Monday 2 March 2015

شاهنامه خوانی در منچستر 60

نوزاد فرنگیس، کی خسرو بدنیا میاید. وقتی پیران او را می بیند با خود عهد می بندد که نگذارد تا افراسیاب به این کودک صدمه بزند

همی رفت گلشهر تا پیش ماه
جدا گشته بود از بر ماه شاه
بدید و به شادی سبک بازگشت
همانگاه گیتی پرآواز گشت
بیامد به شادی به پیران بگفت
که اینت به آیین خور و ماه جفت
یکی اندر آی و شگفتی ببین
بزرگی و رای جهان آفرین
+++
ز بهر سیاوش دو دیده پر آب
همی کرد نفرین بر افراسیاب
چنین گفت با نامدار انجمن
که گر بگسلد زین سخن جان من
نمانم که یازد بدین شاه چنگ
مرا گر سپارد به چنگ نهنگ

خبر تولد نوزاد را پیران با سیاست خاص خود به افراسیاب می دهد 

بدو گفت خورشید فش مهترا
جهاندار و بیدار و افسونگرا
به در بر یکی بنده بفزود دوش
تو گفتی ورا مایه دادست هوش
+++
نماند ز خوبی جز از تو به کس
تو گویی که برگاه شاهست و بس
اگر تور را روز باز آمدی
به دیدار چهرش نیاز آمدی
فریدون گردست گویی بجای
به فر و به چهر و به دست و به پای
بر ایوان چنو کس نبیند نگار
بدو تازه شد فره ی شهریار
از اندیشه ی بد بپرداز دل
برافراز تاج و برفراز دل

افراسیاب هم که گویا از کشتن سیاوش پشمان است ندیده دل به نوه ی خود می بندد و از کشتن او صرف نظر می کند و می خواهد که او بدون آنکه از اصل و نسب خود خبردار شود به دست شبانان سپرده شود

چنان کرد روشن جهان آفرین
کزو دور شد جنگ و بیداد و کین
روانش ز خون سیاوش به درد
برآورد بر لب یکی باد سرد
پشیمان بشد زان کجا کرده بود
به گفتار بیهوده آزرده بود
+++
کنون بودنی هرچ بایست بود
ندارد غم و رنج و اندیشه سود
مداریدش اندرمیان گروه
به نزد شبانان فرستش به کوه
بدان تا نداند که من خود کیم
بدیشان سپرده ز بهر چیم
نیاموزد از کس خرد گر نژاد
ز کار گذشته نیایدش یاد

پیران هم کی خسرو را به شبانی می سپارد

شبانان کوه قلا را بخواند
وزان خرد چندی سخنها براند
که این را بدارید چون جان پاک
نباید که بیند ورا باد و خاک
نباید که تنگ آیدش روزگار
اگر دیده و دل کند خواستار
شبان را ببخشید بسیار چیز
یکی دایه با او فرستاد نیز
بریشان سپرد آن دل و دیده را
جهانجوی گرد پسندیده را

کی خسرو بزرگ شد. شبان از هراس از اینکه ماجراجویی های کی خسرو به وی گزندی برساند و نهایتا او بازخواست شود به سرای پیران رفته و از ماجراجویی های کی خسرو گله می کند. پیران به دیدن کی خسرو می رود و وقتی او را می بیند به یاد سیاوش می افتد و کی خسرو را در آغوش می کشد. کی خسرو تعجب می کند چرا که خود را شبان زاده ای بی نام و نشان می دانسته

چو شد هفت ساله گو سرفراز
هنر با نژادش همی گفت راز
ز چوبی کمان کرد وز روده زه
ز هر سو برافگند زه را گره
ابی پر و پیکان یکی تیر کرد
به دشت اندر آهنگ نخچیر کرد
چو ده ساله شد گشت گردی سترگ
به زخم گراز آمد و خرس و گرگ
وزان جایگه شد به شیر و پلنگ
هم آن چوب خمیده بد ساز جنگ
+++
شبان اندر آمد ز کوه و ز دشت
بنالید و نزدیک پیران گذشت
که من زین سرافراز شیر یله
سوی پهلوان آمدم با گله
همی کرد نخچیر آهو نخست
بر شیر و جنگ پلنگان نجست
کنون نزد او جنگ شیر دمان
همانست و نخچیر آهو همان
نباید که آید برو برگزند
بیاویزدم پهلوان بلند
+++
چو بشنید پیران بخندید و گفت
نماند نژاد و هنر در نهفت
نشست از بر باره دست کش
بیامد بر خسرو شیرفش
بفرمود تا پیش او شد به مهر
نگه کرد پیران بران فر و چهر
به بر در گرفتش زمانی دراز
همی گفت با داور پاک راز
بدو گفت کیخسرو پاک دین
به تو باد رخشنده توران زمین
ازیرا کسی کت نداند همی
جز از مهربانت نخواند همی
شبان زاده ای را چنین در کنار
بگیری و از کس نیایدت عار
خردمند را دل برو بر بسوخت
به کردار آتش رخش برفروخت

پس پیران به کی خسرو می گوید که تو فرزند شبان نیستی، کی خسرو را با خود به ایوانش میاورد و او را در کنار خود بزرگ می کند

که تاج سر شهریاران توی
که گوید که پور شبانان توی
شبان نیست از گوهر تو کسی
و زین داستان هست با من بسی
ز بهر جوان اسپ و بالای خواست
همان جامه ی خسروآرای خواست
به ایوان خرامید با او به هم
روانش ز بهر سیاوش دژم
همی پرورانیدش اندر کنار
بدو شادمان گردش روزگار

افراسیاب بر این باور است که اگر فرزند سیاوش از گذشته اطلاعی نداشته باشد می تواند زنده بماند و گرنه او را هم باید کشت. پیران می گوید که کی خسرو با شبانان نزرگ شده و اطلاعی از چیزی ندارد و از افراسیاب می خواهد که سوگند یاد کند که به فرزند سیاوش صدمه ای نمی زند

چو کار گذشته نیارد به یاد
زید شاد و ما نیز باشیم شاد
وگر هیچ خوی بد آرد پدید
بسان پدر سر بباید برید
بدو گفت پیران که ای شهریار
ترا خود نباید کس آموزگار
یکی کودکی خرد چون بیهشان
ز کار گذشته چه دارد نشان
+++
یکی سخت سوگند شاهانه خورد
به روز سپید و شب لاژورد
به دادار کاو این جهان آفرید
سپهر و دد و دام و جان آفرید
که ناید بدین کودک از من ستم
نه هرگز برو بر زنم تیزدم

پیران کی خسرو را برای روبرو شدن با افراسیاب آماده می کند و از کی خسرو می خواهد که خود را تا زمانی که پیش افراسیاب است به دیولنگی بزند

وزانجا بر خسرو آمد دمان
رخی ارغوان و دلی شادمان
بدو گفت کز دل خرد دور کن
چو رزم آورد پاسخش سور کن
مرو پیش او جز به دیوانگی
مگردان زبان جز به بیگانگی
مگرد ایچ گونه به گرد خرد
یک امروز بر تو مگر بگذرد
+++
همی رفت پیش اندرون شاه گرد
سپهدار پیران ورا پیش برد
بیامد به نزدیک افراسیاب
نیا را رخ از شرم او شد پرآب
بران خسروی یال و آن چنگ او
بدان شاخ و آن فر و اورنگ او
زمانی نگه کرد و نیکو بدید
همی گشت رنگ رخش ناپدید
تن پهلوان گشت لرزان چو بید
ز جان جوان پاک بگسست امید

افراسیاب شروع به پرسش از کی خسرو می کند تا وی را بسنجد و با شنیدن جواب های بی سر و ته کی خسرو، مطمئن میشود که از کی خسرو گزندی به او نخواهد رسید. دستور می دهد تا به او هدایایی بدهند و اجازه می دهد تا کی خسرو نزد مادرش در سیاوش گرد به زنگی ادامه دهد

بپرسید کای نورسیده جوان
بر گوسفندان چه گردی همی
چنین داد پاسخ که نخچیر نیست
بپرسید بازش ز آموزگار
بدو گفت جایی که باشد پلنگ
سه دیگر بپرسیدش از مام و باب
چنین داد پاسخ که درنده شیر
+++
بخندید خسرو ز گفتار اوی
سوی پهلوان سپه کرد روی
بدو گفت کاین دل ندارد بجای
ز سر پرسمش پاسخ آرد ز پای
نیاید همانا بد و نیک ازوی
نه زینسان بود مردم کینه جوی
رو این را به خوبی به مادر سپار
به دست یکی مرد پرهیزگار

از طرف دیگر خبر کشته شدن سیاوش به ایران رسید و پس از آن خبر به زابلستان و رستم رسید (بخاطر داشته باشیم که پس از مرگ سهراب، رستم از کی کاووس خواست تا سیاوش را به او بسپارد و در واقع رستم برای سیاوش  حکم پدر را داشت). رستم به قصد انتقام جویی به سمت کاخ کی کاووی راه می افتد

همه شهر توران پر از داغ و درد
به بیشه درون برگ گلنار زرد
گرفتند شیون به هر کوهسار
نه فریادرس بود و نه خواستار
چو این گفته بشنید کاووس شاه
سر نامدارش نگون شد ز گاه
بر و جامه بدرید و رخ را بکند
به خاک اندر آمد ز تخت بلند
+++
تهمتن چو بشنید زو رفت هوش
ز زابل به زاری برآمد خروش
به چنگال رخساره بشخود زال
همی ریخت خاک از بر شاخ و یال
چو یک هفته با سوگ بود و دژم
به هشتم برآمد ز شیپور دم
سپاهی فراوان بر پیلتن
ز کشمیر و کابل شدند انجمن
به درگاه کاووس بنهاد روی
دو دیده پر از آب و دل کینه جوی
+++
چو آمد به نزدیک کاووس کی
سرش بود پرخاک و پرخاک پی
بدو گفت خوی بد ای شهریار
پراگندی و تخمت آمد ببار
ترا مهر سودابه و بدخوی
ز سر برگرفت افسر خسروی
کنون آشکارا ببینی همی
که بر موج دریا نشینی همی
از اندیشه ی خرد و شاه سترگ
بیامد به ما بر زیانی بزرگ
+++
همی جنگ با چشم گریان کنم
جهان چون دل خویش بریان کنم
نگه کرد کاووس بر چهر او
بدید اشک خونین و آن مهر او
نداد ایچ پاسخ مر او را ز شرم
فرو ریخت از دیدگان آب گرم
تهمتن برفت از بر تخت اوی
سوی خان سودابه بنهاد روی
ز پرده به گیسوش بیرون کشید
ز تخت بزرگیش در خون کشید
به خنجر به دو نیم کردش به راه
نجنبید بر جای کاووس شاه
بیامد به درگاه با سوگ و درد
پر از خون دل و دیده رخساره زرد
همه شهر ایران به ماتم شدند
پر از درد نزدیک رستم شدند

رستم خطاب به پهلوانان ایران می گوید که من به انتقام خون سیاوش بپا خاسته ام یا در این راه از بین می روم و یا انتقام سیاوش را می گیرم. پهلوانان با او هم صدا می شوند و اینگونه ایرانیان به خونخواهی سیاوش به رزم افراسیاب برمی خیزند

به گردان چنین گفت رستم که من
برین کینه دادم دل و جان و تن
+++
به یزدان که تا در جهان زند ه ام
به کین سیاوش دل آگند ه ام
بران تشت زرین کجا خون اوی
فرو ریخت ناکاردیده گروی
بمالید خواهم همی روی و چشم
مگر بر دلم کم شود درد و خشم
وگر همچنانم بود بسته چنگ
نهاده به گردن درون پالهنگ
به خاک اندرون خوار چون گوسفند
کشندم دو بازو به خم کمند
و گر نه من و گرز و شمشیر تیز
برانگیزم اندر جهان رستخیز
نبیند دو چشمم مگر گرد رزم
حرامست بر من می و جام و بزم
به درگاه هر پهلوانی که بود
چو زان گونه آواز رستم شنود
همه برگرفتند با او خروش
تو گفتی که میدان برآمد به جوش
لغاتی که آموختم
بدره = کیسه

ابیاتی که دوست داشتم
ز خاکی که خون سیاوش بخورد
به ابر اندر آمد درختی ز گرد

نگاریده بر برگها چهر او
همه بوی مشک آمد از مهر او

چنین است کردار این گنده پیر
ستاند ز فرزند پستان شیر
چو پیوسته شد مهر دل بر جهان
به خاک اندر آرد سرش ناگهان

مرنجان روان کاین سرای تو نیست
بجز تنگ تابوت جای تو نیست

ابیات عجیب
کسی کاو بود مهتر انجمن
کفن بهتر او را ز فرمان زن

سیاوش به گفتار زن شد به باد

خجسته زنی کاو ز مادر نزاد

شجره نامه
کی خسرو = پسر فرنگیس و سیاوش

قسمت های پیشین

ص 414 لشکر کشیدن ایرانیان به کین سیاوش
© All rights reserved

No comments: