داستان به پادشاهی بهرام گور رسید و ماجراهایی که در دوران پادشاهی او رخ میدهد
به داستان بهرام با لنبک آبکش و براهام رسیدیم
روزی همینطور که بهرام به شکارگاه رفته بوده مرد پیری عصازنان به نزدیک او میاید و از براهام نامی شاکی میشود و بر لنبک نامی درود میفرستد. بهرام هم از اطرافیان پرس و جو میکند که ببینید این دو نفر کی هستند و وضعشان چگونه است. به بهرام میگویند که براهام مردی است ثروتمند ولی بسیار خسیس و لنبک آبکش نداری است که همیشه در خانهاش به روی مهمان باز است
چنان
بد که روزی به نخچیر شیر
همی
رفت با چند گرد دلیر
بشد
پیر مردی عصایی به دست
بدو
گفت کای شاه یزدانپرست
به
راهام مردیست پرسیم و زر
جهودی
فریبنده و بدگهر
به
آزادگی لنبک آبکش
به
آرایش خوان و گفتار خوش
بپرسید
زان کهتران کاین کیند
به
گفتار این پیر سر بر چیند
چنین
گفت با او یکی نامدار
که ای
با گهر نامور شهریار
سقاایست
این لنبک آبکش
جوانمرد
و با خوان و گفتار خوش
به یک
نیم روز آب دارد نگاه
دگر
نیمه مهمان بجوید ز راه
نماند
به فردا از امروز چیز
نخواهد
که در خانه باشد به نیز
به
راهام بیبر جهودیست زفت
کجا
زفتی او نشاید نهفت
درم
دارد و گنج و دینار نیز
همان
فرش دیبا و هرگونه چیز
بهرام جارچی میفرستد تا اعلام کند که از لنبک آب نخرند. بعد خودش در لباس مبدل به خانهی لنبک میرود و میگوید سپاهی هستم که از لشکر جدا ماندهام. لنبک هم با خوشرویی او را به داخل خنه میاورد و میگوید که اگر ده نفر هم بودید باز در خانهی من جای داشتید
منادیگری
را بفرمود شاه
که شو
بانگ زن پیش بازارگاه
که
هرکس که از لنبک آبکش
خرد آب
خوردن نباشدش خوش
همی
بود تا زرد گشت آفتاب
نشست
از بر باره بیزور و تاب
سوی
خانهٔ لنبک آمد چو باد
بزد
حلقه بر درش و آواز داد
که من
سرکشیام ز ایران سپاه
چو شب
تیره شد بازماندم ز شاه
درین
خانه امشب درنگم دهی
همه
مردمی باشد و فرهی
ببد
شاد لنبک ز آواز اوی
وزان
خوب گفتار دمساز اوی
بدو
گفت زود اندر آی ای سوار
که
خشنود باد ز تو شهریار
اگر با
تو ده تن بدی به بدی
همه یک
به یک بر سرم مه بدی
بهرام از اسب پایین میاد و لنبک اسبش را نگهداری میکند و خوراک و می برای بهرام فراهم میکند و بعد برای سرگرمی شطرنج میاورد. به بهرام حسابی خوش میگذرد بخصوص از روی گشاده و پذیرایی لنبک لذت میبرد
فرود
آمد از باره بهرامشاه
همی
داشت آن باره لنبک نگاه
بمالید
شادان به چیزی تنش
یکی
رشته بنهاد بر گردنش
چو
بنشست بهرام لنبک دوید
یکی
شهره شطرنج پیش آورید
یکی
کاسه آورد پر خوردنی
بیاورد
هرگونه آوردنی
به
بهرام گفت ای گرانمایه مرد
بنه
مهره بازی از بهر خورد
بدید
آنک کلنبک بدو داد شاه
بخندید
و بنهاد بر پیش گاه
چو نان
خورده شد میزبان در زمان
بیاورد
جامی ز می شادمان
همی
خورد بهرام تا گشت مست
به
خوردنش آنگه بیازید دست
شگفت
آمد او را ازان جشن اوی
وزان
خوب گفتار وزان تازه روی
بهرام آن شب میخوابد. روز بعد لنبک به او میگوید که شب برای اسبت نتوانستم چیزی جور کنم امروز هم مهمان من باش. اگرهم یاری میخواهی برایت میاورم! امروز هم به شادمانی نزد من بمان. بهرام میگوید که کار خاصی ندارم و مهمانت خواهم بود. لنبک هم خیلی خوشحال میشود
بخفت
آن شب و بامداد پگاه
از
آواز او چشم بگشاد شاه
چنین
گفت لنبک به بهرام گور
که شب
بی نوا بد همانا ستور
یک
امروز مهمان من باش وبس
وگر
یار خواهی بخوانیم کس
بیاریم
چیزی که باید به جای
یک
امروز با ما به شادی بپای
چنین
گفت با آبکش شهریار
که
امروز چندان نداریم کار
که
ناچار ز ایدر بباید شدن
هم
اینجا به نزد تو خواهم بدن
بسی
آفرین کرد لنبک بروی
ز
گفتار او تازهتر کرد روی
لنبک سر کار میرود ولی خریداری برای آب پیدا نمیکند. پیراهن تنش را میفروشد و با پول آن گوشتی میخرد (یادداشتی به خود - نسبت بهای پوشیدنی به خوردنی). لنبک آن روز هم مجلسی شاد به پا میکند و روز بعد باز به بهرام میگوید مهمان من بمان. بهرام هم فکر میکند که برای روز سوم لنبک نخواهد توانست که میزبانی کند و قبول کرد که در خانهی لنبک بماند
بشد
لنبک و آب چندی کشید
خریدار
آبش نیامد پدید
غمی
گشت و پیراهنش درکشید
یکی
آبکش را به بر برکشید
بها
بستد و گوشت بخرید زود
بیامد
سوی خانه چون باد و دود
بپخت و
بخوردند و می خواستند
یکی
مجلس دیگر آراستند
بیود
آن شب تیره با می به دست
همان
لنبک آبکش میپرست
چو شب
روز شد تیز لنبک برفت
بیامد
به نزدیک بهرام تفت
بدو
گفت روز سیم شادباش
ز رنج
و غم و کوشش آزاد باش
بزن
دست با من یک امروز نیز
چنان
دان که بخشیدهای زر و چیز
بدو
گفت بهرام کین خود مباد
که روز
سه دیگر نباشیم شاد
برو
آبکش آفرین خواند و گفت
که
بیداردل باش و با بخت جفت
لنبک به بازار رفت و مشک و وسایلی که داشت به امانت فروشی داد و به جای آن پولی دریافت کرد و با آن باز هم توانست خوراک و می مهمان را جور کند. روز بعد لنبک گفت سه روز در منزل من به سختی سر کردی ولی اگر از شاه نمیترسی و موردی برایت پیش نمیاید دو هفته دیگر هم میتوانی با من بمانی. بهرام هم تشکر میکند و میگوید باید برود
به
بازار شد مشک و آلت ببرد
گروگان
به پرمایه مردی سپرد
خرید
آنچ بایست و آمد دوان
به
نزدیک بهرام شد شادمان
بدو
گفت یاری ده اندر خورش
که مرد
از خورشها کند پرورش
ازو
بستد آن گوشت بهرام زود
برید و
بر آتش خورشها فزود
چو نان
خورده شد میگرفتند و جام
نخست
از شهنشاه بردند نام
چو می
خورده شد خواب را جای کرد
به
بالین او شمع بر پای کرد
به روز
چهارم چو بفروخت هور
شد از
خواب بیدار بهرام گور
بشد
میزبان گفت کای نامدار
ببودی
درین خانهٔ تنگ و تار
بدین
خانه اندر تنآسان نهای
گر از
شاه ایران هراسان نهای
دو
هفته بدین خانهٔ بینوا
بباشی
گر آید دلت را هوا
برو
آفرین کرد بهرامشاه
که
شادان و خرم بدی سال و ماه
سه روز
اندرین خانه بودیم شاد
که
شاهان گیتی گرفتیم یاد
به
جایی بگویم سخنهای تو
که
روشن شود زو دل و رای تو
که این
میزبانی ترا بر دهد
چو
افزون دهی تخت و افسر دهد
بیامد
چو گرد اسپ را زین نهاد
به
نخچیرگه رفت زان خانه شاد
همی
کرد نخچیر تا شب ز کوه
برآمد
سبک بازگشت از گروه
ز پیش
سواران چو ره برگرفت
سوی
خان بیبر به راهام تفت
بزد در
بگفتا که بیشهریار
بماندم
چو او بازماند از شکار
شب آمد
ندانم همی راه را
نیابم
همی لشکر و شاه را
گر
امشب بدین خانه یابم سپنج
نباشد
کسی را ز من هیچ رنج
به پیش
به راهام شد پیشکار
بگفت
آنچ بشنید ازان نامدار
به
راهام گفت ایچ ازین در مرنج
بگویش
که ایدر نیابی سپنج
بیامد
فرستاده با او بگفت
که
ایدر ترا نیست جای نهفت
بدو
گفت بهرام با او بگوی
کز
ایدر گذشتن مرا نیست روی
همی از
تو من خانه خواهم سپنج
نیارم
به چیزت ازان پس به رنج
چو
بشنید پویان بشد پیشکار
به نزد
به راهام گفت این سوار
همی ز
ایدر امشب نخواهد گذشت
سخن
گفتن و رای بسیار گشت
به
راهام گفتش که رو بیدرنگ
بگویش
که این جایگاهیست تنگ
جهودیست
درویش و شب گرسنه
بخسپد
همی بر زمین برهنه
بگفتند
و بهرام گفت ار سپنج
نیابم
بدین خانه آیدت رنج
بدین
در بخسپم نجویم سرای
نخواهم
به چیزی دگر کرد رای
به
راهام گفت ای نبرده سوار
همی
رنجه داری مرا خوارخوار
بخسپی
و چیزت بدزدد کسی
ازان
رنجه داری مرا تو بسی
به
خانه درآی ار جهان تنگ شد
همه
کار بیبرگ و بیرنگ شد
به
پیمان که چیزی نخواهی ز من
ندارم
به مرگ آبچین و کفن
هم
امشب ترا و نشست ترا
خورش
باید و نیست چیزی مرا
گر این
اسپ سرگین و آب افگند
وگر
خشت این خانه را بشکند
به
شبگیر سرگینش بیرون کنی
بروبی
و خاکش به هامون کنی
همان
خشت را نیز تاوان دهی
چو
بیدار گردی ز خواب آن دهی
بدو
گفت بهرام پیمان کنم
برین
رنجها سر گروگان کنم
بهرام از اسب پایین میاید و نمدزین را بر زمین پهن میکند و سرش را روی زین اسبش میگذارد. خود صاحبخانه غذا و می میاورد ولی فقط خود میخورد و به بهرام میگوید هر کسی چیزی دارد میخورد و اگر ندارد گرسنه و تشنه میماند
فرود
آمد و اسپ را با لگام
ببست و
برآهخت تیغ از نیام
نمدزین
بگسترد و بالینش زین
بخفت و
دو پایش کشان بر زمین
جهود
آن در خانه از پس ببست
بیاورد
خوان و به خوردن نشست
ازان
پس به بهرام گفت ای سوار
چو این
داستان بشنوی یاد دار
به
گیتی هرانکس که دارد خورد
سوی
مردم بینوا ننگرد
بدو
گفت بهرام کاین داستان
شنیدستم
از گفتهٔ باستان
شنیدم
به گفتار و دیدم کنون
که
برخواندی از گفتهٔ رهنمون
می
آورد چون خورده شد نان جهود
ازان
می ورا شادمانی فزود
خروشید
کای رنجدیده سوار
برین
داستان کهن گوشدار
که
هرکس که دارد دلش روشنست
درم
پیش او چون یکی جوشنست
کسی کو
ندارد بود خشک لب
چنانچون
توی گرسنه نیمشب
بدو
گفت بهرام کاین بس شگفت
به
گیتی مرین یاد باید گرفت
که از
جام یابی سرانجام نیک
خنک
میگسار و می و جام نیک
روز بعد بهرام اسب را زین میکند و میخواهد از خانهی براهام بیرون آید که او میدود و میگوید ای سوار قرار بود پهن اسبت را خود جمع کنی و نکردی. بهرام میگوید مستخدمت را بگو این کار را بکند و من مزدش را خواهم داد. براهام هم میگوید که من کسی را ندارم تو قول دادی و باید این کار را بکنی. بهرام هم دستمالی حریر خوشبو در چکمه داسته آنرا درمیاورد و پهن اسب را با آن جمع میکند و به بیرون میندازد
چو از
کوه خنجر برآورد هور
گریزان
شد از خانه بهرام گور
بران
چرمهٔ ناچران زین نهاد
چه زین
از برش خشک بالین نهاد
بیامد
به راهام گفت ای سوار
به
گفتار خود بر کنون پایدار
تو
گفتی که سرگین این بارگی
به
جاروب روبم به یکبارگی
کنون
آنچ گفتی بروب و ببر
به
رنجم ز مهمان بیدادگر
بدو
گفت بهرام شو پایکار
بیاور
که سرگین کشد بر کنار
دهم زر
که تا خاک بیرون برد
وزین
خانهٔ تو به هامون برد
بدو
گفت من کس ندارم که خاک
بروبد
برد ریزد اندر مغاک
تو
پیمان که کردی به کژی مبر
نباید
که خوانمت بیدادگر
چو
بشنید بهرام ازو این سخن
یکی
تازه اندیشه افگند بن
یکی
خوب دستار بودش حریر
به
موزه درون پر ز مشک و عبیر
برون
کرد و سرگین بدو کرد پاک
بینداخت
با خاک اندر مغاک
بفرمود
تا لنبک آبکش
بشد
پیش او دست کرده به کش
ببردند
ز ایوان به راهام را
جهود
بداندیش و بدکام را
چو در
بارگه رفت بنشاندند
یکی
پاکدل مرد را خواندند
بدو
گفت رو بارگیها ببر
نگر تا
نباشی به جز دادگر
به خان
به راهام شو بر گذار
نگر تا
چه بینی نهاده بیار
بشد
پاکدل تا به خان جهود
همه
خانه دیبا و دینار بود
ز
پوشیدنی هم ز گستردنی
ز
افگندنی و پراگندنی
یکی
کاروانخانه بود و سرای
کزان
خانه بیرون نبودیش جای
ز در و
ز یاقوت و هر گوهری
ز هر
بدرهای بر سرش افسری
که
دانند موبد مر آن را شمار
ندانست
کردن بس روزگار
فرستاد
موبد بدانجا سوار
شتر
خواست از دشت جهرم هزار
همه
بار کردند و دیگر نماند
همی
شاددل کاروان را براند
چو
بانگ درای آمد از بارگاه
بشد
مرد بینا بگفت آن به شاه
که
گوهر فزون زین به گنج تو نیست
همان
مانده خروار باشد دویست
بماند
اندران شاه ایران شگفت
ز راز
دل اندیشهها برگرفت
که
چندین بورزید مرد جهود
چو
روزی نبودش ز ورزش چه سود
ازان
صد شتروار زر و درم
ز
گستردنیها و از بیش و کم
جهاندار
شاه آبکش را سپرد
بشد
لنبک از راه گنجی ببرد
بهرام به براهام میگوید خودت گفتی که هر کسی که دارد میخورد و کسی که ندارد پژمرده میشود حالا خودت نداری و میتوانی خوردن لنبک را به تماشا بنشینی. بهرام چهار درم به او میدهد و میگوید این را سرمایه کن و با آن زندگی کن هرچند که سزاوار این چهار درهم هم نیستی
ازان
پس براهام را خواند و گفت
که ای
در کمی گشته با خاک جفت
چه
گویی که پیغمبرت چند زیست
چه
بایست چندی به زشتی گریست
سوار
آمد و گفت با من سخن
ازان
داستانهای گشته کهن
که
هرکس که دارد فزونی خورد
کسی کو
ندارد همی پژمرد
کنون
دست یازان ز خوردن بکش
ببین
زین سپس خوردن آبکش
ز
سرگین و زربفت و دستار و خشت
بسی
گفت با سفله مرد کنشت
درم
داد ناپاک دل را چهار
بدو
گفت کاین را تو سرمایهدار
سزا
نیست زین بیشتر مر ترا
درم
مرد درویش را سر ترا
به
ارزانیان داد چیزی که بود
خروشان
همی رفت مرد جهود
در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته میشود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید
لغاتی که آموختم
منادیگر = جارچی
آلت = وسیله، ابزار
آلت = وسیله، ابزار
چرمه = اسب
سرگین = پهن
موزه = چکمه
کنشت = معبد یهودیان
شبگیر = سحرگاه
ابیانی که خیلی دوست داشتم
چه گویی که پیغمبرت چند زیست
چه بایست چندی به زشتی گریست
سوار آمد و گفت با من سخن
ازان داستانهای گشته کهن
که هرکس که دارد فزونی خورد
کسی کو ندارد همی پژمرد
کنون دست یازان ز خوردن بکش
ببین زین سپس خوردن آبکش
شجره نامه
اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزهکار (برادر بهرام شاپور)
قسمتهای پیشین
ص 1383 کشتن بهرام شیران را و بازداشتن مردمان از خوردن می
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment