Monday 10 November 2014

شاهنامه خوانی در منچستر - 46

داستان رستم و سهراب را دنبال کردیم. هنوز به مبارزه ی رستم و سهراب نرسیده ایم، با این حال صحنه ی غمناکی را پشت سر گذاشتیم، تازه هنوز تراژدی اصلی اتفاق نیفتاده. در طول داستان سهراب سعی کرده تا پیش از مبارزه با ایرانیان هر جوری شده رستم را بشناسد، چون می دانسته که او پدر وی است و اصولا برای همدستی با او به ایران تاخته. (شاید گاهی باید به آنچه خود می پنداریم و به حساب دو دوتایی خود ایمان بیاوریم، جدا از آنچه دیگران می گویند). رستم که بدلیل ناآشنایی با پهلوانی که به ایران حمله کرده، قبل از جنگ مخفیانه به خیمه گاه ترکان می رود تا ببیند که این جنگجوی جوان کیست، با دیدن سهراب به شباهت او با سام پی میبرد و در گزارشی که به کی کاووس می دهد به همین موضوع اشاره می کند. با این حال گمان نمی برد که او فرزند خودش باشد

وزان جایگه رفت نزدیک شاه
ز ترکان سخن گفت وز بزم گاه
ز سهراب و از برز و بالای اوی
ز بازوی و کتف دلارای اوی
که هرگز ز ترکان چنین کس نخاست
بکردار سروست بالاش راست
به توران و ایران نماند به کس
تو گویی که سام سوارست و بس

سهراب به دفعات در جمع به دنبال رستم گشته. در وحله اول از هجیر که قبلا (نبرد  دژ سپید) به اسارت گرفته شده بود می خواهد که به لشگرگاه ایرانیان نظر بیفکند و یک به یک پهلوانان ایران زمین (که هر یک در مقر خود و تحت بیرقی خاص بودند) را به او نشان دهد

بفرمود تا رفت پیشش هجیر
بدو گفت کژی نیاید ز تیر
نشانه نباید که خم آورد
چو پیچان شود زخم کم آورد
به هر کار در پیشه کن راستی
چو خواهی که نگزایدت کاستی
سخن هرچه پرسم همه راست گوی
متاب از ره راستی هیچ روی
چو خواهی که یابی رهایی ز من
سرافراز باشی به هر انجمن
از ایران هر آنچت بپرسم بگوی
متاب از ره راستی هیچ روی
سپارم به تو گنج آراسته
بیابی بسی خلعت و خواسته
ور ایدون که کژی بود رای تو
همان بند و زندان بود جای تو
+++
بدو گفت کز تو بپرسم همه
ز گردنکشان و ز شاه و رمه
همه نامداران آن مرز را
چو طوس و چو کاووس و گودرز را
ز بهرام و از رستم نامدار
ز هر کت بپرسم به من برشمار
+++
بگو کان سراپرده ی هفت رنگ
یکی مهد پیروزه برسان نیل
+++
یکی برز خورشید پیکر درفش
سرش ماه زرین غلافش بنفش
+++
بدو گفت کان شاه ایران بود
بدرگاه او پیل و شیران بود
وزان پس بدو گفت بر میمنه
سواران بسیار و پیل و بنه
سراپرده ای بر کشیده سیاه
زده گردش اندر ز هر سو سپاه
+++
زده پیش او پیل پیکر درفش
به در بر سواران زرینه کفش
چنین گفت کان طوس نوذر بود
درفشش کجاپیل پیکر بود
+++
یکی شیر پیکر درفشی به زر
درفشان یکی در میانش گهر
چنین گفت کان فر آزادگان
جهانگیر گودرز کشوادگان
+++
یکی گرگ پیکر درفش از برش
برآورده از پرده زرین سرش
بدو گفت کان پور گودرز گیو
که خوانند گردان وراگیو نیو
+++
نشسته سپهدار بر تخت عاج
نهاده بران عاج کرسی ساج
ز هودج فرو هشته دیبا جلیل
غلام ایستاده رده خیل خیل
بر خیمه نزدیک پرد هسرای
به دهلیز چندی پیاده به پای
بدو گفت کاو را فریبرز خوان
که فرزند شاهست و تاج گوان
+++
بپرسید کان سرخ پرد هسرای
به دهلیز چندی پیاده به پای
به گرد اندرش سرخ و زرد و بنفش
ز هرگونه ای برکشیده درفش
درفشی پس پشت پیکرگراز
سرش ماه زرین و بالا دراز
چنین گفت کاو را گرازست نام
که در چنگ شیران ندارد لگام

هجیر از همه ی دلاوران تک به تک نام می برد ولی صحبتی از رستم بمیان نمی آید. سهراب با اینکه از نشانه هایی که مادرش داده رستم را می شناسد، به اینکه او رستم است شک می کند و می خواهد که هجیر شک او را تایید کند ولی به قول فردوسی تقدیر اینگونه رقم نخورده بود: نبشته به سر بر دگرگونه بود//ز فرمان نکاهد نخواهد فزود. از هجیر مستقیما در مورد پهلوانی که می پنداشته رستم است می پرسد، ولی هجیر حقیقت را کتمان می کند و او را پهلوانی جدید معرفی می کند که نامش را نمی داند. سهراب مجددا  در مورد پهلوانی که گمان می کند رستم است می پرسد، باز هم هجیر کتمان می کند

درفشی بدید اژدها پیکرست
بران نیزه بر شیر زرین سرست
چنین گفت کز چین یکی نامدار
بنوی بیامد بر شهریار
بپرسید نامش ز فرخ هجیر
بدو گفت نامش ندارم بویر
بدین دژ بدم من بدان روزگار
کجا او بیامد بر شهریار
+++
غمی گشت سهراب را دل ازان
که جایی ز رستم نیامد نشان
نشان داده بود از پدر مادرش
همی دید و دیده نبد باورش
همی نام جست از زبان هجیر
مگر کان سخنها شود دلپذیر
+++
نشان پدر جست و با او نگفت
همی داشت آن راستی در نهفت
تو گیتی چه سازی که خود ساختست
جهاندار ازین کار پرداختست
زمانه نبشته دگرگونه داشت
چنان کاو گذارد بباید گذاشت
دگر باره پرسید ازان سرفراز
ازان کش به دیدار او بد نیاز
ازان پرد هی سبز و مرد بلند
وزان اسپ و آن تاب داده کمند
ازان پس هجیر سپهبدش گفت
که از تو سخن را چه باید نهفت
گر از نام چینی بمانم همی
ازان است کاو را ندانم همی

سهراب اینبار مستقیم از رستم می پرسد حتی به هجیر می گوید که من با رستم هم پیمانم ولی امان از مصلحت اندیشی. حتی مصلحت اندیشی که از سر شجاعت باشد. هجیر نگران است که رستم بدست این پهلوان کشته شود. وقتی باز هم هجیر رستم را معرفی نمی کند، سهراب با وعده بی نیاز کردن هجیر در صورت همکاری و تهدید به کشتن در صورت کتمان واقعیت، دگر بار ازهجیر می خواهد تا رستم را به او نشان دهد

بدو گفت سهراب کاین نیست داد
ز رستم نکردی سخن هیچ یاد
کسی کاو بود پهلوان جهان
میان سپه در نماند نهان
+++
چنین داد پاسخ مر او را هجیر
که شاید بدن کان گو شیرگیر
کنون رفته باشد به زابلستان
که هنگام بزمست در گلستان
بدو گفت سهراب کاین خود مگوی
که دارد سپهبد سوی جنگ روی
به رامش نشیند جهان پهلوان
برو بر بخندند پیر و جوان
مرا با تو امروز پیمان یکیست
بگوییم و گفتار ما اندکیست
اگر پهلوان را نمایی به من
سرافراز باشی به هر انجمن
ترا بی نیازی دهم در جهان
گشاده کنم گنجهای نهان
ور ایدون که این راز داری ز من
گشاده بپوشی به من بر سخن
سرت را نخواهد همی تن به جای
نگر تا کدامین به آیدت رای

هجیر با خود می اندیشید که نجات رستم جز از راه مخفی نمودن او از سهراب میسر نیست و تصمیم می گیرد تا خود را قربانی کند

به دل گفت پس کاردیده هجیر
که گر من نشان گو شیرگیر
بگویم بدین ترک با زور دست
چنین یال و این خسروانی نشست
ز لشکر کند جنگ او ز انجمن
برانگیزد این باره ی پیلتن
برین زور و این کتف و این یال اوی
شود کشته رستم به چنگال اوی
از ایران نیاید کسی کینه خواه
بگیرد سر تخت کاووس شاه
چنین گفت موبد که مردن به نام
به از زنده دشمن بدو شادکام
اگر من شوم کشته بر دست اوی
نگردد سیه روز چون آب جوی
چو گودرز و هفتاد پور گزین
همه پهلوانان با آفرین
نباشد به ایران تن من مباد
چنین دارم از موبد پاک یاد
که چون برکشد از چمن بیخ سرو
سزد گر گیا را نبوید تذرو

هجیر به سهراب هشدار می دهد و او را از مقابله کردن با رستم می ترساند. سهراب هم عصبانی می شود، هجیر را با ضربه ای از پای می اندازد و به سپاه ایران می تازد

به سهراب گفت این چه آشفتنست
همه با من از رستمت گفتنست
نباید ترا جست با او نبرد
برآرد به آوردگاه از تو گرد
همی پیلتن را نخواهی شکست
همانا که آسان نیاید به دست
+++
چو بشنید این گفتهای درشت
نهان کرد ازو روی و بنمود پشت
ز بالا زدش تند یک پشت دست
بیفگند و آمد به جای نشست

در میان لشکر ایران کسی هماورد سهراب  نیست جز رستم. او را می خوانند و مجددا همان شخصیت خاص رستم (با غرولند و اعتراض به شیوه های کی کاووس در عین فرمانبرداری از وی) نمایان می شود

ازان پس دلیران شدند انجمن
بگفتند کاینت گو پیلتن
نشاید نگه کردن اسان بدوی
که یارد شدن پیش او جنگجوی
ازان پس خروشید سهراب گرد
همی شاه کاووس را بر شمرد
چنین گفت با شاه آزاد مرد
که چون است کارت به دشت نبرد
چرا کرده ای نام کاووس کی
که در جنگ نه تاو داری نه پی
تنت را برین نیزه بریان کنم
ستاره بدین کار گریان کنم
+++
غمی گشت کاووس و آواز داد
کزین نامداران فرخ نژاد
یکی نزد رستم برید آگهی
کزین ترک شد مغز گردان تهی
ندارم سواری ورا هم نبرد
از ایران نیارد کس این کار کرد
+++
بدو گفت رستم که هر شهریار
که کردی مرا ناگهان خواستار
گهی گنج بودی گهی ساز بزم
ندیدم ز کاووس جز رنج رزم
بفرمود تا رخش را زین کنند
سواران بروها پر از چین کنند

سرانجام رستم و سهراب روبرو می شوند. این بار سهراب از خود رستم می پرسد که تو رستم نیستی؟ حقیقتی که اینبار خود رستم کتمان می کند

چو سهراب را دید با یال و شاخ
برش چون بر سام جنگی فراخ
بدو گفت از ایدر به یکسو شویم
بوردگه هر دو همرو شویم
+++
به بالا بلندی و با کتف و یال
ستم یافت بالت ز بسیار سال
نگه کرد رستم بدان سرافراز
بدان چنگ و یال و رکیب دراز
بدو گفت نرم ای جوا نمرد گرم
زمین سرد و خشک و سخن گرم و نرم
به پیری بسی دیدم آوردگاه
بسی بر زمین پست کردم سپاه
تپه شد بسی دیو در جنگ من
ندیدم بدان سو که بودم شکن
نگه کن مرا گر ببینی به جنگ
اگر زنده مانی مترس از نهنگ
مرا دید در جنگ دریا و کوه
که با نامداران توران گروه
چه کردم ستاره گوای منست
به مردی جهان زیر پای منست
بدو گفت کز تو بپرسم سخن
همه راستی باید افگند بن
من ایدون گمانم که تو رستمی
گر از تخمه ی نامور نیرمی
چنین داد پاسخ که رستم نیم
هم از تخمه ی سام نیرم نیم
که او پهلوانست و من کهترم
نه با تخت و گاهم نه با افسرم
از امید سهراب شد ناامید
برو تیره شد روی روز سپید


لغاتی که آموختم
چرمه = اسب
ساج = درختی است راست بالا وسیاه رنگ
ژگان = قید از ژکیدن به معنی از ناخرسندی زبر لب نالیدن

بیت هایی که خیلی دوست داشتم
به هر کار در پیشه کن راستی
چو خواهی که نگزایدت کاستی

زمانه نبشته دگرگونه داشت
چنان کاو گذارد بباید گذاشت

نبینی که موبد به خسرو چه گفت

بدانگه که بگشاد راز از نهفت

سخن گفت ناگفته چون گوهرست

کجا نابسوده به سنگ اندرست
چو از بند و پیوند یابد رها
درخشنده مهری بود بیبها



نباشد به ایران تن من مباد
چنین دارم از موبد پاک یا


از آتش ترا بیم چندان بود
که دریا به آرام خندان بود
چو دریای سبز اندر آید ز جای
ندارد دم آتش تیزپای

قسمت های پیشین

 ص 301 رزم رستم و سهراب 
© All rights reserved

1 comment:

افسانه نکونام said...

خیلی قشنگ می نویسی و خیلی لذت بردم. سپاس خانمی! آفرین