Monday, 3 October 2016

شاهنامه خوانی در منچستر 93

دنباله داستان بیژن و منیژه

 رستم، بیژن را از درون چاهی که افراسیاب وی را بدان افکنده بود نجات می دهد. سپس بیژن، منیژه و اسباب و وسایل را به اشکش می سپارد و خود و شش گرد همراهش برای شبیخون زدن به افراسیاب راه می افتند. بیژن می گوید که من نیز همراهتان میایم

رستم و هفت گرد همراهش به ایوان افراسیاب می رسند و کلی از تورانیان را می کشند و اموال افراسیاب را بار اسبان کرده به سمت ایران می تازند

بشد تا بدرگاه افراسیاب
بهنگام سستی و آرام و خواب
برآمد ز ناگه ده و دار و گیر
درخشیدن تیغ و باران تیر
سران را بسی سر جدا شد ز تن
پر از خاک ریش و پر از خون دهن
+++
ز هر سو خروش تکاپوی خاست
ز خون ریختن بر درش جوی خاست
هرآنکس که آمد ز توران سپاه
زمانه تهی ماند زو جایگاه
گرفتند بر کینه جستن شتاب
ازان خانه بگریخت افراسیاب
بکاخ اندر آمد خداوند رخش
همه فرش و دیبای او کرد بخش
+++
ازان پس ز ایوان ببستند بار
بتوران نکردند بس روزگار
ز بهر بنه تاخت اسبان بزور
بدان تا نخیزد ازان کار شور

رستم که لشکر را لب مرز توران گذاشته بود و خود به همراه هفت گرد همراهش (که در لباس مبدل به عنوان بازرگان) به توران وارد شده بودند به لشکر پیام می دهد که آماده رزم باشید

بلشکر فرستاد رستم پیام
که شمشیر کین بر کشید از نیام
که من بیگمانم کزین پس بکین
سیه گردد از سم اسبان زمین
گشن لشکری سازد افراسیاب
بنیزه بپوشد رخ آفتاب

منیژه را هم راهی کردند به سمت ایران و رستم سپرد که چنان مراقب باشید که اگر مشک بریزد حتی بویش هم بلند نشود 

منیژه نشسته بخیمه درون
پرستنده بر پیش او رهنمون
یکی داستان زد تهمتن بروی
که گر مشک بریزد نریزدش بوی

از طرفی بزرگان توران نادم و شکست خورده پیش افراسیاب آمدند و از این ننگ که بر سر ایشان آمده بود نالان بودند. افراسیاب فرمان جنگ با سپاه ایران را می دهد و سپاه توران برای رزم راه می افتد

بتوفید شهر و برآمد خروش
تو گفتی همی کر کند نعره گوش
بدرگاه افراسیاب آمدند
کمربستگان بر درش صف زدند
+++
بزرگان توران گشاده کمر
به پیش سپهدار بر خاک سر
همه جنگ را پاک بسته میان
همه دل پر از کین ایرانیان
+++
کزین ننگ بر شاه و گردنکشان
بماند ز کردار بیژن نشان
بایران بمردان ندانندمان
زنان کمربسته خوانندمان
+++
سپاهی ز توران بدان مرز راند
که روی زمین جز بدریا نماند

رستم که سپاه ایران را به حالت آماده باش نگه داشته بود به آرایش جنگی انها می پردازد 

بیاراست رستم یکی رزمگاه
که از گرد اسبان هوا شد سیاه
ابر میمنه اشکش و گستهم
سواران بسیار با او بهم
چو رهام و چون زنگه بر میسره
بخون داده مر جنگ را یکسره
خود و بیژن گیو در قلبگاه
نگهدار گردان و پشت سپاه
پس پشت لشکر که بیستون
حصاری ز شمشیر پیش اندرون

جنگ های آن موقع هم گویا به مسابقات فوتبال این زمانه می مانده و فرماندهان سپاه به مربیان تیم! بسته به آرایش جنگی سپاه مقابل آرایش سپاه هم تعیین می شده. افراسیاب هم با توجه به آرایشی که رستم به گردانش داده بود، سپاه خود را سازمان دهی می کند

چو افراسیاب آن سپه را بدید
که سالارشان رستم آمد پدید
غمی گشت و پوشید خفتان جنگ
سپه را بفرمود کردن درنگ
برابر بیین صفی برکشید
هوا نیلگون شد زمین ناپدید
چپ لشکرش را بپیران سپرد
سوی راستش را به هومان گرد
بگرسیوز و شیده قلب سپاه
سپرد و همی کرد هر سو نگاه

رستم خطاب به افراساب می گویید که تو خجالت نمی کشی هی با سپاهان بی شمار به رزم میایی، همه را به کشتن می دهی و خود پا به فرار می گذاری. اینبار از دست من جان سالم بدر نخواهی برد

تهمتن همی گشت گرد سپاه
ز آهن بکردار کوهی سیاه
ترا چون سواران دل جنگ نیست
ز گردان لشکر ترا ننگ نیست
که چندین بپیش من آیی بکین
بمردان و اسبان بپوشی زمین
چو در جنگ لشکر شود تیزچنگ
همی پشت بینم ترا سوی جنگ
ز دستان تو نشنیدی آن داستان
که دارد بیاد از گه باستان
که شیری نترسد ز یک دشت گور
ستاره نتابد چو تابنده هور
+++
چو اندر هوا باز گسترد پر
بترسد ز چنگال او کبک نر
نه روبه شود ز آزمودن دلیر
نه گوران بسایند چنگال شیر
چو تو کس سبکسار خسرو مباد
چو باشد دهد پادشاهی بباد
بدین دشت و هامون تو از دست من
رهایی نیابی بجان و بتن

افراسیاب که اینرا می شنود به سپاهیان خود دستور حمله می دهد. دو سپاه به هم می تازند

برآشفت کای نامداران تور
که این دشت جنگست گر جای سور
بباید کشیدن درین رزم رنج
که بخشم شما رابسی تاج و گنج
چو گفتار سالارشان شد بگوش
زگردان لشکر برآمد خروش
چنان تیره گون شد ز گرد آفتاب
که گفتی همی غرقه ماند در آب
ببستند بر پیل رویینه خم
دمیدند شیپور با گاودم
ز جوشن یکی باره ی آهنین
کشیدند گردان بروی زمین
بجوشید دشت و بتوفید کوه
ز بانگ سواران هر دو گروه
درفشان بگرد اندرون تیغ تیز
تو گفتی برآمد همی رستخیز
+++
و زان رستمی اژدهافش درفش
شده روی خورشید تابان بنفش
بپوشید روی هوا گرد پیل
بخورشید گفتی براندود نیل
بهر سو که رستم برافگند رخش
سران را سر از تن همی کرد بخش
بچنگ اندرون گرزه ی گاوسار
بسان هیونی گسسته مهار
همی کشت و م یبست در رزمگاه
چو بسیار کرد از بزرگان تباه

سران ایران از چند جانب حمله می کنند

چو گرگین و رهام و فرهاد گرد
چپ لشکر شاه توران ببرد
درآمد چو باد اشکش از دست راست
ز گرسیوز تیغ زن کینه خواست
بقلب اندرون بیژن تیزچنگ
همی بزمگاه آمدش جای جنگ

اینبار هم افراسیاب که جنگ را مغلوبه می بیند از میدان می گریزد

همه رزمگه سربسر جوی خون
درفش سپهدار توران نگون
سپهدار چون بخت برگشته دید
دلیران توران همه کشته دید
بیفگند شمشیر هندی ز دست
یکی اسب آسود هتر برنشست
خود و ویژگان سوی توران شتافت
کزایرانیان کام و کینه نیافت
+++
برفت از پسش رستم گرد گیر
ببارید بر لشکرش گرز و تیر
دو فرسنگ چون اژدهای دژم
همی مردم آهخت ازیشان بدم

خبر پیروزی لشکر ایران به شاه می رسد و گودرز و گیو به جلوی سپاه میایند و از رستم تشکر می کنند و می گویند ما همه مدیون تو هستیم که تو پسر گمشده مان را بما برگرداندی. سپس همراه سپاه به نزد شاه می روند. کی خسرو رستم را در بر می گیرد و به او خوش آمد می گوید. رستم هم دست بیژن را می گیرد و او را تحویل خانواده اش و شاه می دهد همانطوری که ماموریت قبول کرده بود

بپیش سپاه اندرون بوق و کوس
درفش از پس پشت گودرز و طوس
+++
همه بنده کردی تو این دوده را
زتو یافتم پور گم بوده را
ز درد و غمان رستگان تویم
بایران کمربستگان تویم
+++
جهاندار خسرو گرفتش ببر
که ای دست مردی و جان هنر
تهمتن سبک دست بیژن گرفت
چنانکش ز شاه و پدر بپذرفت
بیاورد و بسپرد و بر پای خاست
چنان پشت خمیده را کرد راست

شاه وجود کسی چون رستم را که افتخاری برای زال، زابلستان و ایران است می ستاید

برو آفرین کرد خسرو بمهر
که جاوید بادا بکامت سپهر
خنک زال کش بگذرد روزگار
بماند بگیتی ترا یادگار
خجسته بر و بوم زابل که شیر
همی پروراند گوان و دلیر
خنک شهر ایران و فرخ گوان
که دارند چون تو یکی پهلوان
وزین هر سه برتر سر و بخت من
که چون تو پرستد همی تخت من
به خورشید ماند همی کار تو
بگیتی پراگنده کردار تو

طبق معمول پس از پیروزی جشنی بپا می کنند. می خورند و می آشامند و به می و موسیقی می پردازند

بفرمود خسرو که بنهید خوان
بزرگان برترمنش را بخوان
چو از خوان سالار برخاستند
نشستنگه می بیاراستند
فروزنده ی مجلس و میگسار
نوازنده ی چنگ با پیشکار
همه بر سران افسران گران
بزر اندرون پیکر از گوهران
همه رخ چو دیبای رومی برنگ
خروشان ز چنگ و پریزاده چنگ
طبقهای سیمین پر از مشک ناب
بپیش اندرون آبگیری گلاب
همی تافت ازفر شاهنشهی
چو ماه دو هفته ز سرو سهی
همه پهلوانان خسروپرست
برفتند زایوان سالار مست

رستم هم که مورد لطف شاه قرار می گیرد، خلعت وهدایا را می پذیرد و سپس به سمت زابلستان راه می افتد

یکی دست جامه بفرمود شاه
گهر بافته با قبا و کلاه
یکی جام پر گوهر شاهوار
صد اسب و صد اشتر بزین و ببار
+++
بسربر نهاد آن کلاه کیان
ببست آن کیانی کمر برمیان
ابر شاه کرد آفرین و برفت
ره سیستان را بسیچید تفت

سپس کی خسرو، بیژن را بیش خود فرامی خواند و ماجرا را از او پرسید. او هم همه داستان را تعریف می کند. کی خسرو هدایایی را نیز به بیژن می دهد تا آنها را برای منیژه ببرد

بفرمود تا بیژن آمدش پیش
رسخن گفت زان رنج و تیمار خویش
ازان تنگ زندان و رنج زوار
فراوان سخن گفت با شهریار
وزان گردش روزگاران بد
همه داستان پیش خسرو بزد
بپیچید و بخشایش آورد سخت
ز درد و غم دخت گم بوده بخت
+++
بفرمود صد جامه دیبای روم
همه پیکرش گوهر و زر و بوم
یکی تاج و ده بدره دینار نیز
پرستنده و فرش و هرگونه چیز
به بیژن بفرمود کاین خواسته
ببر سوی ترک روا نکاسته
برنجش مفرسا و سردش مگوی
نگر تا چه آوردی او را بروی
+++
یکی را برآرد بچرخ بلند
ز تیمار و دردش کند ب یگزند
وزانجاش گردان برد سوی خاک
همه جای بیمست و تیمار و باک
هم آن را که پرورده باشد بناز
بیفگند خیره بچاه نیاز
یکی را ز چاه آورد سوی گاه
نهد بر سرش بر ز گوهر کلاه
+++
ز بهر درم تا نباشی بدرد
بی آزار بهتر دل رادمرد

لغاتی که آموختم
بتوفید = از توفیدن به معنی فریاد و غوغا کردن

ابیاتی که خیلی دوست داشتم
در ادامه سیاستمداری رستم، رستم خود را روباه می خواند؟
یکی داستان زد سوار دلیر
که روبه چه سنجد بچنگال شیر

پرستنده آز و جویای کین
بگیتی ز کس نشنود آفرین

پرچم رستم بنفش رنگ بوده با تمسال ارژها

قسمت های پیشین
ص 720  داستان دورازده رخ 

© All rights reserved

No comments: