Monday, 31 October 2016

شاهنامه خوانی در منچستر 95

سپاه ایران به فرماندهی گودرز به سمت توران می رود. گودرز، گیو (پسرش)  را می فرستد تا با پیران صحبت کند و شرایط ایرانیان برای تسلیم و بخشیده شدن پیران را به او بگوید و پاسخ بیاورد. گیو هم دوهفته ای به مذاکره با پیران می گذراند

ز پیش پدر گیو شد تا ببلخ
گرفته بیاد آن سخنهای تلخ
فرود آمد و کس فرستاد زود
بران سان که گودرز فرموده بود
+++
فرستاده چون سوی پیران رسید
سپدار ایران سپه را بدید
بگفتند کمد سوی بلخ گیو
ابا ویژگان سپهدار نیو
چو بشنید پیران برافراخت کوس
شد از سم اسبان زمین آبنوس
ده و دو هزارش ز لشکر سوار
فراز آمد اندر خور کارزار
ازیشان دو بهره هم آنجا بماند
برفت و جهاندیدگانرا بخواند
بیامد چو نزدیک جیحون رسید
بگرد لب آب لشکر کشید
بجیحون پر از نیزه دیوار کرد
چو با گیو گودرز دیدار کرد
+++
دو هفته شد اندر سخنشان درنگ
بدان تا نباشد به بیداد جنگ
ز هر گونه گفتند و پیران شنید
گنهکاری آمد ز ترکان پدید
بزرگان ایران زمان یافتند
بریشان بگفتار بشتافتند

پیران که در مذاکره با ایرانیان بجایی نمی رسد، پیام می فرستد به افراسیاب که ایرانیان اینجا هستند چه فرمان می دهی. افراسیاب هم دستور جنگ می دهد و سپاهی را برای پیران می فرستد و می گوید همه ایرانیان را نابود کن

برافگند یپران هم اندر شتاب
نوندی بنزدیک افراسیاب
که گودرز کشوادگان با سپاه
نهاد از بر تخت گردان کلاه
فرستاده آمد بنزدیک من
گزین پور او مهتر انجمن
مرا گوش و دل سوی فرمان تست
بپیمان روانم گروگان تست
سخن چون بسالار ترکان رسید
سپاهی ز جنگ آوران برگزید
فرستاد نزدیک پیران سوار
ز گردان شمشیر زن سی هزار
بدو گفت بردار شمشیر کین
وزیشان بپرداز روی زمین

پیران هم به گیو می گوید برگرد و برو که هرگز با شرایطی که گفتی ما صلح نخواهیم کرد

چو پیران بدید آن سپاه بزرگ
بخون تشنه هر یک بکردار گرگ
بر آشفت ازان پس که نیرو گرفت
هنرها بشست از دل آهو گرفت
جفا پیشه گشت آن دل نیکخوی
پر اندیشه شد رزم کرد آرزوی
بگیو آنگهی گفت برخیز و رو
سوی پهلوان سپه باز شو
+++
بنام ار بریزی مرا گفت خون
به از زندگانی بننگ اندرون
و دیگر که پیغام شاه آمدست
بفرمان جنگم سپاه آمدست

گیو هم برمی گردد. بلافاصله پیران با سپاه راه می افتد و درکنابد در دامنه کوه سپاه را مستقر می کند

چو پاسخ چنین یافت برگشت گیو
ابا لشکری نامبردار و نیو
سپهدار چون گیو برگشت از وی
خروشان سوی جنگ بنهاد روی
دمان از پس گیو پیران دلیر
سپه را همی راند برسان شیر
بیامد چو پیش کنابد رسید
بران دامن کوه لشکر کشید

گیو به گودرز می گوید  که پیامت را به پیران دادم ولی او نپذیرفت که سرجنگ دارد. گودرز هم می گوید که می دانستم که پیران با ما راه نمیاید ولی چون کی خسرو گمان می برد که می تواند او را براه بیاورد چیزی نگفتم ولی اکنون کی خسرو خود او را آزموده  و پیران واقعی نمایان شده

بگودرز گفت اندرآور سپاه
بجایی که سازی همی رزمگاه
که او را همی آشتی رای نیست
بدلش اندرون داد را جای نیست
ز هر گونه با او سخن راندم
همه هرچ گفتی برو خواندم
+++
چنین گفت با گیو پس پهلوان
که پیران بسیری رسید از روان
همین داشتم چشم زان بد نهان
ولیکن بفرمان شاه جهان
بایست رفتن که چاره نبود
دلش را کنون شهریار آزمود
یکی داستان گفته بودم بشاه
چو فرمود لشکر کشیدن براه
که دل را ز مهر کسی برگسل
کجا نیستش با زبان راست دل

دو سپاه ابران و توران در مقابل هم قرار می گیرند

چو پیران سپاه از کنابد براند
بروز اندرون روشنایی نماند
سواران جوشن وران صد هزار
ز ترکان کمربسته ی کارزار
برفتند بسته کمرها بجنگ
همه نیزه و تیغ هندی بچنگ
چو دانست گودرز کمد سپاه
بزد کوس و آمد ز زیبد براه
ز کوه اندر آمد بهامون گذشت
کشیدند لشکر بران پهن دشت
+++
ز گرد سپه روز روشن نماند
ز نیزه هوا جز بجوشن نماند
وز آواز اسبان و گرد سپاه
بشد روشنایی ز خورشید و ماه

آرایش دو سپاه در مقابل هم:  سپاه ایران

سپه را سوی میمنه کوه بود
ز جنگ دلیران ب یاندوه بود
سوی میسره رود آب روان
چنان در خور آمد چو تن را روان
پیاده که اندر خور کارزار
بفرمود تا پیش روی سوار
صفی بر کشیدند نیزه وران
ابا گرزداران و کنداوران
همیدون پیاده بسی نیزه دار
چه با ترکش و تیر و جوشن گذار
کمانها فگنده بباز و درون
همی از جگرشان بجوشید خون
پس پشت ایشان سواران جنگ
کز آتش بخنجر ببردند رنگ
پس پشت لشکر ز پیلان گروه
زمین از پی پیل گشته ستوه
درفش خجسته میان سپاه
ز گوهر درفشان بکردار ماه
ز پیلان زمین سربسر پیلگون
ز گرد سواران هوا نیلگون
+++
فریبزر را داد پس میمنه
پس پشت لشکر حصار و بنه
گرازه سر تخمه ی گیوگان
زواره نگهدار تخت کیان
بیاری فریبرز برخاستند
بیک روی لشکر بیاراستند
برهام فرمود پس پهلوان
که ای تاج و تخت و خرد را روان
برو با سواران سوی میسره
نگه دار چنگال گرگ از بره
+++
بفرمود با گیو تا دو هزار
برفتند بر گستوا نور سوار
سپرد آن زمان پشت لشکر بدوی
که بد جای گردان پرخاشجوی
برفتند با گیو جنگاوران
چو گرگین و چون زنگه ی شاوران
+++
همی بستد از ماه و خورشید نور
نگه کرد پیران بلشکر ز دور

سپاه توران

برین گونه کمد ببایست ساخت
چو سوی یلان چنگ بایست آخت
پس از نامداران افراسیاب
کسی کش سر از کینه گیرد شتاب
گزین کرد شمشیرزن سی هزار
که بودند شایسته ی کارزار
بهومان سپرد آن زمان قلبگاه
سپاهی هژبر اوژن و رزمخواه
بخواند اندریمان و او خواست را
نهاد چپ لشکر و راست را
چپ لشکرش را بدیشان سپرد
ابا سی هزار از دلیران گرد
+++
چو لهاک جنگی و فرشیدورد
ابا سی هزار از دلیران مرد
گرفتند بر میمنه جایگاه
جهان سربسر گشت ز آهن سیاه
چو زنگوله ی گرد و کلباد را
سپهرم که بد روز فریاد را
برفتند با نیزه ور ده هزار
بپشت سواران خنجرگزار
برون رفت رویین رویین هتن
ابا ده هزار از یلان ختن

سه روز هر دو سپاه بدین گونه مقابل هم ایستادند. گودرز می اندیشد که الان که پشت سر ما کوه هست و از حمله از پشت سر در امانیم ولی وقتی که حرکت کنیم با پای خود به گور رفته ایم چراکه تورانیان از پشت سر من بما می تازند و ما بازنده خواهیم بود. از طرفی موقعیت را هم می سنجید و منتظر بود تا ببیند که چه روزی برای یپش روی خجسته تر است. به جهت وزش باد  فکر می کرد چون می دانست که باید زمانی را برای حمله انتخاب کند که وزش باد در جهت موافق حرکت آنها باشد تا باد خاک را به سمت تورانیان برانگیزد و دیدشان را مختل کند

چنین ایستاده سه روز و سه شب
یکی را بگفتن نجنبید لب
همی گفت گودرز گر پشت خویش
سپارم بدیشان نهم پای پیش
سپاه اندر آید پس پشت من
نماند جز از باد در مشت من
شب و روز بر پای پیش سپاه
همی جست نیک اختر هور و ماه
که روزی که آن روز نی کاخترست
کدامست و جنبش کرا بهترست
کجا بردمد باد روز نبرد
که چشم سواران بپوشد بگرد
بریشان بیابم مگر دستگاه
بکردار باد اندر آرم سپاه

از طرفی هم پیران منتظر بود تا گودرز سپاهش را راه بیندازد تا او بتواند از پشت سر بر آنها بتازد

نهاده سپهدار پیران دو چشم
که گودرز رادل بجوشد ز خشم
کند پشت بر دشت و راند سپاه
سپاه اندآرد بپشت سپاه

روز چهارم بیژن (فرزند گیو) حوصله اش از صبر و انتظار سر رفته پیش پدر می رود و بنای شکایت می گذارد که اگر گودرز نمی خواهد که بجنگد تو چرا آرام نشسته ای. اگر بمن هزار سوار بدهی خودم تا به جنگ دشمن می روم

روز چهارم ز پیش سپاه
بشد بیژن گیو تا قلبگاه
بپیش پدر شد همه جامه چاک
همی بسمان بر پراگند خاک
بدو گفت کای باب کارآزمای
چه داری چنین خیره ما را بپای
+++
سواران بخفتان و خود اندرون
یکی رابرگ بر نجنبید خون
+++
شگفت از جهاندیده گودرز نیست
که او را روان خود برین مرز نیست
شگفت از تو آید مرا ای پدر
که شیر ژیان از تو جوید هنر
دو لشکر همی بر تو دارند چشم
یکی تیز کن مغز و بفروز خشم
+++
ور ایدونک ترسد همی از کمین
ز جنگ سواران و مردان کین
بمن داد باید سواری هزار
گزین من اندرخور کارزار

گیو از سخن بیژن خنده اش می گیرد. ابتدا خدا را شکر می کند که فرزندی دلیر دارد و از اینکه بیژن به او بازگردانده شده خدا را شکر می گوید (در داستان بیژن و منیژه خواندیم که چطدر افراسیاب بیژن را به چاه افکنده بود و رستم او را نجات می دهد). ولی بلافاصله به بیژن هشدار می دهد که در مورد پدربزرگت اینچنین قضاوت نکن

ز گفتار بیژن بخندید گیو
بسی آفرین کرد بر پور نیو
بدادار گفت از تو دارم سپاس
تو دادی مرا پور نیک یشناس
همش هوش دادی و هم زور کین
شناسای هر کار و جویای دین
بمن بازگشت این دلاور جوان
چنانچون بود بچه ی پهلوان
+++
ولیکن تو ای پور چیره سخن
زبان بر نیا بر گشاده مکن
که او کاردیدست و داناترست
برین لشکر نامور مهترست

.پدربزرگت می خواهد که تورانیان اولین حرکت را بکنند تا او از پشت حمله کند و دمار از روزگار تورانیان درآورد

همی خواهد این باب کارآزمای
که ترکان بجنگ اندر آرند پای
پس پشتشان دور ماند ز کوه
برد لشکر کین هور همگروه
ببینی تو گوپال گودرز را
که چون برنوردد همی مرز را
و دیگر کجا ز اختر نیک و بد
همی گردش چرخ را بشمرد
چو پیش آید آن روزگار بهی
کند روی گیتی ز ترکان تهی
چنین گفت بیژن به پیش پدر
که ای پهلوان جهان سربسر
خجسته نیا را گر اینست رای
سزد گر نداریم رومی قبای
شوم جوشن و خود بیرون کنم
بمی روی پژمرده گلگلون کنم
چو آیم جهان پهلوان را بکار
بیایم کمربسته ی کارزار

از طرفی هومان به پیران می گوید که تکلیف ما را یکسره کن.  اگر آمده ایم بجنگیم که فرمان حمله بده اگر هم نه برگردیم. اگر هم نمی توانی کاری کنی بمن سپاهی بده تا جنگیدن را نشانت دهم

وزان لشکر ترک هومان دلیر
بپیش برادر بیامد چو شیر
که ای پهلوان رد افراسیاب
گرفت اندرین دشت ما را شتاب
بهفتم فراز آمد این روزگار
میان بسته در جنگ چندین سوار
از آهن میان سوده و دل ز کین
نهاده دو دیده بایران زمین
چه داری بروی اندرآورده روی
چه اندیشه داری بدل در بگوی
گرت رای جنگست جنگ آزمای
ورت رای برگشتن ایدر مپای
+++
گرت آرزو نیست خون ریختن
نخواهی همی لشکر انگیختن
ز جنگ آوران لشکری برگزین
بمن ده تو بنگر کنون رزم و کین

پیران می گوید که دست پاچه نشو و گودرز را دست کم نگیر. چراکه او از قهرمانان ایران است و در دلاوری شهره است. همچنین اهل خرد است و همیشه شاه با او مشورت می کند. دیگر اینکه چند تا از پسرانش را ما کشته ایم و او برای کین خواهی آمده چهارم اینکه پشت سپاهش به کوه است  و چنانچه از موقعیت استراتژیک خود خارج شود او را از پای در می آوریم

چو بشنید پیران ز هومان سخن
بدو گفت مشتاب و تندی مکن
بدان ای برادر که این رزمخواه
که آمد چنین پیش ما با سپاه
گزین بزرگان کیخسروست
سر نامداران هر پهلوست
یکی آنک کیخسرو از شاه من
بدو سر فرازد بهر انجمن
و دیگر که از پهلوانان شاه
ندانم چو گودرز کس را بجاه
بگردن فرازی و مردانگی
برای هشیوار و فرزانگی
سدیگر که پرداغ دارد جگر
پر از خون دل از درد چندان پسر
که از تن سرانشان جدامانده ایم
زمین را بخون گرد بنشانده ایم
کنون تا بتنش اندرون جان بود
برین کینه چون مار پیچان بود
چهارم که لشکر میان دو کوه
فرود آوریدست و کرده گروه
+++
ز هر سو که پویی بدو راه نیست
براندیش کین رنج کوتاه نیست
بکوشید باید بدان تا مگر
ازان کو هپایه برآرند سر
مگر مانده گردند و سستی کنند
بجنگ اندرون پیشدستی کنند
چو از کوه بیرون کند لشکرش
یکی تیرباران کنم بر سرش
چو دیوار گرد اندر آریمشان
چو شیر ژیان در بر آریمشان
بریشان بگردد همه کام ما
برآید بخورشید بر نام ما

پیران به هومان می گوید که تو نامداری و از بزرگان توران هستی اگر برای جنگ با ایرانیان بروی آنها بی شک پهلوانی را برای رزم با تو نمی فرستند. فرد بی نام و نشانی را برای مبارزه با تو انتخاب می کنند تا اگر به دست تو کشته شود به ایرانیان گزندی نرسد ولی اگر هم او تو را بکشد برای ترکان زبونی همراه دارد

کسی کو بنام بلندش نیاز
نباشد چه گردد همی گرد آز
و دیگر که از نامداران جنگ
نیاید کسی نزد ما ب یدرنگ
ز گردان کسی را که ب ینا متر
ز جنگ سواران بی آرا متر
ز لشکر فرستد بپیشت بکین
اگر برنوردی برو بر زمین
ترا نام ازان برنیاید بلند
بایرانیان نیز ناید گزند
وگر بر تو بر دست یابد بخون
شوند این دلیران ترکان زبون

هومان که صحبت های پیران را قبول ندارد می گوید نترس کسی در سپاه ایران نیست که حریف من باشد. اکنون می روم و راه و رسم جنگ را به تو نشان می دهم

نگه کرد هومان بگفتار اوی
همی خیره دانست پیکار اوی
چنین داد پاسخ کز ایران سوار
نباشد که با من کند کارزار
ترا خود همین مهربانیست خوی
مرا کارزار آمدست آرزوی
وگر کت بکین جستن آهنگ نیست
بدلت اندرون آتش جنگ نیست
کنم آنچ باید بدین رزمگاه
نمایم هنرها بایران سپاه
ابیاتی که خیلی دوست داشتم
چو سالار شایسته باشد بجنگ
نترسد سپاه از دلاور نهنگ

چنین گفت مر جفت را نره شیر
که فرزند ما گر نباشد دلیر
ببریم ازو مهر و پیوند پاک
پدرش آب دریا بود مام خاک

قسمت های پیشین
ص 738  رفتن هومان به جنگ ایرانیان 
© All rights reserved

No comments: