Monday 9 March 2015

خسرو

زنی در سکوت آینه با لبخندی تلخ بمن صبح بخیر می گوید
موهایش را از جلو چشمانش عقب می زنم
و رد اشکی که بر گونه اش خشک شده را پاک می کنم
 تیشه ی فرهاد را از میان انگشتان خواب رفته اش بیرون می کشم
و دست زبرش را در دستم می گیرم
...
دل من،  یا آینه، غبار گرفته؟

© All rights reserved

1 comment:

افسانه نکونام said...

امروز نمی تونم شاد باشم چون دوست نازنینم غمگینه! باید براش یک چیز شوخی بنویسم یا یک فیلم خنده دار را هدیه اش کنم تا هر دومون لبخند بزنیم،آخه حتا با یک لبخند کوچک هم میشه از تاری که غم و دلتنگی به دور دل می بنده کمی رهاشد

<3