پویان سوی آبخور
بخورد آب و برخاست بیژن بدرد
ز دادار نیکی دهش یاد کرد
+++
بیزدان چنین گفت کای کردگار
تو دانی نهان من و آشکار
اگر داد بینی همی جنگ ما
برین کینه جستن بر آهنگ ما
ز من مگسل امروز توش مرا
نگه دار بیدار هوش مرا
+++
بدان خستگی باز جنگ آمدند
گرازان بسان پلنگ آمدند
همی زور کرد این بران آن برین
گه این را بسودی گه آنرا زمین
ز بیژن فزون بود هومان بزور
هنر عیب گردد چو برگشت هور
+++
بزد دست بیژن بسان پلنگ
ز سر تا میانش بیازید چنگ
گرفتش بچپ گردن و راست ران
خم آورد پشت هیون گران
برآوردش از جای و بنهاد پست
سوی خنجر آورد چون باد دست
فرو برد و کردش سر از تن جدا
فگندش بسان یکی اژدها
بغلتید هومان بخاک اندرون
همه دشت شد سربسر جوی خون
+++
سرش را بفتراک شبرنگ بست
تنش را بخاک اندر افگند پست

مترجم هومان که دید سر هومان از تن جدا شده، ترس برش داشت که بر سر او قراره چی بیاید. ولی بیژن به او گفت نترس قول و قرار ما همان است که بوده. تو برو و جریان را به تورانیان بگو

بترسید ازو یار هومان چو دید
که بر مهتر او چنان بد رسید
+++
بدو گفت بیژن مترس از گزند
که پیمان همانست و بگشاد بند
تو اکنون سوی لشکر خویش پو 
ز من هرچ دیدی بدیشان بگوی

بیژن بعد از اینکه مترجم هومان را روانه کرد به سمت سپاه ایران راه افتاد ولی باید از کنار سپاه توران می گذشت. با خودش فکر کرد اگر من از جلوی سپاه توران بگذرم اینها متوجه می شوند که هومان کشته شدن و برای انتقام خون او به من می تازند و منهم که خب حریف یک لشکر نمی شوم. فکری به سرش می زند. زره سیاوش را از تن در میاورد و لباس هومان را به تن می کند  و پرچم او را نیز به دست می گیرد

چو بیژن نگه کرد زان رزمگاه
نبودش گذر جز بتوران سپاه
بترسید از انبوه مردم کشان
که یابند زان کار یکسر نشان
بجنگ اندر آیند برسان کوه
بسنده نباشد مگر با گروه
برآهخت درع سیاوش ز سر
بخفتان هومان بپوشید بر
بران چرمه ی پی لپیکر نشست
درفش سر نامداران بدست

به این ترتیب دیدبانان سپاه توران گول می خورند و او را هومان می پندارند. بیژن هم در هیبت هومان از جلوی سپاه توران به سلامت عبور می کند. مترجم هومان که به سپاه توران رسیده واقعیت امر را به تورانیان می گوید و آنها می فهمند که هومان کشته شده

چو آن دیده بانان لشکر ز دور
درفش و نشان سپهدار تور
بدیدند زان دیده برخاستند
بشادی خروشیدن آراستند
طلایه هیونی برافگند زود
بنزدیک پیران بکردار دود
که هومان بپیروزی شهریار
دوان آمد از مرکز کارزار
+++
چو بیژن میان دو رویه سپاه
رسید اندران سایه ی تاج و گاه
بتوران رسید آن زمان ترجمان
بگفت آنچ دید از بد بدگمان

بیژن به سپاه ایران که رسید پرجم هومان را روی زمین انداخت. دیدبانان سپاه ایران خبر پیروزی او را دادند

سبک بیژن اندر میان سپاه
نگونسار کرد آن درفش سیاه
چو آن دیده بانان ایران سپاه
نگون یافتند آن درفش سیاه
+++
وزآنجا هیونی بسان نوند
طلایه سوی پهلوان برفگند
که بیژن بپروزی آمد چو شیر
درفش سیه را سر آورده زیر

گیو (پدر بیژن) که خبر را می شنود به پیشواز پسر می رود

چو دیوانگان گیو گشته نوان
بهرسو خروشان و هر سو دوان
+++
چو آگاهی آمد ز بیژن بدوی
دمان پیش فرزند بنهاد روی
چو چشمش بروی گرامی رسید
ز اسب اندر آمد چنان چون سزید
بغلتید و بنهاد بر خاک سر
همی آفرین خواند بر دادگر
گرفتش ببر باز فرزند را
دلیر و جوان و خردمند را

بیژن همراه گیو به دیدار گودرز (پدربزرگش و فرمانده سپاه ایران) می رود و او هم بیژن را می نوازد

سلیح و سر و اسب هومان گرد
به پیش سپهدار گودرز برد
ز بیژن چنان شاد شد پهلوان
که گفتی برافشاند خواهد روان
گرفت آفرین پس بدادار بر
بران اختر و بخت بیدار بر
بگنجور فرمود پس پهلوان
که تاج آر با جامه ی خسروان
گهربافته پیکر و بوم زر
درفشان چو خورشید تاج و کمر
ده اسب آوریدند زرین لگام
پری روی زرین کمر ده غلام
بدو داد و گفت از گه سام شیر
کسی ناورید اژدهایی بزیر

از طرف دیگر پیران از نستیهن می خواهد که به جنگ با ایرانیان برخیزد

وز اندوه پیران برآورد خشم
دل از درد خسته پر از آب چشم
بنستیهن آنگه فرستاد کس
که ای نامور گرد فریادرس
سزد گر کنی جنگ را تیز چنگ
بکین برادر نسازی درنگ
بایرانیان بر شبیخون کنی
زمین را بخون رود جیحون کنی
+++
بدو گفت نستیهن ایدون کنم
که از خون زمین رود جیحون کنم

نستیهن هم قبول می کند و در تاریکی لشکرش را در سکوت به سمت سپاه ایران می تازاند. دیدبانان ایران آگاه می شوند و خبر را به گودرز می رسانند

چو کارآگهان آگهی یافتند
سبک سوی گودرز بشتافتند
که آمد سپاهی چو کوه روان
که گویی ندارند گویا زبان
بران سان که رسم شبیخون بود
سپهدار داند که آن چون بود

گودرز هم بیژن را می خواند به او می گوید سپاه را بردار و به جنگ برو. او هم با لشکری راه می افتد و باز دوسپاه ایران و توران به هم می رسند. اینبار در طی جنگ بیژن نستیهن را می کشد

بخواند آن زمان بیژن گیو را
ابا تیغ زن لشکر نیو را
بدو گفت نیک اختر و کام تو
شکسته دل دشمن از نام تو
ببر هرک باید ز گردان من
ازین نامداران و مردان من
پذیره شو این تاختن را چو شیر
سپاه اندر آورد به مردی بزیر
+++
فرود آمد از کوه ابر سیاه
بپوشید دیدار توران سپاه
سپهدار چون گرد تیره بدید
کزو لشکر ترک شد ناپدید
کمانها بفرمود کردن بزه
برآمد خروش از مهان و ز که
+++
ز ترکان دو بهره فتاده نگون
بزیر پی اسب غرقه بخون
یکی تیر بر اسب نستیهنا
رسید از گشاد و بر بیژنا
ز درد اندر آمد تگاور بروی
رسید اندرو بیژن جنگجوی
عمودی بزد بر سر ترگ دار
تهی ماند ازو مغز و برگشت کار

پیران که نشانی از نستیهن در سپاه نمی بیند، کسانی را می فرستد تا از او خبر آورند. آنها هم تحقیق کردند و نستیهن را سر از تن جدا شده افتاده در خاک یافتند

بکارآگهان گفت زین رزمگاه
هیونی بتازد بوردگاه
که آردنشانی ز نستیهنم
وگرنه دو دیده ز سر برکنم
هیونی برون تاختند آن زمان
برفت و بدید و بیامد دمان
که نستیهن آنک بدان رزمگاه
ابا نامداران توران سپاه
بریده سرافگنده بر سان پیل
تن از گرز خسته بکردار نیل
+++
چو بشنید پیران برآمد بجوش
نماند آن زمان با سپهدار هوش
+++
همی گفت کای کردگار جهان
همانا که با تو بدستم نهان
که بگسست از بازوان زور من
چنین تیره شد اختر و هور من
دریغ آن هژبر افن گردگیر
جوان دلاور سوار هژیر
گرامی برادر جهانبان من
سر ویسگان گرد هومان من
+++
کرا یابم اکنون بدین رزمگاه
بجنگ اندر آورد باید سپاه

 از طرفی گودرز گمان می برد که اکنون پیران از افراسیاب تقاضای کمک خواهد کرد. نامه ای به کی خسرو می نویسد. در نامه جریان نبرد را شرح می دهد و می گوید تا اینجا پیروز میدان بوده ایم اما اگر سپاه توران به این سمت جیحون پیش روی کند ما تاب مقاومت نداریم مگر اینکه نیروی کمکی بفرستید. ضمنا از حال و روز رستم و دیگر پهلوانان (که به هفت نقطه دنیا فرستاده شده بودند) هم خبر می گیرد 

یکی نامه فرمود نزدیک شاه
بگاه کردن ز کار سپاه
+++
بپردخت زان پس بافراسیاب
که با لشکر آمد بنزدیک آب
گر او از لب رود جیحون سپاه
بایران گذارد سپه را براه
تو دانی که با او نداریم پای
ایا فرخجسته جهان کدخدای
مگر خسرو آید بپشت سپاه
بسر بر نهد بندگانرا کلاه
+++
و دیگر که از رستم دیو بند
ز لهراسب وز اشکش هوشمند
ز کردار ایشان به کهتر خبر
رساند مگر شاه پیروزگر

گودرز نامه را مهر می کند. نامه را به هجیر می دهند تا آنرا به کی خسرو برساند. او هم اینکار را می کند

بفرمود تا رفت پیشش هجیر
جوانی بکردار هشیار و پیر
+++
بدو گفت کای پور هشیاردل
یکی تیز گردان بدین کاردل
+++
چو بستانی این نامه هم در زمان
برو هم بکردار باد دمان
شب و روز ماسای و سر بر مخار
ببر نامه ی من بر شهریار
+++
چو از راه ایران بیامد سوار
کس آمد بر خسرو نامدار
پذیره فرستاد شماخ را
چه مایه دلیران گستاخ را
بپرسید چون دید روی هجیر
که ای پهلوان زاد هی شیرگیر
درودست باری که بس ناگهان
رسیدی به نزدیک شاه جهان
بفرمود تا پرده برداشتند
باسبش ز درگاه بگذاشتند
هجیر اندر آمد چو خسرو بدوی
نگه کرد پیشش بمالید روی
+++
بدو داد پس نامه ی پهلوان
جوان خردمند روشن روان
+++
چو برخواند نامه بخسرو دبیر
ز یاقوت رخشان دهان هجیر
بیاگند وزان پس بگنجور گفت
که دینار و دیبا بیار از نهفت

کی خسرو وقتی از همه ماجرا خبردار می شود دبیر را می خواند و پاسخ نامه گودرز را می دهد

دبیر خردمند را پیش خواند
سخنهای بایسته با او براند

کی خسرو هم در پاسخ گودرز می گوید که گفته بودی که گیو را فرستادی تا به پیران امان دهد و از او بخواهد که بما بپیوندد. من از ابتدا می دانستم که او با ما سر آشتی ندارد ولی به خاطر رفتار نیکش با ما در گذشته می خواستم فرصتی به او داده شود. ولی حالا که کوتاه نمی آید تو بی خیالش بشو
  
نخست آنک گفتی که مر گیو را
بزرگان فرزانه و نیو را
بنزدیک پیران فرستاده ام
چه مایه ورا پندها داده ام
نپذرفت ازان پس خود او پند من
نجست اندرین کار پیوند من
+++
که هر مهتری کو روان کاستست
ز نیکی ببخت بد آراستست
مرا زان سخن پیش بود آگهی
که پیران دل از کین نخواهد تهی
ولیکن ازان خوب کردار او
نجستم همی ژرف پیکار او
کنون آشکارا نمود این سپهر
که پیران بتوران گراید بمهر
کنون چون نبیند جز افراسیاب
دلش را تو از مهر او برمتاب
گر او بر خرد برگزیند هوا
بکوشش نروید ز خاراگیا

دوم از شجاعت های بیژن گفتی، او هم فرزند خلف توست. این توانمندی از لطف خداست و تا زنده ای یزدان را از یاد مبر

و دیگر ز پیکار جنگ آوران
کجا یاد کردی به گرز گران
+++
ز شیران چه زاید مگر نره شیر
چنانچون بود نامدار و دلیر
+++
تو زور و دلیری ز یزدان شناس
ازو دار تا زنده باشی سپاس

سوم اینکه گفتی سپاه افراسیاب به جیحون رسیده و چنانچه از آب بگذرد کار ما ساخته است. بدان که آنها منتظر رسیدن لشکر از چین و لشکریان خودشان که پراکنده شده اند هستند

سدیگر که گفتی که افراسیاب
سپه را همی بگذارند ز آب
ز پیران فرستاده شد نزد اوی
سپاهش بایران نهادست روی
+++
بدان ای پر اندیشه سالار من
بهر کار شایسته ی کار من
+++
که او بر لب رود جیحون درنگ
نه ازان کرد کید بر ما بجنگ
که خاقان برو لشکر آرد ز چین
فراز آمدش از دو رویه کمین
و دیگر که از لشکران گران
پراگنده برگرد توران سران

پیامی به خود: در نسخه های شاهنامه جمع ما به نکته چهارم برنخوردم
 نکته پنجم این بود که از حال رستم و دیگر سران می خواستی آگاه شوی

بپنجم سخن کگهی خواستی
بمهر گوان دل بیاراستی
+++
کزان سو که شد رستم شیرمرد
ز کشمیر و کابل برآورد گرد
وزان سو که شد اشکش تیزهوش
برآمد ز خوارزم یکسر خروش
برزم اندرون شیده برگشت ازوی
سوی شهر گرگان نهادست روی
وزان سو که لهراسب شد با سپاه
همه مهتران برگشادند راه
الانان و غز گشت پرداخته
شد آن پادشاهی همه ساخته

بدان که اگر افراسیاب از رود جیحون بگذرد گردان من به دنبال او روان خواهند شد و دمار از روزگارش درمیاورند. البته ما پیش دستی خواهیم کرد تو به نبرد با پیران مشغول باش منهم توس را به کمک می فرستم و خودم در پس او خواهم آمد. ولی دلم روشن است که تا ما به شما برسیم شما جنگ را برده اید

گر افراسیاب اندر آید براه
زجیحون بدین سو گذارد سپاه
بگیرند گردان پس پشت اوی
نماند بجز باد در مشت اوی
+++
بدان روز هرگز مبادا درود
که او بگذراند سپه را ز رود
بما برکند پیشدستی بجنگ
نبیند کس این روز تاریک و تنگ
بفرمایم اکنون که بر پیل کوس
ببندد دمنده سپهدار طوس
دهستان و گرگان و آن بوم و بر
بگیرد برآرد بخورشید سر
من اندر پی طوس با پیل و گاه
بیاری بیایم بپشت سپاه
تو از جنگ پیران مبر تاب روی
سپه را بیارای و زو کینه جوی
چو هومان و نستیهن از پشت اوی
جدا ماند شد باد در مشت اوی
+++
همیدون گمانم که چون من ز راه
بپشت سپاه اندر آرم سپاه
بریشان شما رانده باشید کام
به خورشید تابان برآورده نام

به فرمان کی خسرو سپاه توس براه می افتاد و به دنبال آن خود کی خسرو هم راهی نبرد می شود

تبیره برآمد ز درگاه طوس
خروشیدن نای رویین و کوس
سپاه و سپهبد برفتن گرفت
زمین سم اسبان نهفتن گرفت
+++
چو طوس از در شاه ایران برفت
سبک شاه رفتن بسیچید تفت
ابا ده هزار از گزیده سران
همه نامداران و کنداوران
بنزدیک گودرز بنهاد روی
ابا نامداران پرخاشجوی
ابا پیل و با کوس و با فرهی
ابا تخت و با تاج شاهنشهی

از طرفی هجیر نزد گودرز برمی گردد و نامه کی خسرو را به او می دهد. وقتی نامه را می خوانند گودرز هم به آرایش سپاه می رسد و آماده نبرد می شوند

هجیر آمد از پیش خسرودمان
گرازان و خندان و دل شادمان
+++
چو آمد بر نامور پهلوان
بگفت آنچ دید از شه خسروان
+++
پس آن نامه ی شهریار جهان
بگودرز داد و درود مهان
+++
دبیر آن زمان پند و فرمان شاه
ز نامه همی خواند پیش سپاه
سپهدار رزی دهان را بخواند
بدیوان دینار دادن نشاند
ز اسبان گله هرچ بودش به کوه
بلشکر گه آورد یکسر گروه
در گنج دینار و تیغ و کمر
همان مای هور جوشن و خود زر
بروزی دهان داد یکسر کلید
چو آمد گه نام جستن پدید
+++
یکی لشکری گشن برسان کوه
زمین از پی بادپایان ستوه
دل شیر غران ازیشان به بیم
همه غرقه در آهن و زر و سیم
بفرمودشان جنگ را ساختن
دل و گوش دادن بکین آختن
+++
بپیران رسید آگهی زین سخن
که سالار ایران چه افگند بن
ازان آگهی شد دلش پرنهیب
سوی چاره برگشت و بند و فریب

خبر به پیران می رسد که سپاه از همه سمت به سوی او روان است. او هم  به چاره جویی بر می خیزد. حال چه راهی را برمیگزیند باید بماند تا جلسه بعدی شاهنامه خوانی در منچستر

+++
لغاتی که آموختم

پرنداوران = ترکیبی از پرند ( به معنی شمشیز جوهر دار البته به معنی پارچه ابریشمی ظریف هم بکار رفته. پرنیان منقش بوده و پرند ساده) و آور یا ور به معنی مالکیت

خفتان = جامه حنگی که درونش را از ابریشم خام پر کنند 
ابیاتی که خیلی دوست داشتم

نوان = جنبان و لرزان، کنایه از زاری کردن
جهان را نمایش چو کردار نیست
سپردن بدو دل سزاوار نیست

اگر برگشایی تو لب را ز بند
زبان آورد بر سرت برگزند


قسمت های پیشین

ص 761 نامه پیران ویسه به گودرز کشواد 
© All rights reserved

No comments: