افراسیاب که از ایرانیان بار دیگر شکست خورده بود سران سپاهش را فرامی خواند و می گوید که از زمان منوچهر تابحال کسی چنان شبیخونی بما نزده بود و اکنون اگر سریع نجنبیم ایرانیان ما را تار و مار می کنند
که تا برنهادم بشاهی کلاه
مرا گشت خورشید و تابنده ماه
مرا بود بر مهتران دسترس
عنان مرا برنتابید کس
ز هنگام رزم منوچهر باز
نبد دست ایران بتوران دراز
شبیخون کند تا در خان من
از ایران بیازند بر جان من
دلاور شد آن مردم نادلیر
گوزن اندر آمد ببالین شیر
برین کینه گر کار سازیم زود
وگرنه برآرند زین مرز دود
افراسیاب از تمام سرزمین های هم پیمانش کمک می خواهد و از همه جا سپاه جمع می کند
نویسنده ی نامه را پیش خواند
سخنهای بایسته چندی براند
فرستادگان خواست از انجمن
بنزدیک فغفور و شاه ختن
فرستاد نامه به هر کشوری
بهر نامداری و هر مهتری
سپه خواست کاندیشه ی جنگ داشت
ز بیژن بدان گونه دل تنگ داشت
+++
چو لشکر سراسر شد آراسته
بدان بی نیازی شد از خواسته
ز گردان گزین کرد پنجه هزار
همه رزم جویان سازنده کار
خبر به کی خسرو می رسد که از توران سپاهی به سمت ایران میاید. کی خسرو هم موبدان و بزرگان لشکر خود را دور هم جمع کند
پس آگاهی آمد به پیروز شاه
که آمد ز توران بایران سپاه
جفاپیشه بدگوهر افراسیاب
ز کینه نیاید شب و روز خواب
+++
سواران جنگی چو سیصد هزار
بجیحون همی کرد خواهد گذار
سپاهی که هنگام ننگ و نبرد
ز جیحون بگردون برآورد گرد
+++
ز آوای شیپور و زخم درای
تو گویی برآید همی دل ز جای
گر آید بایران بجنگ آن سپاه
هژبر دلاور نیاید براه
+++
چو بشنید گفتار کاراگهان
پراندیشه بنشست شاه جهان
بکاراگهان گفت کای بخردان
من ایدون شنیدستم از موبدان
که چون ماه ترکان برآید بلند
ز خورشید ایرانش آید گزند
+++
همه موبدان را بر خویش خواند
شنیده سخن پیش ایشان براند
نشستند با شاه ایران براز
بزرگان فرزانه و رزم ساز
چو دستان سام و چو گودرز و گیو
چو شیدوش و فرهاد و رهام نیو
چو طوس و چو رستم یل پهلوان
فریبرز و شاپور شیر دمان
دگر بیژن گیو با گستهم
چو گرگین چون زنگه و گژدهم
جزین نامداران لشکر همه
که بودند شاه جهان را رمه
ابا پهلوانان چنین گفت شاه
که ترکان همی رزم جویند و گاه
کی خسرو هم سپاهی می آراید و تمام مردان جنگی را دور هم جمع می کند
خروشی برآمد ز درگاه شاه
که ای پهلوانان ایران سپاه
کسی کو بساید عنان و رکیب
نباید که یابد بخانه شکیب
بفرمود کز روم وز هندوان
سواران جنگی گزیده گوان
دلیران گردنکش از تازیان
بسیچیده ی جنگ شیر ژیان
+++
پراگنده بر گرد کشور سوار
فرستاده با نامه شهریار
+++
ز لشکر همه کشور آمد بجوش
زگیتی بر آمد سراسر خروش
بشبگیر گاه خروش خروس
ز هر سوی برخاست آوای کوس
سپس کی خسرو از این عده لشکری سی هزار نفری را به رستم می سپارد
نخستین ازان لشکر نامدار
سواران شمشیر زن سی هزار
گزین کرد خسرو برستم سپرد
بدو گفت کای نامبردار گرد
ره سیستان گیر و برکش بگاه
بهندوستان اندر آور سپاه
+++
ز غزنین برو تا براه برین
چو گردد ترا تاج و تخت و نگین
چو آن پادشاهی شود یکسره
ببشخور آید پلنگ و بره
فرامرز را ده کلاه و نگین
کسی کو بخواهد ز لشکر گزین
بزن کوس رویین و شیپور و نای
بکشمیر و کابل فزون زین مپای
سپس کی خسرو لهراسب را با سپاهی به الانان و غزدژ راهی می کند و اشکش را هم با سپاهی سی هزار نفره سمت خوارزم می فرستد
الانان و غزدژ بلهراسب داد
بدو گفت کای گرد خسرو نژاد
برو با سپاهی بکردار کوه
گزین کن ز گردان لشکر گروه
+++
باشکش بفرمود تا سی هزار
دمنده هژبران نیزه گزار
برد سوی خوارزم کوس بزرگ
سپاهی بکردار درنده گرگ
لشکر چهارم هم تحت فرماندهی گودرز قرار می گیرد و به سمت توران گسیل می شود
سپاه چهارم بگودرز داد
چه مایه ورا پند و اندرز داد
که رو با بزرگان ایران بهم
چو گرگین و چون زنگه و گستهم
زواره فریبرز و فرهاد و گیو
گرازه سپهدار و رهام نیو
بفرمود بستن کمرشان بجنگ
سوی رزم توران شدن بی درنگ
کی خسرو به گودرز سفارش می کند تا کسی که سر جنگ ندارد نیازارد. با سپاهش به سوی پیران رفته و صحبت های او را بشنود و اگر توانست از در صلح با او وارد شود
بگودرز فرمود پس شهریار
چو رفتی کمر بسته ی کارزار
نگر تا نیازی به بیداد دست
نگردانی ایوان آباد پست
کسی کو بجنگت نبندد میان
چنان ساز کش از تو ناید زیان
که نپسندد از ما بدی دادگر
سپنجست گیتی و ما برگذر
+++
نگر تا نجوشی بکردار طوس
نبندی بهر کار بر پیل کوس
جهاندیده ای سوی پیران فرست
هشیوار وز یادگیران فرست
بپند فراوانش بگشای گوش
برو چادر مهربانی بپوش
گودرز و سپاهش به سمت توران حرکت می کنند. وقتی به نزدیکی های مکان توقف سپاه پیران می رسند گودرز ده هزارنفر را تحت فرمان گیو جلو می فرستد تا با پیران به مذاکره بنشیند
از ایرانیان نامور ده هزار
سخن گوی و اندر خور کارزار
سپهدار پس گیو را پیش خواند
همه گفته ی شاه با او براند
+++
بدان تا بنزدیک پیران شوی
بگویی و گفتار او بشنوی
بگویی به پیران که من با سپاه
بزیبد رسیدم بفرمان شاه
گودرز به گیو می گوید که برو و به پیران بگو که اگر روی آشتی داشته باشد ما به او امان دهیم وگرنه او را هم نابود می کنیم. اگر خواهان صلح است چند شرط را باید بپذیرد. شرط اول: تمام کسانی که در قتل سیاوش دست داشته اند باید دست بسته تحویل دهد. ما آنها را به ایران می فرستیم تا شاه تصمیم بگیرد که آنان را می بخشد یا می کشد
بنزد منش دستگاهست نیز
ز خون پدر بیگناهست نیز
گناهی که تا این زمان کرده ای
ز شاهان گیتی که آزرده ای
همی شاه بگذارد از تو همه
بدی نیکی انگارد از تو همه
+++
نخستین کسی کو پی افگند کین
بخون ریختن برنوشت آستین
بخون سیاوش یازید دست
جهانی به بیداد بر کرد پست
بسان سگانش ازان انجمن
ببندی فرستی بنزدیک من
بدان تا فرستم بنزدیک شاه
چه شان سر ستاند چه بخشد کلاه
شرط دوم اینکه همه مال و منال خود را باید به ما سپاری
دگر هرچ از گنج نزدیک تست
همه دشمن جان تاریک تست
ز اسپان پرمایه و گوهران
ز دیبا و دینار وز افسران
ز ترگ و ز شمشیر و برگستوان
ز خفتان، وز خنجر هندوان
همه آلت لشکر و سیم و زر
فرستی بنزدیک ما سربسر
به بیداد کز مردمان بستدی
فراز آوریدی ز دست بدی
بدان باز خری مگر جان خویش
ازین درکنی زود درمان خویش
شرط سوم برادرانت و پسرت را به گروگان نزد ما بسپاری تا بدانیم که از گفته خود برنمیگردی
و دیگر که پور گزین ترا
نگهبان گاه و نگین ترا
برادرت هر دو سران سپاه
که همزمان برآرند گردن بماه
چو هر سه بدین نامدار انجمن
گروگان فرستی بنزدیک من
بدان تا شوم ایمن از کار تو
برآرد درخت وفا بار تو
بعد خودت می توانی انتخاب کنی که به خدمت شاه ایران درآیی و یا اینکه اگر نخواهی به ایران بیایی درچاج اقامت گزینی. ولی اگر با ما سر رزم داشته باشی بخشایشی نخواهد بود و تو را هم از پا درمی آوریم
تو نیز آنگهی برگزینی دو راه
یکی را هجویی بنزدیک شاه
ابا دودمان نزد خسرو شوی
بدان سایه ی مهر او بغنوی
کنم با تو پیمان که خسرو ترا
بخورشید تابان برآرد سرا
ز مهر دل او تو آگه تری
کزو هیچ ناید چز از بهتری
بشویی دل از مهر افراسیاب
نبینی شب تیره او را بخواب
گر از شاه ترکان بترسی ز بد
نخواهی که آیی بایران سزد
بپرداز توران و بنشین بچاج
ببر تخت ساج و بر افراز تاج
ورت سوی افراسیابست رای
برو سوی او جنگ ما را مپای
اگر تو بخواهی بسیچید جنگ
مرا زور شیرست و چنگ پلنگ
+++
گرین گفته های مرا نشنوی
بفرجام کارت پشیمان شوی
پشیمانی آنگه نداردت سود
که تیغ زمانه سرت را درود
گیو هم دستور پدر را شنید و سپس به همراه سپاه براه افتادو به نزد پیران رفت
ز پیش پدر گیو شد تا ببلخ
گرفته بیاد آن سخنهای تلخ
فرود آمد و کس فرستاد زود
بران سان که گودرز فرموده بود
همان شب سپاه اندر آورد گرد
برفت از در بلخ تا ویسه گرد
که پیران بدان شهر بد با سپاه
که دیهیم ایران همی جست و گاه
لغاتی که آموختم
سنگ = به معنی وقار و اعتبار هم آمده
درای = پنک آهنگری، زنگ
ابیاتی که خیلی دوست داشتم
جهان چون بزاری برآید همی
بدو نیک روزی سرآید همی
چو بستی کمر بر در راه آز
شود کار گیتیت یکسر دراز
بیک روی جستن بلندی سزاست
اگر در میان دم اژدهاست
و دیگر که گیتی ندارد درنگ
سرای سپنجی چه پهن و چه تنگ
پرستنده آز و جویای کین
بگیتی ز کس نشنود آفرین
در دانش و آنگهی راستی
گرین دو نیابی روان کاستی
اگر خود بمانی بگیتی دراز
ز رنج تن آید برفتن نیاز
یکی ژرف دریاست بن ناپدید
در گنج رازش ندارد کلید
اگر چند یابی فزون بایدت
همان خورده یک روز بگزایدت
بخور آنچ داری و بیشی مجوی
که از آز کاهد همی آبروی
کسی کو برد آب و آتش بهم
ابر هر دوان کرده باشد ستم
نکته
ترکیبی چون "خروش خروس" از شگرهایی است که بعدا بیهقی از آن خیلی استفاده کرده
برای ملاقات با پیران کی خسرو گودرز را انتخاب می کند که خردمندترین سپاهش بوده گویا می خواسته همه چیز به آرامی پیش رود حتی رستم را نفرستاده چون رستم شخصیتی گاهی خشمگین و عصبانی دارد ولی گوردز در همه حال بر خشم خود غلبه می کند
قسمت های پیشین
ص 729 رفتن گیو بویسه کرد بنزدیک پیران
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment