Sunday, 1 September 2019

شاهنامه‌خوانی در منچستر 187

داستان تا جایی رسید که بهرام گور بالاخره و پس از اثبات شجاعت و سزاواری خود بر تخت پادشاهی نشست

چو بر تخت بنشست بهرام گور
برو آفرین کرد بهرام و هور
پرستش گرفت آفریننده را
جهاندار و بیدار و بیننده را
خداوند پیروزی و برتری
خداوند افزونی و کمتری
خداوند داد و خداوند رای
کزویست گیتی سراسر به پای

بهرام تاج و تخت خود را از دهش خداوند می‌داند و مردم را هم به پرستش یزدان می‌خواند

ازان پس چنین گفت کاین تاج و تخت
ازو یافتم کافریدست بخت
بدو هستم امید و هم زو هراس
وزو دارم از نیکویها سپاس
شما هم بدو نیز نازش کنید
بکوشید تا عهد او نشکنید
زبان برگشادند ایرانیان
که بستیم ما بندگی را میان
که این تاج بر شاه فرخنده باد
همیشه دل و بخت او زنده باد
وزان پس همه آفرین خواندند
همه بر سرش گوهر افشاندند
چنین گفت بهرام کای سرکشان
ز نیک و بد روز دیده نشان
همه بندگانیم و ایزد یکیست
پرستش جز او را سزاوار نیست
ز بد روز بی بیم داریمتان
به بدخواه حاجت نیاریمتان
بگفت این و از پیش برخاستند
برو آفرین نو آراستند

روز بعد بزرگان ایران به دیدار بهرام گور می‌روند و بارگاه او را میارایند

شب تیره بودند با گفت وگوی
چو خورشید بر چرخ بنمود روی
به آرام بنشست بر گاه شاه
برفتند ایرانیان بارخواه
چنین گفت بهرام با مهتران
که این نیکنامان و نیک اختران
به یزدان گراییم و رامش کنیم
بتازیم و دل زین جهان برکنیم
بگفت این و اسپ کیان خواستند
کیی بارگاهش بیاراستند

در روز سوم بهرام اصول پرستش را اینگونه تعریف می‌کند ایمان به روز رستخیز و بهشت و جهنم

سه دیگر چو بنشست بر تخت گفت
که رسم پرستش نباید نهفت
به هستی یزدان گوایی دهیم
روان را بدین آشنایی دهیم
بهشتست و هم دوزخ و رستخیز
ز نیک و ز بد نیست راه گریز
کسی کو نگرود به روز شمار
مر او را تو بادین و دانا مدار

روز چهارم تاج را بر سر می‌گذارد، اعلام می‌کند که شادمانی به دارایی و گنج نیست و شادی خود را از مردمان می‌داند

به روز چهارم چو بر تخت عاج
بسر بر نهاد آن پسندیده تاج
چنین گفت کز گنج من یک زمان
نیم شاد کز مردم شادمان
نیم خواستار سرای سپنج
نه از بازگشتن به تیمار و رنج
که آنست جاوید و این ره گذار
تو از آز پرهیز و انده مدار

در روز پنجم ار خواستش برای دسترسی مردمان در رنج سخن گفت و در روز ششم از زیردستان ونشکستن دل آنان

به پنجم چنین گفت کز رنج کس
نیم شاد تا باشدم دست رس
به کوشش بجوییم خرم بهشت
خنک آنک جز تخم نیکی نکشت
ششم گفت بر مردم زیردست
مبادا که هرگز بجویم شکست
جهان را ز دشمن تن آسان کنیم
بداندیشگان را هراسان کنیم

در روز هفتم گفت که به هر کس مثل خودش رفتار می‌کنیم و اگر کسی بدی بکند حتی از پدرم هم سخت‌تر با او رفتار می‌شود

به هفتم چو بنشست گفت ای مهان
خردمند و بیدار و دیده جهان
چو با مردم زفت زفتی کنیم
همی با خردمند جفتی کنیم
هرانکس که با ما نسازند گرم
بدی بیش ازان بیند او کز پدرم
هرانکس که فرمان ما برگزید
غم و درد و رنجش نباید کشید

در روز هشتم جوانوی را فراخواند و گفت نامه‌ای بنویس به بزرگ هر کشور و بگو که بهرام بر تخت نشسته. او  بر آیین زرتشت است و خداوند را می‌پرستد و با عدل و داد است

به هشتم چو بنشست فرمود شاه
جوانوی را خواندن از بارگاه
بدو گفت نزدیک هر مهتری
به هر نامداری و هر کشوری
یکی نامه بنویس با مهر و داد
که بهرام بنشست بر تخت شاد
خداوند بخشایش و راستی
گریزنده از کژی و کاستی
که با فر و برزست و با مهر و داد
نگیرد جز از پاک دادار یاد
پذیرفتم آن را که فرمان برد
گناه آن سگالد که درمان برد؟
نشستم برین تخت فرخ پدر
بر آیین طهمورث دادگر
به داد از نیاکان فزونی کنم
شما را به دین رهنمونی کنم
جز از راستی نیست با هرکسی
اگر چند ازو کژی آید بسی
بران دین زردشت پیغمبرم
ز راه نیاکان خود نگذرم

در روز نهم اعلام  کرد که آیین زرتشت اینگونه است که هر کسی بر دارایی خود پادشاه است و حتی پادشاه زن و فرزند خود! (یادداشتی به خود_ حقوق زن؟) ما نمی‌خواهیم که از ثروت دیگران برای خود گنج بسازیم و باغث رنج درویشان شویم.  بهرام سپس بر نامه‌ها مهر می‌زند و آنها را به اطراف می‌فرستد

نهم گفت زردشت پیشین بروی
به راهیم پیغمبر راست گوی
همه پادشاهید بر چیز خویش
نگهبان مرز و نگهبان کیش
به فرزند و زن نیز هم پادشا
خنک مردم زیرک و پارسا
نخواهیم آگندن زر به گنج
که از گنج درویش ماند به رنج
گر ایزد مرا زندگانی دهد
برین اختران کامرانی دهد
یکی رامشی نامه خوانید نیز
کزان جاودان ارج یابید و چیز
ز ما بر همه پادشاهی درود
به ویژه که مهرش بود تار و پود
نهادند بر نامه ها بر نگین
فرستادگان خواست با آفرین
برفتند با نامه ها موبدان
سواران بینادل و بخردان

روز بعد دسته‌ای که مخالف بهرام ببودند به سراغ  منذر می‌روند که پیش بهرام شاه وساطت  ما را بکن  ما از دست یزدگرد به ستوه آمده بودیم و می‌ترسیدیم که بهرام هم مانند پدرش باشد. منذر هم نزد بهرام می‌رود و با او صحبت می‌کند. بهرام هم کسانی را که با به پادشاهی رسیدن او مخالف بودند بخشیده می‌شوند و بساط سور و ساز را راه می‌اندازند  

دگر روز چون بردمید آفتاب
ببالید کوه و بپالود خواب
به نزدیک منذر شدند این گروه
که بهرام شه بود زیشان ستوه
که خواهشگری کن به نزدیک شاه
ز کردار ما تا ببخشد گناه
که چونان بدیم از بد یزدگرد
که خون در تن نامداران فسرد
ز بس زشت گفتار و کردار اوی
ز بیدادی و درد و آزار اوی
دل ما به بهرام ازان بود سرد
که از شاه بودیم یکسر به درد
بشد منذر و شاه را کرد نرم
بگسترد پیشش سخنهای گرم
ببخشید اگر چندشان بد گناه
که با گوهر و دادگر بود شاه
بیاراست ایوان شاهنشهی
برفت آنک بودند یکسر مهی
چو جای بزرگی بپرداختند
کرا بود شایسته بنشاختند
به هر جای خوانی بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند

تا سه روز در کاخ بهرام بساط سور و ساز به راه بود. بعد بهرام از خوبی و زحماتی که منذر و نعماان برای او کشیده بودند گفت و به آنان هدیه داد. بعد به دیگران هم هدایایی بخشید. همه خوشحال شدند و به آنشکده رفته و به شادی و نیایش پرداختند

دوم روز رفتند دیگر گروه
سپهبد نیامد ز خوردن ستوه
سیم روز جشن و می و سور بود
غم از کاخ شاه جهان دور بود
بگفت آنک نعمان و منذر چه کرد
ز بهر من این پاک زاده دو مرد
همه مهتران خواندند آفرین
بران دشت آباد و مردان کین
ازان پس در گنج بگشاد شاه
به دینار و دیبا بیاراست گاه
به اسپ و سنان و به خفتان جنگ
ز خود و ز هر گوهری رنگ رنگ
سراسر به نعمان و منذر سپرد
جوانوی رفت آن بدیشان شمرد
کس اندازه بخشش او نداشت
همان تاو با کوشش او نداشت
همان تازیان را بسی هدیه داد
از ایوان شاهی برفتند شاد
بیاورد پس خلعت خسروی
همان اسپ و هم جامه پهلوی
به خسرو سپردند و بنواختش
بر گاه فرخنده بنشاختش
شهنشاه خسرو به نرسی رسید
ز تخت اندر آمد به کرسی رسید
برادرش بد یک دل و یک زبان
ازو کهتر آن نامدار جوان
ورا پهلوان کرد بر لشکرش
بدان تا به آیین بود کشورش
سپه را سراسر به نرسی سپرد
به بخشش همی پادشاهی ببرد
در گنج بگشاد و روزی بداد
سپاهش به دینار گشتند شاد
بفرمود پس تا گشسپ دبیر
بیامد بر شاه مردم پذیر
کجا بود دانا بدان روزگار
شمار جهان داشت اندر کنار
جوانوی بیدار با او بهم
که نزدیک او بد شمار درم
ز باقی که بد نزد ایرانیان
بفرمود تا بگسلد از میان
دبیران دانا به دیوان شدند
ز بهر درم پیش کیوان شدند
ز باقی که بد بر جهان سربسر
همه برگرفتند یک با دگر
نود بار و سه بار کرده شمار
به ایران درم بد هزاران هزار
ببخشید و دیوان بر آتش نهاد
همه شهر ایران بدو گشت شاد
چو آگاه شد زان سخن هرکسی
همی آفرین خواند هرکس بسی
برفتند یکسر به آتشکده
به ایوان نوروز و جشن سده
همی مشک بر آتش افشاندند
به بهرام بر آفرین خواندند
وزان پس بفرمود کارآگهان
یکی تا بگردند گرد جهان
کسی را کجا رانده بد یزدگرد
بجست و به یک شهرشان کرد گرد
بدان تا شود نامه شهریار
که آزادگان را کند خواستار
فرستاد خلعت به هر مهتری
ببخشید به اندازه شان کشوری
رد و موبد و مرزبان هرک بود
که آواز بهرام زان سان شنود
سراسر به درگاه شاه آمدند
گشاده دل و نیکخواه آمدند
بفرمود تا هرک بد دادجوی
سوی موبد موبد آورد روی

بهرام به همه‌ی زیردستان اعلام کرد که از غم و گناه دور باشید. هر کسی که راه عدل یش گیرد بر او خوبی نثار خواهیم کرد. چنین شد که همه‌ی مردم و خود بهرام شاد بودند و بهرام کارش یا شکار و یا بازی چوگان بود

چو فرمانش آمد ز گیتی به جای
منادیگری کرد بر در به پای
که ای زیردستان بیدار شاه
ز غم دور باشید و دور از گناه
وزین پس بران کس کنید آفرین
که از داد آباد دارد زمین
ز گیتی به یزدان پناهید و بس
که دارنده اویست و فریادرس
هرانکس که بگزید فرمان ما
نپیچد سر از رای و پیمان ما
برو نیکویها برافزون کنیم
ز دل کینه و آز بیرون کنیم
هرانکس که از داد بگریزد اوی
به بادآفره در بیاویزد اوی
گر ایدونک نیرو دهد کردگار
به کام دل ما شود روزگار
برین نیکویها فزایش بود
شما را بر ما ستایش بود
همه شهر ایران به گفتار اوی
برفتند شادان دل و تازه روی
بدانگه که شد پادشاهیش راست
فزون گشت شادی و انده بکاست
همه روز نخچیر بد کار اوی
دگر اسپ و میدان و چوگان و گوی

در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

لغاتی که آموختم
زفت = قوی جثه
جودر = گیاهی با دانه‌های ریز و باریک که در میان کشتزار جو می‌روید

ابیانی که خیلی دوست داشتم
نخواهیم آگندن زر به گنج
که از گنج درویش ماند به رنج

نماندم نمکسود و هیزم نه جو
 نه چیزی پدیدست تا جودرو


چنین گفت کز گنج من یک زمان
نیم شاد کز مردم شادمان
نیم خواستار سرای سپنج
نه از بازگشتن به تیمار و رنج
که آنست جاوید و این ره گذار
تو از آز پرهیز و انده مدار

که ای زیردستان بیدار شاه
ز غم دور باشید و دور از گناه

شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور)

قسمتهای پیشین

ص 1387 پداستان بهرام با لنبک آبکش و براهام 

© All rights reserved

No comments: