Monday, 2 September 2019

شاهنامه‌خوانی در منچستر 189

داستان به پادشاهی بهرام رسیده. داستانهایی شیرین از دوران حکمرانی بهرام را می‌خوانیم

نوبت به ماجرای حرام و حلال کردن می رسیده (یادداشتی به خود - حکمرانان قوانین را وضع می‌کنند و مردم دور از آگاهی انرا به عنوان احکام دینی می‌پذیرند.  اخیرا در برنامه‌ای مستند زنی از افریقا را دیدم که دخترش را برای ختنه برده بود و بعدش خدا را شکر کرد که به او فرصت داده تا فرمان الهی را اجابت کند! ما هم که از این موارد کم نداریم). خب برگردیم به فردوسی و داستان او

روزی بهرام قصد شکار می‌کند. بر باره‌ای تیزرو می‌نشیند و بازی روی دستش به دنبال یوز می‌رود. در راه به مکان سرسبزی می‌رسد که از سکنه و حیوانات اهلی خالی بوده. با خود می‌گوید که اینجا مکان شکار است. کمان را به زه می‌کند و به محض اینکه شیر نری می‌بیند او را  می‌زند. شیر ماده‌ای به سمت او می‌جهد و بهرام او را هم از پا درمیاورد


چو یوز شکاری به کار آمدش
بجنبید و رای شکار آمدش
یکی باره‌ای تیزرو بر نشست
به هامون خرامید بازی به دست
یکی بیشه پیش آمدش پردرخت
نشستنگه مردم نیک‌بخت
بسان بهشتی یکی سبز جای
ندید اندرو مردم و چارپای
چنین گفت کاین جای شیران بود
همان رزمگاه دلیران بود
کمان را به زه کرد مرد دلیر
پدید آمد اندر زمان نره شیر
یکی نعره زد شیر چون در رسید
بزد دست شاه و کمان درکشید
بزد تیر و پهلوش با دل بدوخت
دل شیر ماده بدوبر بسوخت
همان ماده آهنگ بهرام کرد
بغرید و چنگش به اندام کرد
یکی تیغ زد بر میانش سوار
فروماند جنگی دران کارزار

در همان موقغ پیرمردی به نام مهربنداد از بیشه بیرون میاد و بهرام سلام و درود می‌فرستد و می‌گوید که من گله‌داری می‌کنم و از دست این شیران به ستوه آمده بودم. تو مرا نجات دادی. حال مهمان ما باش. بهرام هم قبول می‌کند و مهذبنداد گوسفندی کباب می‌کند و می میاورد و از مهمانش پذیرایی می‌کند

برون آمد از بیشه مردی کهن
زبانش گشاده به شیرین سخن
کجا نام او مهربنداد بود
ازان زخم شمشیر او شاد بود
یکی مرد دهقان یزدان‌پرست
بدان بیشه بودیش جای نشست
چو آمد بر شاه ایران فراز
برو آفرین کرد و بردش نماز
بدو گفت کای مهتر نامدار
به کام تو باد اختر روزگار
یکی مرد دهقانم ای پاک‌رای
خداوند این جا و کشت و سرای
خداوند گاو و خر و گوسفند
ز شیران شده بددل و مستمند
کنون ایزد این کار بر دست تو
برآورد بر قبضه و شست تو
زمانی درین بیشه آیی چنین
بباشی به شیر و می و انگبین
به ره هست چندانک باید به کار
درختان بارآور و سایه‌دار
فرود آمد از باره بهرامشاه
همی کرد زان بیشه جایی نگاه
که باشد زمین سبز و آب روان
چنانچون بود جای مرد جوان
بشد مهربنداد و رامشگران
بیاورد چندی ز ده مهتران
بسی گوسفندان فربه بکشت
بیامد یکی جام زرین به مشت
چو نان خورده شد جامهای نبید
نهادند پیشش گل و شنبلید

بعد که می خورده می‌شود مهربنداد به بهرام می‌گوید که تو شبیه شاه هستی و سزاوار بر تخت شاهی بودن. بهرام هم می‌گوید که اگر من شبیه بهرام هستم این بیشه را به تو می‌بخشم. این را می‌گوید و راهی می‌شود

چو شد مهربنداد شادان ز می
به بهرام گفت ای گو نیک‌پی
چنان دان که ماننده‌ای شاه را
همان تخت زرین و هم‌گاه را
بدو گفت بهرام کری رواست
نگارنده بر چهرها پادشاست
چنان آفریند که خواهد همی
مر آن را گزیند که خواهد همی
اگر من همی نیک مانم به شاه
ترا دادم این بیشه و جایگاه
بگفت این و زان جایگه برنشست
به ایوان خرم خرامید مست
بخفت آن شب تیره در بوستان
همی یاد کرد از لب دوستان

روز بعد بهرام  با بزرگان نشسته بود که مردی با شترهایی با باری پر از میوه از راه می‌رسد. نام این شخص کبروی بود. کبروی مقدار بسیار زیادی جام نبید را به یکباره سر می‌کشد و چون مست می‌شود و از بارگاه به دشت می‌رود  در کنار کوه می‌افتد و جان می‌سپارد. کلاغ‌ها هم دو چشمش را از کاسه بیرون می‌کشند  

چو بنشست می خواست از بامداد
بزرگان لشکر برفتند شاد
بیامد هم‌انگه یکی مرد مه
ورا میوه آورد چندی ز ده
شتربارها نار و سیب و بهی
ز گل دسته‌ها کرده شاهنشهی
جهاندار چون دید بنواختش
میان یلان پایگه ساختش
همین مه که با میوه و بوی بود
ورا پهلوی نام کبروی بود
به روی جهاندار جام نبید
دو من را به یکبار اندر کشید
چو شد مرد خرم ز دیدار شاه
ازان نامداران و آن جشنگاه
یکی جام دیگر پر از می بلور
به دلش اندر افتاد زان جام شور
ز پیش بزرگان بیازید دست
بدان جام می تاخت و بر پای جست
به یاد شهنشاه بگرفت جام
منم گفت میخواره کبروی نام
به روی شهنشاه جام نبید
چو من درکشم یار خواهم گزید
به جام اندرون بود می پنج من
خورم هفت ازین بر سر انجمن
پس انگه سوی ده روم من به هوش
ز من نشنود کس به مستی خروش
چنان هفت جام پر از می بخورد
ازان می پرستان برآورد گرد
به دستوری شاه بیرون گذشت
که داند که می در تنش چون گذشت
وزان جای خرم بیامد به دشت
چو در سینهٔ مرد، می گرم گشت
برانگیخت اسپ از میان گروه
ز هامون همی تاخت تا پیش کوه
فرود آمد از باره جایی نهفت
یله کرد و در سایهٔ کوه خفت
ز کوه اندرآمد کلاغ سیاه
دو چشمش بکند اندران خوابگاه
همی تاختند از پس‌اندر گروه
ورا مرده دیدند بر پیش کوه
دو چشمش ز سر کنده زاغ سیاه
برش اسپ او ایستاده به راه

روز بعد وقتی او را میابند که به آن وضع افتاده همه ناراحت می‌شوند. ماجرا را به بهرام اطلاع می‌دهند. او هم متاثر از این ماجرا فتوا می‌دهد که از این پس می حرام است و مدت یک‌ سال هم می حرام بوده و کسی سراغ آن نمی‌رقته

برو کهترانش خروشان شدند
وزان مجلس و جام جوشان شدند
چو بهرام برخاست از خوابگاه
بیامد بر او یکی نیک‌خواه
که کبروی را چشم روشن کلاغ
ز مستی بکندست در پیش راغ
رخ شهریار جهان زرد شد
ز تیمار کبروی پر درد شد
هم‌انگه برآمد ز درگه خروش
که ای نامداران با فر و هوش
حرامست می در جهان سربسر
اگر زیردستت گر نامور
برین‌گونه بگذشت سالی تمام
همی داشتی هرکسی می حرام
همان شه چو مجلس بیاراستی
همان نامهٔ باستان خواستی

چنین بود تا زمانی که فرزند یک کفاش ازدواج می‌کند ولی توان بودن با زنش را نداشته. مادرش که بسیار از این ماجرا ناراحت بوده و مقداری شراب خرما داشته، پسر را به خانه می‌خواند و هفت جام از آن شراب را به او می‌دهد و می‌گوید شاید اینگونه طلسم شکسته شود. تازه داماد هم بعد از هفت هشت پیک گستاخ می‌شود و به خانه می‌رود و به کام می‌رسد

چنین بود تا کودکی کفشگر
زنی خواست با چیز و نام و گهر
نبودش دران کار افزار سخت
همی زار بگریست مامش ز بخت
همانا نهان داشت لختی نبید
پسر را بدان خانه اندر کشید
به پور جوان گفت کاین هفت جام
بخور تا شوی ایمن و شادکام
مگر بشکنی امشب آن مهر تنگ
کلنگ از نمد کی کندکان سنگ
بزد کفشگر جام می هفت و هشت
هم‌اندر زمان آتشش سخت گشت
جوانمرد را جام گستاخ کرد
بیامد در خانه سوراخ کرد
وزان جایگه شد به درگاه خویش
شده شاددل یافته راه خویش

در همین زمان هم از میان شیران شاه یکی فرار می‌کند. کفشگر که هنوز مست بوده آن شیر را می‌بیند ولی به سمت او می‌رود و سوار شیر می‌شود.  شیربان با کمند و زنجیر سر می‌رسد و وقتی پسر را سوار بر شیر می‌بیند دوان به پیش شاه می‌رود و جریان را می‌گوید 

چنان بد که از خانه شیران شاه
یکی شیر بگسست و آمد به راه
ازان می همی کفشگر مست بود
به دیده ندید آنچ بایست بود
بشد تیز و بر شیر غران نشست
بیازید و بگرفت گوشش به دست
بران شیر غران پسر شیر بود
جوان از بر و شر در زیر بود
همی شد دوان شیروان چون نوند
به یک دست زنجیر و دیگر کمند
چو آن شیربان جهاندار شاه
بیامد ز خانه بدان جایگاه
یکی کفشگر دید بر پشت شیر
نشسته چو بر خر سواری دلیر
بیامد دوان تا در بارگاه
دلیر اندر آمد به نزدیک شاه
بگفت آن دلیری کزو دیده بود
به دیده بدید آنچ نشنیده بود

بهرام هم از شجاعت این کفشگر تعجب می‌کند. بزرگان را خبر می‌کند و می‌گوید ببینید که این فرد کفشگر نژادش به کی می‌رسد که چنین شجاع است. مادرش که متوجه می‌شود به بارگاه شاه می‌رود و می‌گوید که این پسر جوانم به تازگی ازدواج کرده ولی توانمند در برقراری ارتباط جنسی با زنش نبوده

جهاندار زان در شگفتی بماند
همه موبدان و ردان را بخواند
به موبد چنین گفت کاین کفشگر
نگه کن که تا از که دارد گهر
همان مادرش چون سخن شد دراز
دوان شد بر شاه و بگشاد راز
نخست آفرین کرد بر شهریار
که شادان بزی تا بود روزگار
چنین گفت کاین نورسیده به جای
یکی زن گزین کرد و شد کدخدای
به کار اندرون نایژه سست بود

من سه جام نبید به او دادم تا بلکه بتواند فرزندی داشته باشد. با خوردن جام نبید رخش سرخ گشت و اندام مردیش به مانند استخوان شد. از کچا می‌دانستم که این ماجرا بیخ پیذا می‌کند و شاه به جستجوی نژادش برمیاید. نژاد او همان سه جام نبید هست و بس

دلش گفتی از سست خودرست بود
بدادم سه جام نبیدش نهان
که ماند کس از تخم او در جهان
هم‌اندر زمان لعل گشتش رخان
نمد سر برآورد و گشت استخوان
نژادش نبد جز سه جام نبید
که دانست کاین شاه خواهد شنید

بهرام از گفتار پیرزن می‌خندد و رو به موبد می‌گوید از این به بعد می حلال است اگر به اندازه خورده شود. اندازه را هم چنان تعریف می‌کند که باید می به اندازه‌ای خورده شود تا شجاعت دهد تا شیر نر را به زیر آورد ولی نباید آنقدر خورده شود تا کلاغ چشمانت را دربیاورد. یعنی چنین خورده شود تا کمی شجاعت و جسارت بیاورد ولی نه مستی و بی‌خبری کامل. آنقدر بنوشید که شاد باشید ولی نه آنقدر که تنتان زبون گردد

بخندید زان پیرزن شاه گفت
که این داستان را نشاید نهفت
به موبد چنین گفت کاکنون نبید
حلالست میخواره باید گزید
که چندان خورد می که بر نره شیر
نشیند نیارد ورا شیر زیر
نه چندان که چشمش کلاغ سیاه
همی برکند رفته از نزد شاه
خروشی برآمد هم‌انگه ز در
که ای پهلوانان زرین کمر
به اندازه‌بر هرکسی می خورید
به آغاز و فرجام خود بنگرید
چو می‌تان به شادی بود رهنمون
بکوشید تا تن نگردد زبون

در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

لغاتی که آموختم
نایژه = آلت مردی، نی میان تهی
آ
ابیانی که خیلی دوست داشتم
خروشی برآمد هم‌انگه ز در
که ای پهلوانان زرین کمر
به اندازه‌بر هرکسی می خورید
به آغاز و فرجام خود بنگرید
چو می‌تان به شادی بود رهنمون
بکوشید تا تن نگردد زبون

شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور)

قسمتهای پیشین


ص 1396 ویران کردن و آباد کردن روزبه ده را 
© All rights reserved

No comments: