رستم با پیران مذاکره ای داشته و پیشنهاد داده بود که چنانچه کسانی که در قتل سیاوش دست داشته اند به او بسپارند و به ایران باج و خراج و غنیمت جنگی بدهند، او هم از جنگ با تورانیان دست برمی دارد و خونخواهی سیاوش و باقی گوردزیان که بدست تورانیان کشته شده اند را فراموش می کند. پیران هم می گوید این مورد را با بزرگان و ردان سرزمینش مطرح می کند، تا تصمیم انها چه باشد. پیران به سپاه خود برمی گردد و تایید می کند که جنگجوی رزمی که زور و بازوی او را در جنگ دیده اند همان رستم است و بدنبال دست یافتن به گناهکاران ریختن خون سیاوش است. ولی از آنجا که همه آنها گناهکارند، تمام بوم و بر آنها از بین خواهد رفت
بدو گفت پیران که ای پهلوان
همیشه جوان باش و روشن روان
شوم بازگویم بگردان همین
بمنشور و شنگل بخاقان چین
هیونی فرستم بافراسیاب
بگویم سرش را برآرم ز خواب
+++
یکی انجمن کرد و بگشاد راز
چنین گفت کامد نشیب و فراز
بدانید کین شیر دل رستمست
جهانگیر و از تخمه ی نیرمست
+++
ز ترکان گنهکار خواهد همی
دل از بیگناهان بکاهد همی
که دانی که ایدر گنهکار نیست
دل شاه ازو پر ز تیمار نیست
نگه کن که این بوم ویران شود
بکام دلیران ایران شود
نه پیر و جوان ماند ایدر نه شاه
نه گنج و سپاه و نه تخت و کلاه
همی گفتم این شوم بیداد را
که چندین مدار آتش و باد را
که روزی شوی ناگهان سوخته
خرد سوخته چشم دل دوخته
نکرد آن جفاپیشه فرمان من
نه فرمان این نامدار انجمن
بکند این گرانمایگان را ز جای
نزد با دلیر و خردمند رای
ببینی که نه شاه ماند نه تاج
نه پیلان جنگی نه این تخت عاج
و گله می کند که افراسیاب به نصایح او گوش نداده و خلاف آنچه که رای خردمندان بوده عمل کرده. سپس پیران به سرای خاقان چین می شتابد تا رای او را بجوید. جمعی را می بیند که به کین خواهی کاموس جمع شده اند و می خواهند تا سپاه به رستم بتازد و او را کشته و انتقام خون کشته کاموس را بگیرد
بتاراج بینی همه زین سپس
نه برگردد از رزمگه شاد کس
+++
بیامد بنزدیک خاقان چو گرد
پر از خون رخ و دیده پر آب زرد
سراپرده ی او پر از ناله دید
ز خون کشته بر زعفران لاله دید
ز خویشان کاموس چندی سپاه
بنزدیک خاقان شده دادخواه
+++
سپاه کشانی سوی چین شویم
همه دیده پر آب و باکین شویم
ز چین و ز بربر سپاه آوریم
که کاموس را کین هخواه آوریم
ز بزگوش و سگسار و مازندران
کس آریم با گرزهای گران
مگر سیستان را پر آتش کنیم
بریشان شب و روز ناخوش کنیم
سر رستم زابلی را بدار
برآریم بر سوگ آن نامدار
تنش را بسوزیم و خاکسترش
همی برفشانیم گرد درش
پیران در دل افسوس می خورد که اینها نمی داند چه سرنوشتی در کمینشان نشسته
چو بشنید پیران دلش خیره گشت
ز آواز ایشان رخش تیره گشت
بدل گفت کای زار و بیچارگان
پر از درد و تیمار و غمخوارگان
ندارید ازین اگهی بی گمان
که ایدر شما را سرآمد زمان
ز دریا نهنگی بجنگ آمدست
که جوشنش چرم پلنگ آمدست
سپس به خاقان می گوید که رستم دایه سیاوش بوده و اکنون به خون خواهی او آمده و همه ما را از بین خواهد برد. اکنون باید همه خردمندان را جمع کنیم و چاره ای بیندیشیم
بیامد بخاقان چنین گفت باز
که این رزم کوتاه ما شد دراز
از این نامداران هر کشوری
ز هر سو که بد نامور مهتری
بیاورد و این رنجها شد به باد
کجا خیزد از کار بیداد داد
سر شاه کشور چنین گشته شد
سیاوش بر دست او کشته شد
بفرمان گرسیوز کم خرد
سر اژدها را کسی نسپرد
سیاوش جهاندار و پرمایه بود
ورا رستم زابلی دایه بود
+++
یکی آتش آمد ز چرخ کبود
دل ما شد از تف او پر ز دود
کنون سر بسر تیزهش بخردان
بخوانید با موبدان و ردان
ببینید تا چاره ی کار چیست
بدین رزمگه مرد پیکار کیست
همی رای باید که گردد درست
از آغاز کینه نبایست جست
خاقان چین از شنیدن سخنان پیران غمگین می شود . ولی شنگل (از بزرگان سپاهش) او را آرام می کند و یادآوری می کند که ما به کمک افراسیاب آمدین و تاکنون هدایای زیادی برای اینکار دریافت کردیم. حالا یک نفر بنام رستم آمده. او فقط یک نفر است و ما سپیده دمان بجنگ او می رویم
ز پیران غمی گشت خاقان چین
بسی یاد کرد از جهان آفرین
بدو گفت ما را کنون چیست روی
چو آمد سپاهی چنین جنگجوی
+++
چنین گفت شنگل که ای سرفراز
چه باید کشیدن سخنها دراز
+++
بیک مرد سگزی که آمد بجنگ
چرا شد چنین بر شما کار تنگ
ز یک مرد ننگست گفتن سخن
دگرگون هتر باید افگند بن
اگر گرد کاموس را زو زمان
بیامد نباید شدن بدگمان
سپیده دمان گرزها برکشیم
وزین دشت یکسر سراندر کشیم
حتی اگر او فیل مست هم باشد، شیران او را از پای در می آورند. دلیران لشکر وخاقان چین هم رای بجنگ می دهند
شما یکسره چشم بر من نهید
چو من برخروشم دمید و دهید
همانا که جنگ آوران صد هزار
فزون باشد از ما دلیر و سوار
ز یک تن چنین زار و پیچان شدیم
همه پاک ناکشته بیجان شدیم
چنان دان که او ژنده پیلست مست
بوردگه شیر گیرد بدست
یکی پیل بازی نمایم بدوی
کزان پس نیارد سوی رزم روی
پیران از بارگاه خاقان چین که برمی گردد، بزرگان سپاه افراسیاب از او می پرسند که نتیجه چه شد و خاقان چگونه تصمیمی گرفت، می جنگد یا صلح می کند؟ پیران هم آنچه رفته بود شرح می دهد. هومان عصبانی می شود و می گوید که شنگل اصلا عقل توی سرش نیست. همه ما را بکشتن می دهد
بپرسید هومان ز پیران سخن
که گفتارشان بر چه آمد به بن
+++
همی آشتی را کند پایگاه
و گر کینه جوید سپاه از سپاه
بهومان بگفت آنچ شنگل بگفت
سپه گشت با او به پیگار جفت
غمی گشت هومان ازان کار سخت
برآشفت با شنگل شوربخت
به پیران چنین گفت کز آسمان
گذر نیست تا بر چه گردد زمان
بیامد بره پیش کلباد گفت
که شنگل مگر با خرد نیست جفت
بباید شدن یک زمان زین میان
نگه کرد باید بسود و زیان
ببینی کزین لشکر بی کران
جهانگیر و با گرزهای گران
دو بهره بود زیر خاک اندرون
کفن جوشن و ترگ شسته بخون
کلباد به هومان می گوید نفوس بد نزن، فعلا که طوری نشده، اینطور از پیش خود را بازنده ندان
بدو گفت کلباد ای تیغ زن
چنین تا توان فال بد را مزن
تن خویش یکباره غمگین مکن
مگر کز گمان دیگر اید سخن
بنا آمده کار دل را بغم
سزد گر نداری نباشی دژم
از طرف دیگر رستم هم با لشکر خود به صحبت و مشورت نشسته. از پیران و کمک های او به فرنگیس و کی خسرو می گوید و از خوابی که دیده که پیران و اطرافیانش از بین خواهند رفت. ولی می گوید که من نمی خواهم پیران بدست من کشته شود و چنانچه شرایط صلح را بپذیرد و به قول خود وفا کند از آن پس ما با انها سر جنگ نخوایم داشت
ابر دست کیخسرو افراسیاب
شود کشته این دید هام من بخواب
گنهکار یک تن نماند بجای
مگر کشته افگنده در زیر پای
+++
و لیکن نخواهم که بر دست من
شود کشته این پیر با انجمن
که او را بجز راستی پیشه نیست
ز بد بر دلش راه اندیشه نیست
گر ایدونک باز آرد این را که گفت
گناه گذشته بباید نهفت
گنهکار با خواسته هرچ بود
سپارد بما کین نباید فزود
ازین پس مرا جای پیکار نیست
به از راستی در جهان کار نیست
از میان بزرگان گودرز (که از شخصیت های با خرد شاهنامه است) بلند می شود و می گوید که پیران قبلا هم با ما از در دوستی وارد شد، ولی در همان زمان مخفیانه پیغام داد که افراسیاب برایش سپاه کمکی بفرسد و ما را فریفت تا سپاهیانش برسند و به ایرانیان بتازند، اکنون هم چنین قصدی دارد
چو بشنید گودرز بر پای خاست
بدو گفت کای مهتر راد و راست
ستون سپاهی و زیبای گاه
فروزان بتو شاه و تخت و کلاه
+++
ز جنگ آشتی بی گمان بهترست
نگه کن که گاوت بچرم اندرست
+++
که از راستی جان بدگوهران
گریزد چو گردون ز بار گران
گر ایدونک بیچاره پیمان کند
بکوشد که آن راستی بشکند
+++
ز پیران فرستاده آمد برین
که بیزارم از دشت وز رنج و کین
که من دیده دارم همیشه پر آب
ز گفتار و کردار افراسیاب
میان بست هام بندگی شاه را
نخواهم بر و بوم و خرگاه را
بسی پند و اندرز بشنید و گفت
کزین پس نباشد مرا جنگ جفت
+++
بگفتیم و پیران برین بازگشت
شب تیره با دیو انباز گشت
هیونی فرستاد نزدیک شاه
که لشکر برآرای کامد سپاه
تو گفتی که با ما نگفت این سخن
نه سر بود ازان کار هرگز نه بن
و می خواهد تو را فریب بدهد. اینها دلشان به کاموس گرم بود و چون او کشته شده آنها هم ترسیده اند و نقشه ای در سر می پروانند
کنون با تو ای پهلوان سپاه
یکی دیگر افگند بازی براه
جز از رنگ و چاره نداند همی
ز دانش سخن برفشاند همی
کنون از کمند تو ترسیده شد
روا بد که ترسیده از دیده شد
همه پشت ایشان بکاموس بود
سپهبد چو سگسار و فر طوس بود
سر بخت کاموس برگشته دید
بخم کمند اندرش کشته دید
در آشتی جوید اکنون همی
نیارد نشستن بهامون همی
چو داند که تنگ اندر آمد نشیب
بکار آورد بند و رنگ و فریب
گنهکار با گنج و با خواسته
که گفتست پیش آرم آراسته
ببینی که چون بردمد زخم کوس
بجنگ اندر آید سپهدار طوس
+++
دروغست یکسر همه گفت اوی
نشاید جز او اهرمن جفت اوی
رستم هم می گوید تو راست می گویی و بهر حال او دشمن ماست ولی به خاطر رفتار نیکش، من با پیران ستیز نمی کنم. ولی اگر از حرفش برگشت آنموقع به جنگ می روم. سپس سپاهیان و بزرگان لشکر می می خورند و به خواب می روند تا فردا چه پیش آید
چو بشنید رستم بگودرز گفت
که گفتار تو با خرد باد جفت
چنین است پیران و این راز نیست
که او نیز با ما همواز نیست
ولیکن من از خوب کردار اوی
نجویم همی کین و پیکار اوی
+++
گر از گفته ی خویش باز آید اوی
بنزدیک ما رز مساز آید اوی
بفتراک بر بسته دارم کمند
کجا ژنده پیل اندرآرم ببند
ز نیکو گمان اندر آیم نخست
نباید مگر جنگ و پیکار جست
+++
چنین گفت رستم که شب تیره گشت
ز گفتارها مغزها خیره گشت
بباشیم و تا نی مشب می خوریم
دگر نیمه تیمار لشکر بریم
ببینیم تا کردگار جهان
برین آشکارا چه دارد نهان
بایرانیان گفت کامشب بمی
یکی اختری افگنم نیک پی
بیاتی که خیلی دوست داشتم
ز یزدان بود زور ما خود کییم
بدین تیره خاک اندرون بر چییم
بباید کشیدن گمان از بدی
ره ایزدی باید و بخردی
که گیتی نماند همی بر کسی
نباید بدو شاد بودن بسی
همی مردمی باید و راستی
ز کژی بود کمی و کاستی
socialism?
نداریم گیتی بکشتن نگاه
که نیکی دهش را جز اینست راه
جهان پر ز گنجست و پر تاج و تخت
نباید همه بهر یک نیکبخت
قسمت های پیشین
ص 623 لشکر آراستن ایرانیان و تورانیان
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment