دوران، دوران پادشاهی بهرام است
روزی بهرام برای شکار میرود ولی به هیچ شکاری برنمیخورد. عصبانی وارد دهی میشود. در آن ده برای تماشای او آمدند ولی کسی دعا و چاپلوسی نکرد
بهرام که از قبل هم عصبانی بود به موبدش گفت عجب مردمان تنگدلی هساتند، نمیخواهم این مکان آباد بماند و از آنجا رفت
چو
خورشید تابان به گنبد رسید
به
جایی پی گور و آهو ندید
چو
خورشید تابان درم ساز گشت
ز
نخچیرگه تنگدل بازگشت
به پیش
اندر آمد یکی سبز جای
بسی
اندرو مردم و چارپای
ازان
ده فراوان به راه آمدند
نظاره
به پیش سپاه آمدند
جهاندار
پرخشم و پرتاب بود
همی
خواست کاید بدان ده فرود
نکردند
زیشان کسی آفرین
تو
گفتی ببست آن خران را زمین
ازان
مردمان تنگدل گشت شاه
به
خوبی نکرد اندر ایشان نگاه
به
موبد چنین گفت کاین سبز جای
پر از
خانه و مردم و چارپای
کنام
دد و دام و نخچیر باد
به جوی
اندرون آب چون قیر باد
موبد که فرمان شاه را گرفت درصدد ویرانی ده برآمد. نقش موبد و شیوهی براندازی نظم این ده جالب است و اتفاقی در زمان ما را به یاد میاورد. موبد به نزد مردم رفت و گفت شاه بهرام چنان از این ده خوشش آمده و تصمیم گرفته همهی شما را به مقام برساند. از این پس همهی شما به عنوان مهتر هستید و کسی بر کسی برتری ندارد (همه از مزایای زندگی به یک اندازه برخوردارند). خیلی زود در ده آشوب به راه افتاد
بدیشان
چنین گفت کاین سبزجای
پر از
خانه و مردم و چارپای
خوش
آمد شهنشاه بهرام را
یکی
تازه کرد اندرین کام را
دگر
گفت موبد بدان مردمان
که
جاوید دارید دل شادمان
شما را
همه یکسره کرد مه
بدان
تا کند شهره این خوب ده
بدین
ده زن و کودکان مهترند
کسی را
نباید که فرمان برند
بدین
ده چه مزدور و چه کدخدای
به یک
راه باید که دارند جای
زن و
کودک و مرد جمله مهید
یکایک
همه کدخدای دهید
خروشی
برآمد ز پرمایه ده
ز شادی
که گشتند همواره مه
زن و
مرد ازان پس یکی شد به رای
پرستار
و مزدور با کدخدای
مردم که با سخنان موبد برانگیخته شده بودند ریختند و سر بزرگ ده را بریدند. همه جا گرفتار آشوب شد. نهایتا هر که توانست آنجا گریخت (یادداشتی به خود _ فرار مغزها). ده گرفتار خشکسالی و کمبود شد
چو
ناباک شد مرد برنا به ده
بریدند
ناگه سر مرد مه
همه یک
به دیگر برآمیختند
به
هرجای بیراه خون ریختند
چو
برخاست زان روستا رستخیز
گرفتند
ناگاه ازان ده گریز
بماندند
پیران ابی پای و پر
بشد
آلت ورزش و ساز و بر
همه ده
به ویرانی آورد روی
درختان
شده خشک و بیآب جوی
شده
دست ویران و ویران سرای
رمیده
ازو مردم و چارپای
چو یک
سال بگذشت و آمد بهار
بران
ره به نخچیر شد شهریار
بران
جای آباد خرم رسید
نگه
کرد و بر جای بر ده ندید
درختان
همه خشک و ویرانسرای
همه
مرز بیمردم و چارپای
دل شاه
بهرام ناشاد گشت
ز
یزدان بترسید و پر داد گشت
به
موبد چنین گفت کای روزبه
دریغست
ویران چنین خوب ده
برو
تیز و آباد گردان بگه نج
چنان
کن کزین پس نبینند رنج
موبد به ده رفت و گشت و گشت تا به پیری رسید و گفت چرا این ده اینقدر خراب شده؟ پیرمرد هم چنین پاسخ داد که روزی شاه بهرام با موبدی نادان از اینجا عبور میکرد و این موبد که خدا لعنتش کند آمد و گفت که شما نیازی به بزرگ ده ندارید (یادداشتی به خود - وعدههای توخالی) خودتان هر یک جای بزرگ ده هستید و اینگونه آشوب به پا کرد. روزبه که دید خودش دارد نفرین میشود ناراحت شد و به پیر گفت تو بشو بزرگ این ده و از دارایی شاه برای خرج آبادسازی اینجا هزینهای بخواه. ده را آباد کن، فقط آن موبد را بیش از این نفرین مکن
ز برزن
همی سوی برزن شتافت
بفرجام
بیکار پیری بیافت
فرود
آمد از باره بنواختش
بر
خویش نزدیک بنشاختش
بدو
گفت کای خواجهٔ سالخورد
چنین
جای آباد ویران که کرد
چنین
داد پاسخ که یک روزگار
گذر
کرد بر بوم ما شهریار
بیامد
یکی بیخرد موبدی
ازان
نامداران بیبر بدی
بما
گفت یکسر همه مهترید
نگر تا
کسی را به کس نشمرید
بگفت
این و این ده پرآشوب گشت
پر از
غارت و کشتن و چوب گشت
که
یزدان ورا یار به اندازه باد
غم و
مرگ و سختی بر و تازه باد
همه
کار این جا پر از تیرگیست
چنان
شد که بر ما بباید گریست
ازین
گفته پردرد شد روزبه
بپرسید
و گفت از شما کیست مه
چنین
داد پاسخ که مهتر بود
به
جایی که تخم گیا بر بود
بدو
روزبه گفت مهتر تو باش
بدین
جای ویران به سر بر تو باش
ز گنج
جهاندار دینار خواه
هم از
تخم و گاو و خر و بار خواه
بکش
هرک بیکار بینی به ده
همه
کهترانند یکسر تو مه
بدان
موبد پیش نفرین مکن
نه بر
آرزو راند او این سخن
اگر
یار خواهی ز درگاه شاه
فرستمت
چندانک خواهی بخواه
وقتی پیرمرد این سخن را شنید خوشحال شد و شروع به کمک گرفتن از مردم برای آبادانی زمین کرد. حیواناتی چون گاو و خر را هم آوردند و همهی دشت را دوباره سبز و خرم کردند
چو
بشنید پیر این سخن شاد شد
از
اندوه دیرینه آزاد شد
همانگه
سوی خانه شد مرد پیر
بیاورد
مردم سوی آبگیر
زمین
را به آباد کردن گرفت
همه
مرزها را سپردن گرفت
ز
همسایگان گاو و خر خواستند
همه
دشت یکسر بیاراستند
خود و
مرزداران بکوشید سخت
بکشتند
هرجای چندی درخت
چو یک
برزن نیک آباد شد
دل هرک
دید اندران شاد شد
درخت کاشتند و برای آبادی هرچه بیشتر آنجا کوشیدند. کسانی که از آنجا مهاجرت کرده بود دوران سختی دور از وطن میگذراند. با آبادی مجدد آن سرزمین دوباره مهاجران بازگشتند. کاشت درخت را ادامه دادند و بهشتی ساختند
ازان
جای هرکس که بگریختی
به
مژگان همی خون فرو ریختی
چو
آگاهی آمد ز آباد جای
هم از
رنج این پیر سر کدخدای
یکایک
سوی ده نهادند روی
به هر
برزن آباد کردند جوی
همان
مرغ و گاو و خر و گوسفند
یکایک
برافزود بر کشتمند
درختی
به هر جای هرکس بکشت
شد آن
جای ویران چو خرم بهشت
به
سالی سه دیگر بیاراست ده
برآمد
ز ورزش همه کام مه
به موبد
چنین گفت کای روزبه
چه
کردی که ویران بد این خوب ده
پراگنده
زو مردم و چارپای
چه
دادی که آباد کردند جای
بدو
گفت موبد که از یک سخن
به پای
آمد این شارستان کهن
همان
از یک اندیشه آباد شد
دل شاه
ایران ازین شاد شد
در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته میشود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید
ابیانی که خیلی دوست داشتم
چو
مهتر شدند آنک بودند که
به خاک
اندر آمد سر مرد مه
به
گفتار ویران شد این پاک جای
نکوهش
ز من دور و ترس از خدای
سخن
بهتر از گوهر نامدار
چو بر
جایگه بر برندش به کار
خرد
شاه باید زبان پهلوان
چو
خواهی که بیرنج ماند روان
همه یک به دیگر برآمیختند
به هرجای بیراه خون ریختند
چو برخاست زان روستا رستخیز
گرفتند ناگاه ازان ده گریز
بماندند پیران ابی پای و پر
بشد آلت ورزش و ساز و بر
همه ده به ویرانی آورد روی
درختان شده خشک و بیآب جوی
شده دست ویران و ویران سرای
شجره نامه
اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزهکار (برادر بهرام شاپور)
قسمتهای پیشین
ص 1400 داستان بهرام با دختر آسیابان
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment