لپ تاپ را روی پایم گذاشته و رو به حیاط نشسته ام. فواره حوض روشن است و آب با ضرب باد به هر سو می جهد، چهار فرشته ی دور حوض در سکوتند و مثل همیشه نگاهشان به پایین است، ولی اینبار پرنده ای در آغوششان ننشسته. آسمان ِ آبستن با روپوش چرک تاب ِ سفیدش در اضطراب لحظات باقی مانده تا پایان بارداریش مغموم است و بی جان
پرندگان فوج فوج در حال گریزند
و من می نویسم ... و هنوز به نیمه راه پایان جمله ای نرسیده ام، فکر تازه ای برای نوشتن در ذهنم جرقه می زند. اکنون به یاد
افتادم، کتابی که در سال 1960 چاپ شده، ولی انگار قرن ها پیش را به تصویر می کشد هرچند که مسائل مطرح شده در کتاب گویا برای همین امروز نوشته شده، گرچه نوع بی عدالتی ها فرق کرده ولی عجیب است و دردناک که هنوز هم با همان بی فکری ها، خود پرستی ها و تعصب های نسل و نسل های قبل دست به گریبانیم. گویا بند اسارت را بریدن نتوانیم
For the window that opens towards our winter-bitten garden, the pregnant sky in its stained and soiled gown remains the dominant view. In my mind, the prevailing idea for writing, however, remains volatile and floating. I look at the emptiness of the world outside, and think about "To kill a Mockingbird", a book written in 60s but seems something from centuries ago. Even-though,we are still slaves of prejudices and injustice. As if we are to remain eternally captive by our ignorance
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment