صبح هوا کمی آفتابی بود و تصمیم داشتیم جلسه را به حیاط ببریم، البته اینکار انجام هم شد ولی بعدا (اهدایی هوای همیشه بارانی منچستر) مجبور شدیم باز بساط را جمع کنیم و داخل اتاق بیایم
باری، تا اینجا داستان را دنبال کرده بودیم که سپاهی از ایران با تژاو رودررو می شود. گیو از تژاو می پرسد که تو کیستی. تژاو که مرزبان آن قسمت بوده می گوید که نژاد من از ایرانیان است ولی من داماد شاه و جز بزرگان توران هستم
ز گردنکشان پیش او رفت گیو
تنی چند با او ز گردان نیو
برآشفت و نامش بپرسید زوی
چنین گفت کای مرد پرخاشجوی
بدین مایه مردم بجنگ آمدی
ز هامون بکام نهنگ آمدی
بپاسخ چنین گفت کای نامدار
ببینی کنون رزم شیر سوار
بگیتی تژاوست نام مرا
بهر دم برآرند کام مرا
نژادم بگوهر از ایران بدست
ز گردان وز پشت شیران بدست
کنون مرزبانم بدین تخت و گاه
نگین بزرگان و داماد شاه
گیو می گوید که این سخن را به کس دیگری نگو چرا که این سخن باعث آبروریزی است. گیو سعی می کند که تژاو را با خود همراه سازد. ولی تژاو قبول نمی کند
بدو گفت گیو اینکه گفتی مگوی
که تیره شود زین سخن آبروی
از ایران بتوران که دارد نشست
مگر خوردنش خون بود گر کبست
اگر مرزبانی و داماد شاه
چرا بیشتر زین نداری سپاه
بدین مایه لشکر تو تندی مجوی
بتندی بپیش دلیران مپوی
که این پرهنر نامدار دلیر
سر مرزبان اندر آرد بزیر
گر اایدونک فرمان کنی با سپاه
بایران خرامی بنزدیک شاه
کنون پیش طوس سپهبد شوی
بگویی و گفتار او بشنوی
ستانمت زو خلعت و خواسته
پرستنده و اسپ آراسته
تژاو فریبنده گفت ای دلیر
درفش مرا کس نیارد بزیر
مرا ایدر اکنون نگینست و گاه
پرستنده و گنج و تاج و سپاه
همان مرز و شاهی چو افراسیاب
کس این را ز ایران نبیند بخواب
پرستار وز مادیانان گله
بدشت گروگرد کرده یله
تو این اندکی لشکر من مبین
مراجوی با گرز بر پشت زین
من امروز با این سپاه آن کنم
کزین آمدن تان پشیمان کنم
بیژن فرزند گیو به گفتگوی بین گیو و تژاو اعتراض می کند
چنین گفت بیژن بفرخ پدر
که ای نامور گرد پرخاشخر
سرافراز و بیداردل پهلوان
به پیری نه آنی که بودی جوان
ترا با تژاو این همه پند چیست
بترکی چنین مهر و پیوند چیست
همی گرز و خنجر بباید کشید
دل و مغز ایشان بباید درید
باری جنگ در می گیرد و تژاو که معدود سپاهیان همراهش کشته شده اند می گریزد. بیژن بدنبال وی می تازد
بسی برنیامد برین روزگار
که آن ترک سیر آمد از کارزار
سه بهره ز توران سپه کشته شد
سربخت آن ترک برگشته شد
همی شد گریزان تژاو دلیر
پسش بیژن گیو برسان شیر
خروشان و جوشان و نیزه بدست
تو گفتی که غرنده شیرست مست
تژاو در حالی که بیژن تاج او را از سرش برداشته به داخل دژ پناه می برد. اسپنوی هراسان به تژاو می تازد که حال که دشمن را بدین جا کشاندی باید مرا هم به همراه خود ببری
چنین تا در دژ همی تاخت اسپ
پس اندرش بیژن چو آذرگشسپ
چو نزدیکی دژ رسید اسپنوی
بیامد خروشان پر از آب روی
که از کین چنین پشت برگاشتی
بدین دژ مرا خوار بگذاشتی
سزد گر ز پس برنشانی مرا
بدین ره بدشمن نمانی مرا
تژاو هم اسپنوی را بر اسبش سوار می کند و به سمت توران می تازند، در حالیکه هنوز بیژن در تعقیب او بوده. مدتی می گذرد و اسب تژاو نزدیک است از پای دراید. بناچار تژاو، از اسپنوی را جا می گذارد و خود به تنهایی به سمت افراسیاب می تازد. از طرفی بیژن که به اسپنوی می رسد او را بر ترک خود سوار می کند و به سمت سپاه ایران برمی گردد
پس اندر نشاندش چو ماه دمان
برآمد ز جا باره زیرش دنان
همی تاخت چون گرد با اسپنوی
سوی راه توران نهادند روی
زمانی دوید اسپ جنگی تژاو
نماند ایچ با اسپ و با مرد تاو
تژاو آن زمان با پرستنده گفت
که دشوار کار آمد ای خوب جفت
فروماند این اسپ جنگی ز کار
ز پس بدسگال آمد و پیش غار
اگر دور از ایدر به بیژن رسم
بکام بداندیش دشمن رسم
ترا نیست دشمن بیکبارگی
بمان تا برانم من این بارگی
فرود آمد از اسپ او اسپنوی
تژاو از غم او پر از آب روی
سبکبار شد اسپ و تندی گرفت
پسش بیژن گیو کندی گرفت
چو دید آن رخ ماه روی اسپنوی
ز گلبرگ روی و پر از مشک موی
پس پشت خویش اندرش جای کرد
سوی لشکر پهلوان رای کرد
بشادی بیامد بدرگاه طوس
ز درگاه برخاست آوای کوس
سپاه ایران وارد دژ تژاو می شوند و گله و اموال دژ را تصاحب می کند
سپهدار و گردان پرخاشجوی
بویرانی دژ نهادند روی
ازان پس برفتند سوی گله
که بودند بر دشت ترکان یله
گرفتند هر یک کمندی بچنگ
چنانچون بود ساز مردان جنگ
بخم اندر آمد سر بارگی
بیاراست لشکر بیکبارگی
نشستند بر جایگاه تژاو
سواران ایران پر از خشم و تاو
از طرفی تژاو به نزد افراسیاب می رسد و گزارش پیروزی ایرانیان را به وی می دهد
تژاو غمی با دو دیده پرآب
بیامد بنزدیک افراسیاب
چنین گفت کامد سپهدار طوس
ابا لشکری گشن و پیلان کوس
پلاشان و آن نامداران مرد
بخاک اندر آمد سرانشان ز گرد
همه مرز و بوم آتش اندر زدند
فسیله سراسر بهم برزدند
چو بشنید افراسیاب این سخن
غمی گشت و بر چاره افگند بن
افراسیاب هم که عصبانی است بر پیران خرده می گیرد که همه اینها تقصیر توست، پیران هم برای چاره حویی لشکر میاراید، سپاهی عظیم با صد هزار سپاهی
بپیران ویسه چنین گفت شاه
که گفتم بیاور ز هر سو سپاه
درنگ آمدت رای از کاهلی
ز پیری گران گشته و بددلی
نه دژ ماند اکنون نه اسپ و نه مرد
نشستن نشاید بدین مرز کرد
بسی خویش و پیوند ما برده گشت
بسی مرد نیک اختر آزرده گشت
کنون نیست امروز روز درنگ
جهان گشت بر مرد بیدار تنگ
جهاندار پیران هم اندر شتاب
برون آمد از پیش افراسیاب
ز هر مرز مردان جنگی بخواند
سلیح و درم داد و لشکر براند
+++
سپاهی ز جنگ آوران صدهزار
نهاده همه سر سوی کارزار
ز دریا بدریا نبود ایچ راه
ز اسپ و ز پیل و هیون و سپاه
پیران سپاه خود را برای شبیخون زدن به ایرانیان از بیراهه می برد
بفرمود پیران که بیره روید
از ایدر سوی راه کوته روید
نباید که یابند خود آگهی
ازین نامداران با فرهی
مگر ناگهان بر سر آن گروه
فرود آرم این گشن لشکر چو کوه
از طرفی هم جاسوسانی می فرستد تا از سپاه دشمن برایش خبر آوردند و آنان که سپاه ایران در حال بیخبری و مستی می بینند این خبر را برای او میاورند
برون کرد کارآگهان ناگهان
همی جست بیدار کار جهان
بتندی براه اندر آورد روی
بسوی گروگرد شد جنگجوی
میان سرخس است نزدیک طوس
ز باورد برخاست آوای کوس
بپیوست گفتار کارآگهان
بپیران بگفتند یک یک نهان
که ایشان همه میگسارند و مست
شب و روز با جام پر می بدست
سواری طلایه ندیدم براه
نه اندیشه ی رزم توران سپاه
سی هزار مرد جنگی برای شبیخون زدن انتخاب می شوند و اهسته به سمت سپاه ایران می روند. ابتدا تمام حیوانات گله را می گیرند
گزین کرد زان لشکر نامدار
سواران شمشیرزن سی هزار
برفتند نیمی گذشته ز شب
نه بانگ تبیره نه بوق و جلب
چو پیران سالار لشکر براند
میان یلان هفت فرسنگ ماند
نخستین رسیدند پیش گله
کجا بود بر دشت توران یله
گرفتند بسیار و کشتند نیز
نبود از بد بخت مانند چیز
سپس به سمت سپاه ایران روی آوردند. گیو بیدار بود و صدایی می شنود، بیرون می رود و وقتی متوجه می شود، در میان سپاه می چرخد و هر که را هوشیار بوده بیدار می کند. پیش پدر (گودرز؟) می رود و او را خبر دار می کند و بعد پیش پسرش بیژن می رود. او را دعوا می کند که اینجا دشت نبرد است یا باغ می
وزان جایگه سوی ایران سپاه
برفتند برسان گرد سیاه
همه مست بودند ایرانیان
گروهی نشسته گشاده میان
بخیمه درون گیو بیدار بود
سپهدار گودرز هشیار بود
خروش آمد و بانگ زخم تبر
سراسیمه شد گیو پرخاشخر
+++
بیامد باسپ اندر آورد پای
بکردار باد اندر آمد ز جای
بپرده سرای سپهبد رسید
ز گرد سپه آسمان تیره دید
بدو گفت برخیز کامد سپاه
یکی گرد برخاست ز اوردگاه
وزان جایگه رفت نزد پدر
بچنگ اندرون گرزه ی گاو سر
همی گشت بر گرد لشکر چو دود
برانگیخت آن را که هشیار بود
یکی جنگ با بیژن افگند پی
که این دشت رزم است گر باغ می
سرانجام جر اندکی از ایرانیان بقیه کشته می شوند
سپیده چو برزد سر از برج شیر
بلشکر نگه کرد گیو دلیر
همه دشت از ایرانیان کشته دید
سر بخت بیدار برگشته دید
دریده درفش و نگونسار کوس
رخ زندگان تیره چون آبنوس
+++
پسر بی پدر شد پدر بی پسر
همه لشگر گشن زیر و زبر
به بیچارگی روی برگاشتند
سراپرده و خیمه بگذاشتند
نه کوس و نه لشکر نه بار و بنه
همه میسره خسته و میمنه
ازین گونه لشکر سوی کاسه رود
برفتند بی مایه و تار و پود
+++
ز هامون سپهبد سوی کوه شد
ز پیکار ترکان بی اندوه شد
فراوان کم آمد ز ایرانیان
برآمد خروشی بدرد از میان
همه خسته و بسته بد هرک زیست
شد آن کشته بر خسته باید گریست
نه تاج و نه تخت و نه پرد هسرای
نه اسپ و نه مردان جنگی بپای
نه آباد بوم نه مردان کار
نه آن خستگانرا کسی خواستار
گودرز پسر و نوه خود را از دست داده (گیو و بیژن؟) پیکی می فرستد تا اوضاع را به شاه (کی خسرو) گزارش دهد
جهاندیده گودرز با پیر سر
نه پور و نبیره نه بوم و نه بر
نه آن خستگان را خورش نه پزشک
همه جای غم بود و خونین سرشک
+++
یکی نامداری ز ایرانیان
بفرمود تا تنگ بندند میان
دهد شاه را آگهی زین سخن
که سالار لشکر چهه افگند بن
کی خسرو که هنوز ناراحت از دست دادن برادرش (فرود) است خبر شکست لشکر هم به او می رسد
ز کار برادر پر از درد بود
بران درد بر درد لشکر فزود
زبان کرد گویا بنفرین طوس
شب تیره تا گاه بانگ خروس
لغاتی که آموختم
کبست = خنظل، گیاهی نلخ
چکاو = پرنده ای است اندکی از گنجشک بزرگتر و خوش آواز
گشن = به معنی انبوه و بسیار
ابیاتی که دوست داشتم
چکاو = پرنده ای است اندکی از گنجشک بزرگتر و خوش آواز
گشن = به معنی انبوه و بسیار
ابیاتی که دوست داشتم
چنین آمد این گنبد تیزگرد
گهی شادمانی دهد گاه درد
چنین است رسم جهان
که کردار خویش از تو دارد نهان
همی با تو در پرده بازی کند
ز بیرون ترا بی نیازی کند
ز باد آمدی رفت خواهی به گرد
چه دانی که با تو چه خواهند کرد
گهی شادمانی دهد گاه درد
چنین است رسم جهان
که کردار خویش از تو دارد نهان
همی با تو در پرده بازی کند
ز بیرون ترا بی نیازی کند
ز باد آمدی رفت خواهی به گرد
چه دانی که با تو چه خواهند کرد
ببند درازیم و در چنگ آز
ندانیم باز آشکارا ز راز
ندانیم باز آشکارا ز راز
شجره نامه
زرسب = پسر طوس
ریونیز = داماد طوس
ریونیز = داماد طوس
بیژن = فرزند گیو
فرود = فرزند سیاوش
گیو = پسر گودرز؟
قسمت های پیشین
ص 534 نامه کیخسرو به فریبرز کاووس
© All rights reserved
1 comment:
ای آفرین بر تو شاهنامه دوست! خیلی قشنگ تعریف کردی مرسی. من که از این چکاو ها در باغ
دارم!! هم خوشگلند و هم خوش صدا :)
xxxx
Post a Comment