Monday 12 January 2015

شاهنامه خوانی در منچستر 53

 در جلسه ی قبل کار به اینجا کشید که سپاه ایران به سرداری سیاوش تقاضای صلح از جانب افراسیاب را پذیرفت و  افراسیاب هم  گروگان هایی را که سپاه ایران خواسته بود از خویشان و بستگان خود برای اثبات پاکی نیتش به سپاه ایران فرستاد. سیاوش همه احوال را در نامه ای به پدرش کی کاووس نوشت و نامه را به همراه رستم برای او فرستاد


رسیدم به بلخ و به خرم بهار
همه شادمان بودم از روزگار
ز من چون خبر یافت افراسیاب
سیه شد به چشم اندرش آفتاب
بدانست کش کار دشوار گشت
جهان تیره شد بخت او خوار گشت
بیامد برادرش با خواسته
بسی خوبرویان آراسته
که زنهار خواهد ز شاه جهان
سپارد بدو تاج و تخت مهان
بسنده کند زین جهان مرز خویش
بداند همی پایه و ارز خویش
از ایران زمین بسپرد تیره خاک
بشوید دل از کینه و جنگ پاک
ز خویشان فرستاد صد نزد من
بدین خواهش آمد گو پیلتن
گر او را ببخشد ز مهرش سزاست
که بر مهر او چهر او بر گواست

کی کاووس وقتی نامه را می خواند عصبانی می شود و رستم را دعوا می کند که حالا سیاوش جوان است و سرد و گرم نچشیده. تو چطور بدی های افراسیاب را فراموش کردی. بعد از رستم می خواهد که به جنگ بازگردد و آن صد نفر گروگان که نزدیکان افراسیاب بوده اند را هم بنزد کی کاووس بفرستد تا همه را بکشد

چو نامه برو خواند فرخ دبیر
رخ شهریار جهان شد قیر
به رستم چنین گفت گیرم که اوی
جوانست و بد نارسیده بروی
چو تو نیست اندر جهان سر به سر
به جنگ از تو جویند شیران هنر
ندیدی بدیهای افراسیاب
که گم شد ز ما خورد و آرام و خواب
مرا رفت بایست کردم درنگ
مرا بود با او سری پر ز جنگ
+++
شما را بدان مردری خواسته
بدان گونه بر شد دل آراسته
کجا بستد از هر کسی بی گناه
بدان تا بپیچیدتان دل ز راه
به صد ترک بیچاره و بدنژاد
که نام پدرشان ندارید یاد
کنون از گروگان کی اندیشد او
همان پیش چشمش همان خاک کو
شما گر خرد را بسیچید کار
نه من سیرم از جنگ و از کارزار
+++
پس آن بستگان را بر من فرست
که من سر بخواهم ز تن شان گسست
تو با لشکر خویش سر پر ز جنگ
برو تا به درگاه او بی درنگ

رستم هم پاسخ میدهد که شما خودتان دستور دادید تا از رود جیحون نگذریم و صبر کنیم تا اسفندیار جنگ را آغار کند. حالا هم  اسفندیار تقاضای صلح داده و چنانچه پس از این به پیمان خود وفا نکرد و از جنگ روی برنتاباند آنوقت ما به مقابله برمی خیزیم. درست نیست که از پیمان خود بگذریم و چون سیاوش را خود تربیت کرده بود می دانست که سیاوش هم پیمان شکنی نخواهد کرد، این امر را هم به کی کاووس گوشزد کرد

سخن بشنو از من تو ای شه نخست
پس آنگه جهان زیر فرمان تست
تو گفتی که بر جنگ افراسیاب
مران تیز لشکر بران روی آب
بمانید تا او بیاید به جنگ
که او خود شتاب آورد بی درنگ
ببودیم یک چند در جنگ سست
در آشتی او گشاد از نخست
کسی کاشتی جوید و سور و بزم
نه نیکو بود پیش رفتن برزم
و دیگر که پیمان شکستن ز شاه
نباشد پسندیده ی نیک خواه
+++
همه یافتی جنگ خیره مجوی
دل روشنت به آب تیره مشوی
گر افراسیاب این سخنها که گفت
به پیمان شکستن بخواهد نهفت
هم از جنگ جستن نگشتیم سیر
بجایست شمشیر و چنگال شیر
ز فرزند پیمان شکستن مخواه
مکن آنچ نه اندر خورد با کلاه

 کی کاووس خشمگین می شود و به رستم می گوید این افکار را تو و برای راحتی خودت در سر سیاوش انداختی. حالا هم اصلا لازم نیست که برگردی. طوس را بجای تو می فرستم و اگر سیاوش از جنگ روی گرداند از او می خواهم تا سپاه را به دست طوس بسپارد تا وی با افراسیاب بجنگد

چو کاووس بشنید شد پر ز خشم
برآشفت زان کار و بگشاد چشم
به رستم چنین گفت شاه جهان
که ایدون نماند سخن در نهان
که این در سر او تو افگنده ای
چنین بیخ کین از دلش کنده ای
تن آسانی خویش جستی برین
نه افروزش تاج و تخت و نگین
تو ایدر بمان تا سپهدار طوس
ببندد برین کار بر پیل کوس
من اکنون هیونی فرستم به بلخ
یکی نامه ی با سخنهای تلخ
سیاوش اگر سر ز پیمان من
بپیچد نیاید به فرمان من
بطوس سپهبد سپارد سپاه
خود و ویژگان باز گردد به راه

. رستم هم عصبانی می شود و می گوید اگر طوس مبارز تر از من است، حتما این ماموریت را به او بسپار. این دومین باری است که رستم با خشم بارگاه کی کاووس را ترک می کند.  بار اول وقتی بود که کی کاووس به خاطر دیر رسیدن رستم دستور داده بود که وی را بر دار کنند

 با اینکه رستم با کی کاووس بارها مخالف بود تاکنون بجز این دو بار چنین عصبانی از بارگاه کی کاووس خارج نشده. از طرفی کی کاووس هم همیشه هراسان از رستم بوده و از گفتار بحق رستم دل آزرده بوده. چنان که حتی به خواسته ی رستم عمل نکرد  و نوشدارو را هم برای سهراب نفرستاد

غمی گشت رستم به آواز گفت
که گردون سر من بیارد نهفت
اگر طوس جنگی تر از رستم است
چنان دان که رستم ز گیتی کم است
بگفت این و بیرون شد از پیش اوی
پر از خشم چشم و پر آژنگ روی

کی کاووس هم نامه ای تند برای سیاوش می نویسد و با پیکی روانه می کند و در آن از سیاوش می خواهد یا به جنگ افراسیاب برود و یا لشکر را تسلیم طوس کند تا وی با افراسیاب بجنگد

اگر بر دلت رای من تیره گشت
ز خواب جوانی سرت خیره گشت
شنیدی که دشمن به ایران چه کرد
چو پیروز شد روزگار نبرد
کنون خیره آزرم دشمن مجوی
برین بارگه بر مبر آبروی
منه با جوانی سر اندر فریب
گر از چرخ گردان نخواهی نهیب
که من زان فریبنده گفتار او
بسی بازگشتم ز پیکار او
ترا گر فریبد نباشد شگفت
مرا از خود اندازه باید گرفت
نرفت ایچ با من سخن ز آشتی
ز فرمان من روی برگاشتی
همان رستم از گنج آراسته
نخواهد شدن سیر از خواسته
ازان مردری تاج شاهنشهی
ترا شد سر از جنگ جستن تهی
در بی نیازی به شمشیر جوی
به کشور بود شاه را آبروی
چو طوس سپهبد رسد پیش تو
بسازد چو باید کم و بیش تو
گروگان که داری به بند گران
هم اندر زمان بارکن بر خران
پرستار وز خواسته هرچ هست
به زودی مر آن را به درگه فرست
+++
و گر مهر داری بران اهرمن
نخواهی که خواندت پیمان شکن
سپه طوس رد را ده و بازگرد
نه ای مرد پرخاش روز نبرد
+++
تو با خوبرویان برآمیختی
به بزم اندر از رزم بگریختی

سیاوش وقتی از ماجرا باخبر می شود ناراحت می شود. در این موقعیت حتی برای گروگانهایی که از جانب افراسیاب فرستاده شده بودند هم نگران است. برای مشورت چون به رستم دست رسی ندارد به بهرام و زنگه روی می آورد

ز کار پدر دل پراندیشه کرد
ز ترکان و از روزگار نبرد
همی گفت صد مرد ترک و سوار
ز خویشان شاهی چنین نامدار
همه نیک خواه و همه بی گناه
اگرشان فرستم به نزدیک شاه
نپرسد نه اندیشد از کارشان
همانگه کند زنده بر دارشان
به نزدیک یزدان چه پوزش برم
بد آید ز کار پدر بر سرم
ور ایدونک جنگ آورم بی گناه
چنان خیره با شاه توران سپاه
جهاندار نپسندد این بد ز من
گشایند بر من زبان انجمن
وگر بازگردم به نزدیک شاه
به طوس سپهبد سپارم سپاه
ازو نیز هم بر تنم بد رسد
چپ و راست بد بینم و پیش بد
نیاید ز سودابه خود جز بدی
ندانم چه خواهد رسید ایزدی
دو تن را ز لشکر ز کندآوران
چو بهرام و چون زنگه ی شاوران
+++
بدیشان چنین گفت کز بخت بد
فراوان همی بر تنم بد رسد
+++
به خیره همی جنگ فرمایدم
بترسم که سوگند بگزایدم
وراگر ز بهر فزونیست جنگ
چو گنج آمد و کشور آمد به چنگ
چه باید همی خیره خون ریختن
چنین دل به کین اندر آویخت

سیاوش به زنگه می گوید که تو این گروگان ها و غنائم را به افراسیاب برگردان و به بهرام هم می گوید که تو تا رسیدن طوس فرمانده ای، سپس لشکر را به طوس تحویل بده

تو ای نامور زنگه شاوران
بیارای تن را به رنج گران
برو تا به درگاه افرسیاب
درنگی مباش و منه سر به خواب
گروگان و این خواسته هرچ هست
ز دینار و ز تاج و تخت نشست
ببر همچنین جمله تا پیش اوی
بگویش که ما را چه آمد به روی
++
بفرمود بهرام گودرز را
که این نامور لشکر و مرز را
سپردم ترا گنج و پیلان کوس
بمان تا بیاید سپهدار طوس
بدو ده تو این لشکر و خواسته
همه کارها یکسر آراسته
یکایک برو بر شمر هرچ هست
ز گنج و ز تاج و ز تخت نشست

زنگه و بهرام سعی می کنند تا سیاوش را از سرپیچی از فرمان کی کاووس برحذر دارند و او را تشویق به اطاعت از پدر می کنند. ولی سیاوس نصیحت انها را نمی پذیرد. با این حال انصاف داشته و به زنگه و بهرام این انتخاب را می دهد که اگر دستور مرا نمی توانید بپذیرید خودم آنرا اجرا می کنم. ولی دو پهلوان فرمان  سیاوش را قبول می کنند و قرار می گذارند تا آنچه که او می خواهد عملی کنند

بدو باز گفتند کاین رای نیست
ترا بی پدر در جهان جای نیست
یکی نامه بنویس نزدیک شاه
دگر باره زو پیلتن را بخواه
اگر جنگ فرمان دهد جنگ ساز
مکن خیره اندیشه ی دل دراز
+++
نپذرفت زان دو خردمند پند
دگرگونه بد راز چرخ بلند
چنین داد پاسخ که فرمان شاه
برانم که برتر ز خورشید و ماه
ولیکن به فرمان یزدان دلیر
نباشد ز خاشاک تا پیل و شیر
کسی کاو ز فرمان یزدان بتافت
سراسیمه شد خویشتن را نیافت
++
اگر تیر ه تان شد دل از کار من
بپیچید سرتان ز گفتار من
فرستاده خود باشم و رهنمای
بمانم برین دشت پرد هسرای
سیاوش چو پاسخ چنین داد باز
بپژمرد جان دو گردن فراز
+++
چنین گفت زنگه که ما بنده ایم
به مهر سپهبد دل آگنده ایم
فدای تو بادا تن و جان ما
چنین باد تا مرگ پیمان ما

سیاوش همچنین از زنگه می خواهد تا ماجرا را برای افراسیاب بگوید و از او بخواهد تا راه را باز کند تا سیاوش عبور کند و به سرزمینی برسد که کاووس را بدان راه نیست

که رو شاه توران سپه را بگوی
که زین کار ما را چه آمد بروی
ازین آشتی جنگ بهر منست
همه نوش تو درد و زهر منست
ز پیمان تو سر نگردد تهی
وگر دور مانم ز تخت مهی
+++
یکی راه بگشای تا بگذرم
بجایی که کرد ایزد آبشخورم
یکی کشوری جویم اندر جهان
بجایی که کرد ایزد آبشخورم
که نامم ز کاووس ماند نهان
ز خوی بد او سخن نشنوم
ز پیگار او یک زمان بغنوم

ابیاتی که دوست داشتم
خداوند خورشید و گردنده ماه
فرازنده ی تاج و تخت و کلاه
کسی را که خواهد برآرد بلند
یکی را کند سوگوار و نژند

قسمت های پیشین

ص 357  رفتن زنگنه شاروان و بردن گروگانان به نزد افراسیاب
© All rights reserved



No comments: