Monday, 6 July 2015

شاهنامه خوانی در منچستر 72

سپاه ایران از طریق کاسه رود (کاس رود) به سوی توران می تازد، برای آگاهی از چند و چون سپاه ایرانیان پلاشان راهی می شود

خبر شد بترکان کز ایران سپاه
سوی کاسه رود اندر آمد براه
ز تران بیامد دلیری جوان
پلاشان بیداردل پهلوان
بیامد که لشکر همی بنگرد
درفش سران را همی بشمرد
+++
چو از دور گیو دلاور بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
چنین گفت کامد پلاشان شیر
یکی نامداری سواری دلیر
شوم گر سرش را ببرم ز تن
گرش بسته آرم بدین انجمن
بدو گفت بیژن که گر شهریار
مرا داد خلعت بدین کارزار
بفرمان مرا بست باید کمر
برزم پلاشان پرخاشخر
به بیژن چنین گفت گیو دلیر
که مشتاب در چنگ این نره شیر
نباید که با او نتابی بجنگ
کنی روز بر من برین جنگ تنگ
پلاشان چو شیر است در مرغزار
جز از مرد جنگی نجوید شکار
بدو گفت بیژن مرا زین سخن
به پیش جهاندار ننگی مکن
سلیح سیاوش مرا ده بجنگ
پس آنگه نگه کن شکار پلنگ


بیژن به رزم پلاشان می رود و سرانجام او را از پای درمیاورد، در پی آن لشگر ایرانیان دچار برف و بوران سنگینی می شوند

وزین رو برآمد یکی تندباد
که کس را ز ایران نبد رزم یاد
یکی ابر تند اندر آمد چو گرد
ز سرما همی لب بدندان فسرد
سراپرده و خیمه ها گشت یخ
کشید از بر کوه بر برف نخ
بیک هفته کس روی هامون ندید
همه کشور از برف شد ناپدید
خور و خواب و آرامگه تنگ شد
تو گفتی که روی زمین سنگ شد
کسی را نبد یاد روز نبرد
همی اسپ جنگی بکشت و بخورد
تبه شد بسی مردم و چارپای
یکی را نبد چنگ و بازو بجای

بهرام زبان به اعتراض می گشاید، ولی بعد از اعتراض راهی را هم پیشنهاد می دهد و آن سوزاندن هیزم و راه گشایی برای سپاه از میان برف است

ز گردان سرافراز بهرام گفت
که این از سپهبد نشاید نهفت
تو ما را بگفتار خامش کنی
همی رزم پور سیاوش کنی
مکن کژ ابر خیره بر کار راست
بیک جان نگه کن که چندین بکاست
هنوز از بدی تا چه آیدت پیش
به چرم اندر است این زمان گاومیش
سپهبد چنین گفت کاذرگشسپ
نبد نامورتر ز جنگی زرسپ
بلشکر نگه کن که چون ریونیز
که بینی بمردی و دیدار نیز
نه بر بی گنه کشته آمد فرود
نوشته چنین بود بود آنچ بود
مرا جام ازو پر می و شیر بود
جوان را ز بالا سخن تیر بود
کنون از گذشته نیاریم یاد
به بیداد شد کشته او گر بداد
چو خلعت ستد گیو گودرز ز شاه
که آن کوه هیزم بسوزد براه
کنونست هنگام آن سوختن
به آتش سپهری برافروختن
گشاده شود راه لشکر مگر
بباشد سپه را بروبر گذر

گیو راه میافتد تا راهی برای عبور لشگر (همانطوری که بهرام پیشنهاد داده بود) باز کند، بیژن (فرزند او) می گوید که اینکار را بمن بسپار که جوانتر از تو هستم و شایسته نیست من بنشینم و تو راهی شوی. گیو می گوید که اکنون زمان کنار نشستن من نیست و من از پیمودن این راه باکی ندارم

غمی گشت بیژن بدین داستان
نباشم بدین گفت همداستان
مرا با جوانی نباید نشست
بپیری کمر بر میان تو بست
برنج و بسختی بپروردیم
بگفتار هرگز نیازردیم
مرا برد باید بدین کار دست
نشاید تو با رنج و من با نشست
بدو گفت گیو آنک من ساختم
بدین کار گردن برافراختم
کنون ای پسر گاه آرایشست
نه هنگام پیری و بخشایشست
ازین رفتن من ندار ایچ غم
که من کوه خارا بسوزم به دم

 گیو به سختی از کاسه رود عبور می کند. به انبوه هیزم ها دست میابد و آنها را می سوزاند. پس از چهار روز سوختن هیزم، برف ها آب می شوند و لشگر موفق به عبور از میان کوره راهی، که در میان برف بوجود آمده، می شود

بسختی گذشت از در کاسه رود
جهان را همه رنج برف آب بود
چو آمد برران کوه هیزم فراز
ندانست بالا و پهناش باز
ز پیکان تیر آتشی برفروخت
بکوه اندر افگند و هیزم بسوخت
ز آتش سه هفته گذرشان نبود
ز تف زبانه ز باد و ز دود
چهارم سپه برگذشتن گرفت
همان آب و آتش نشستن گرفت
سپهبد چو لشکر برو گرد شد
ز آتش براه گروگرد شد
سپاه اندر آمد چنانچون سزد
همه کوه و هامون سراپرده زد
چنانچون ببایست برساختند
ز هر سو طلایه برون تاختند

سپاه براه ادامه می دهد تا به گروگرد می رسد . در آنجا تژاو نامی حکومت می کرده که چوپانی داشته بنام کبوده. کبوده برای جمع آوری اطلاعات از سپاه ایران فرستاده می شود ولی بهرام به وجود او پی می برد و او را دستگیر می سازد

کبوده بیامد چو گرد سیاه
شب تیره نزدیک ایران سپاه
طلایه شب تیره بهرام بود
کمندش سر پیل را دام بود
برآورد اسپ کبوده خروش
ز لشکر برافراخت بهرام گوش
کمان را بزه کرد و بفشارد ران
درآمد ز جای آن هیون گران
یکی تیر بگشاد و نگشاد لب
کبوده نبود ایچ پیدا ز شب
بزد بر کمربند چوپان شاه 
همی گشت رنگ کبوده سیاه

کبوده که گرفتار شده از بهرام امان می خواهد و می گوید اگر مرا نکشی ترا به آراگاه تژاو راهنمایی می کنم، بهرام می گوید من شیر جنگی هستم و به تو برای کشتن گاوی چون تژاو نیازی ندارم و کبوده را می کشد

ز اسپ اندر افتاد و زنهار خواست
بدو گفت بهرام برگوی راست
که ایدر فرستند ه ی تو که بود
کرا خواستی زین بزرگان بسود
ببهرام گفت ار دهی زینهار
بگویم ترا هرچ پرسی ز کار
تژاوست شاها فرستند ه ام
بنزدیک او من پرستند ه ام
مکش مر مرا تا نمایمت راه
بجایی که او دارد آرامگاه
بدو گفت بهرام با من تژاو
چو با شیر درنده پیکار گاو
سرش را بخنجر ببرید پست
بفتراک زین کیانی ببست
بلشکر گه آورد و بفگند خوار
نه نام آوری بد نه گردی سوار

وقتی تژاو می بیند که کبوده برنگشت، می داند که او گرفتار شده، لشکری آماده می کند و به سپاه ایران می تازد

برآمد خروش خروس و چکاو
کبوده نیامد بنزد تژاو
سپاهی که بودند با او بخواند
وزان جایگه تیز لشکر براند

لغاتی که آموختم
گروگرد = نام مکانی

ابیاتی که دوست داشتم

کنون از گذشته نیاریم یاد
به بیداد شد کشته او گر بداد

بدو گفت گیو این سخن رنج نیست
وگر هست هم رنج بی گنج نیست

شجره نامه
زرسب = پسر طوس
ریونیز = داماد طوس
بیژن = فرزند گیو
فرود = فرزند سیاوش

قسمت های پیشین

ص 529 تژاو سپهبد بشد با سپاه
© All rights reserved

No comments: