Sunday 30 January 2011

شعری از گلسرخی

شعر را دوستی در جایی نوشته بودن با اجازه ایشون اینجا کپی کردم

تساوی

معلم پای تخته داد می زد 

صورتش از خشم گلگون بود 
و دستانش به زیر پوششی از گردپنهان بود 
ولی آخر کلاسی ها 
لواشک بین خود تقسیم می کردند 
وان یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد 
برای آنکه بی خود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان 
تساوی های جبری رانشان می داد 
خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک 
غمگین بود 
تساوی را چنین بنوشت 
یک با یک برابر هست 
از میان جمع شاگردان یکی برخاست 
همیشه یک نفر باید به پا خیزد 
به آرامی سخن سر داد 
تساوی اشتباهی فاحش و محض است 
معلم
مات بر جا ماند 
و او پرسید 
گر یک فرد انسان واحد یک بود ایا باز
یک با یک برابر بود 
سکوت مدهوشی بود و سئوالی سخت 
معلم خشمگین فریاد زد 
آری برابر بود 
و او با پوزخندی گفت 
اگر یک فرد انسان واحد یک بود 
آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود 
وانکه قلبی پک و دستی فاقد زر داشت 
پایین بود 
اگر یک فرد انسان واحد یک بود 
آن که صورت نقره گون
چون قرص مه می داشت 
بالا بود 
وان سیه چرده که می نالید 
پایین بود 
اگریک فرد انسان واحد یک بود 
این تساوی زیر و رو می شد 
حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود 
نان و مال مفت خواران 
از کجا آماده می گردید 
یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد ؟
یک اگر با یک برابر بود 
پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟
یا که زیر صربت شلاق له می گشت ؟
یک اگر با یک برابر بود 
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟
معلم ناله آسا گفت 
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید 
یک با یک برابر نیست 

خسرو گلسرخی

2 comments:

Anonymous said...

زيبا بود
ممنون

Unknown said...

يادش گرامي
قشنگ بود