Monday 27 February 2012

گمونم دارم پیر میشوم

 امان از وقتی که به کسی برمی خوری که غریبه نیست ولی آشنا هم به نظر نمیاد

بیش از صد نفری مهمان آمده بودند، تعدادی را می شناختم با تعدادی هم آشنا شدم. وقتی که خانمی با کت و شلوار آبی که خیلی هم قیافه اش به نظرم آشنا میامد نزدیک شد و سلام گرم همراه با ماچ و بوسه اش را حواله ام کرد کمی گیج شد. خیلی آشنا میامد ولی هر چه فکر کردم یادم نیومد که اسمش چیه. هنوز با خودم کلنجار می رفتم تا یادم بیاد که کجا دیدمش که سیل احوالپرسی هاش هم روانه شد. اسم تک تک افراد فامیلم رو هم بلد بود و یکی یکی سراغ می گرفت. بعد از چند دقیقه از صرافت اینکه بهش بگم "ببخشید بجا نیوردم" گذشتم، چراکه با اون احوال پرسی های جانانۀ او، ناجور بود اگر بر عدم شناخت من واقف میشد. خلاصه از حال همگی اونو خبردار کردم و رسید نوبت من که متقابلا جویای احوال باشم. منکه هنوز نه اسم طرف رو به یاد آورده بودم و نه یادم میومد که کجا دیدمش فقط به گفتن یک جملۀ "خانواده چطورند؟" قناعت کردم

 بالاخره حال و احوالپرسی ها به اتمام رسید و سکوتی نسبتا کوتاه بینمان برقرار شد. خواستم تا از موقعیت استفاده کنم "مزاحم نباشم  و سلام برسونیدی" بگم و جیم بشم، که ایشان از کتابم پرسیدند. کمی مات نگاهش کردم، نمیدونم چی جوابش را دادم ولی خیلی از این بجا نیوردن خودم، مخصوصا وقتی که طرف همه چیز و همه کس یادش بود، شرمنده شدم. حالا باید از این و اون بپرسم راستی اون خانم که کت و شلوار آبی پوشیده کی بود

© All rights reserved

No comments: