Friday, 21 December 2012

خاطرات یلدا


تمام شب یک کوچولوی نازنین دورو برم می پلکید. گفتم برو با بچه ها بازی کن. ولی باز کنار من می ماند. بعد از مدتی گفت: خاله بذار کمکت کنم. منم کار خاصی نمی کردم ولی کمی از بلیت ها را دادم به او تا از دفترچه جدا کنه و بریزه توی جعبه. خاله گفتنش خیلی به دلم نشست اونم از کمک به من خیلی خوشحال به نظر می رسید
گمونم یک خواهرزاده نداشته پیدا کردم
:)

© All rights reserved

No comments: