داستان به جایی رسید که ستاره شمار به اردشیر میگوید که تاج و تخت تو بر جای نمیماند مگر فرزند تو با فرزند مهرک ازدواج کنند و فرزندی از آنان به دنیا آید. اردشیر که مهرک را خود از بین برده است، میگوید نژاد من هرگز با نژاد مهرک درهم نخواهد آمیخت و سپاهش را میفرستد تا تنها باقیمانده از خاندان مهرک (یعنی دختر او) را هم بکشند. دختر مهرک که میبیند که سپاه به دنبال او میگردد فرار میکند و به کدخدای دهی پناه میبرد و در همانجا روزگار را سپری میکند
حال به داستان دختر مهرک و شاپور میرسیم. روزی شاپور که برای شکار به نخجیرگاهی رفته بود به دهی میرسد خوش آب و هوا. شاپور به نزدیک چاه آب میرود و دختری را میبیند که مشغول آب کشیدن از چاه بوده. دختر میگوید از چاه برایتان آب سرد بکشم؟ شاپور میگوید که تو چرا خودت را به زحمت بیندازی. خدمتکار من این کار را خواهد کرد. دختر عقب میرود و خدمتکار طناب را به چاه میافکند
کنون بشنو از دخت مهرک سخن
ابا گرد شاپور شمشیرزن
چو لختی برآمد برین روزگار
فروزنده شد دولت شهریار
به نخچیر شد شاه روزی پگاه
خردمند شاپور با او به راه
به هر سو سواران همی تاختند
ز نخچیر دشتی بپرداختند
پدید آمد از دور دشتی فراخ
پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ
همی تاخت شاپور تا پیش ده
فرود آمد از راه در خان مه
یکی باغ بد کش و خرم سرای
جوان اندر آمد بدان سبز جای
یکی دختری دید بر سان ماه
فروهشته از چرخ دلوی به چاه
چو آن ماه رخ روی شاپور دید
بیامد برو آفرین گسترید
که شادان بدی شاه و خندان بدی
همه ساله از بی گزندان بدی
کنون بی گمان تشنه باشد ستور
بدین ده رود اندرون آب شور
رون آب سردست و خوش
بفرمای تا من بوم آب کش
بدو گفت شاپور کای ماه روی
چرا رنجه گشتی بدین گفت وگوی
که باشند با من پرستنده مرد
کزین چاه بی بن کشند آب سرد
ز برنا کنیزک بپیچید روی
بشد دور و بنشست بر پیش جوی
+++
پرستنده بشنید و آمد دوان
رسن برد بر چرخ دلو گران
وقتی که دلو پر آب و سنگین میشود خدمتکار به سختی میافتد و نمیتواند که دلو را بالا بکشد. شاپور عصبانی میگوید برو کنار تو نیم زن هم نیستی. ندیدی چطوری این زن دلو به این سنگینی را راحت بالا میکشید. بعد خودش سعی میکند که دلو را بالا بکشد ولی میبیند نه واقعا دلو سنگین است. وقتی متوجه زور و توانایی دخترک میشود به او آفرین میگوید و خیلی از او خوشش میاید
چو دلو گران سنگ پر آب گشت
پرستنده را روی پرتاب گشت
چو دلو گران برنیامد ز چاه
بیامد ژکان زود شاپور شاه
پرستنده را گفت کای نیم زن
نه زن داشت این دلو و چندین رسن
همی برکشید آب چندین ز چاه
تو گشتی پر از رنج و فریادخواه
بیامد رسن بستد از پیشکار
شد آن کار دشوار بر شاه خوار
ز دلو گران شاه چون رنج دید
بر آن خوب رخ آفرین گسترید
که برتافت دلوی برین سان گران
همانا که هست از نژاد سران
شاپور به دختر میگوید از تو سوالی میکنم راستش را بمن بگو. میخواهم بدانم که نژاد تو از کیست. دختر هم میگوید که من دختر بزرگ این ده هستم و به همین خاطر پهلوان بارآورده شدم. ولی شاپور میگوید دروغ پیش پادشاهان ارزشی ندارد و باور نمیکند که او دختر کدخدا است. میگوید که نمیشود که دختر کشاورز چنین زیبارو با این رنگ و بو باشد. دختر هم میگوید که اگر امانم بدهی راستش را به تو میگویم
بدو گفت شاپور کای ماه روی
سخن هرچ پرسم ترا راست گوی
پدیدار کن تا نژاد تو چیست
برین چهره ی تو نشان کییست
بدو گفت من دختر مهترم
ازیرا چنین خوب و کنداورم
+++
چنین داد پاسخ که هرگز دروغ
بر شهریاران نگیرد فروغ
کشاورز را دختر ماه روی
نباشد بدین روی و این رنگ و بوی
کنیزک بدو گفت کای شهریار
هرانگه که یابم به جان زینهار
بگویم همه پیش تو من نژاد
چو یابم ز خشم شهنشاه داد
شاپور هم امانش میدهد. دخترک میگوید که من دختر مهرک هستم. شاپور هم که از او خوشش آمده و حال از نژاد او هم مطمئن شده او را به عقد خود درمیاورد! از این وصلت پسری بدنیا میاد که شباهت به اسفندیار و اردشیر داشته نام او را اورمزد میگذارند ولی اینکه اورمزد پسر شاپور است را بر کسی آشکار نمیکنند
بدو گفت شاپور کز بوستان
نرست از چمن کینه ی دوستان
بگوی و ز من بیم در دل مدار
نه از نامور دادگر شهریار
کنیزک بدو گفت کز راه داد
منم دختر مهرک نوش زاد
مرا پارسایی بیاورد خرد
بدین پرهنر مهتر ده سپرد
من از بیم آن نامور شهریار
چنین آبکش گشتم و پیشکار
+++
به دو گفت کین دختر خوب چهر
به من ده بر من گواکن سپهر
بدو داد مهتر به فرمان اوی
بر آیین آتش پرستان اوی
بسی برنیامد برین روزگار
که سرو سهی چون گل آمد به بار
چو نه ماه بگذشت بر ماه روی
یکی کودک آمد به بالای اوی
تو گفتی که بازآمد اسفندیار
وگر نامدار اردشیر سوار
ورا نام شاپور کرد اورمزد
وگر نامدار اردشیر سوار
هفت سال بدین ترتیب میگذرد و اورمزد بیهمتا بار میاید ولی همچنان اینکه پدر او کیست را مخفی نگه میدارند و دور از چشم دیگران به تعلیم تربیت او مشغول میشوند. تا اینکه روزی اردشیر برای شکار باز از آن ده میگذرد. بچه ها مشغول بازی چوگان بودند و گوی را که میزنند، نزدیک پای اردشیر میفتد. هیچیک از بچهها جرات نمیکنند که بروند و گوی را بردارند
چنین تا برآمد برین هفت سال
ببود اورمزد از جهان بی همال
ز هرکس نهانش همی داشتند
به جایی ببازیش نگذاشتند
به نخچیر شد هفت روز اردشیر
بشد نیز شاپور نخچیرگیر
نهان اورمزد از میان گروه
بشد نیز شاپور نخچیرگیر
دوان شد به میدان شاه اردشیر
کمانی به یک دست و دیگر دو تیر
ابا کودکان چند و چوگان و گوی
به میدان شاه اندر آمد ز کوی
جهاندار هم در زمان با سپاه
به میدان بیامد ز نخچیرگاه
ابا موبدان موبد تیزویر
به نزدیک ایوان رسید اردشیر
بزد کودکی نیز چوگان ز راه
بشد گوی گردان به نزدیک شاه
نرفتند زیشان پس گوی کس
بشد گوی گردان به نزدیک شاه
دوان اورمزد از میانه برفت
به پیش جهاندار چون باد تفت
ز پیش نیا زود برداشت گوی
ازو گشت لشکر پر از گفت وگوی
ازان پس خروشی برآورد سخت
کزو خیره شد شاه پیروز بخت
به موبد چنین گفت کین پاک زاد
نگه کن که تا از که دارد نژاد
بپرسید موبد ندانست کس
همه خامشی برگزیدند و بس
به موبد چنین گفت پس شهریار
که بردارش از خاک و نزد من آر
بشد موبد و برگرفتش ز گرد
ببردش بر شاه آزادمرد
بدو گفت شاه این گرانمایه خرد
ترا از نژاد که باید شمرد
نترسید کودک به آواز گفت
که نام نژادم نباید نهفت
منم پور شاپور کو پور تست
ز فرزند مهرک نژاد درست
فروماند زان کار گیتی شگفت
بخندید و اندیشه اندر گرفت
بفرمود تا رفت شاپور پیش
به پرسش گرفتش ز اندازه بیش
بترسید شاپور آزادمرد
دلش گشت پردرد و رخساره زرد
بخندید زو نامور شهریار
بدو گفت فرزند پنهان مدار
پسر باید از هرک باشد رواست
که گویند کاین بچه پادشاست
شاپور هم میگوید که پایدار بمانی این پسر من و اسمش اورمزد هست. مادر او هم دختر مهرک هست. به شما چیزی نگفتم تا از آب و گل درآید. بعد جریان دیدارش با دختر مهرک را به اردشیر میگوید
بدو گفت شاپور نوشه بدی
جهان را به دیدار توشه بدی
ز پشت منست این و نام اورمزد
درخشنده چون لاله اندر فرزد
نهان داشتم چندش از شهریار
بدان تا برآید بر از میوه دار
گرانمایه از دختر مهرک است
ز پشت منست این مرا بی شکست
ز آب و ز چاه آن کجا رفته بود
پسر گفت و پرسید و چندی شنود
اردشیر خوشجال میشود و بعد به سمت کاخ خود راه میفتد و کودک را هم همراه میبرد و در آنجا اورمزد را بر فرش زرین میگذارند و تاج سرش مینهند و جشنی برپا میکنند
ز گفتار او شاد شد اردشیر
به ایوان خرامید خود با وزیر
+++
گرفته دلاویز را بر کنار
ز ایوان سوی تخت شد شهریار
بیاراست زرین یکی زیرگاه
یکی طوق فرمود و زرین کلاه
سر خرد کودک بیاراستند
بس از گنج در و گهر خواستند
همی ریخت تا شد سرش ناپدید
تنش را نیا زان میان برکشید
بسی زر و گوهر به درویش داد
خردمند را خواسته بیش داد
به دیبا بیاراست آتشکده
هم ایوان نوروز و کاخ سده
یکی بزمگه ساخت با مهتران
نشستند هرجای رامشگران
اردشیر با بزرگان میگوید که کید گفته بود اگر فرزند من با کسی از نژاد مهرک اردواج نکند همهی پادشاهی من از بین میرود و اکنون که هشت سال گذشته میبینم که فقط ما اقبال خوش داشتیم و جهان بر وفق مراد ما گشته. این از بخت و اقبالی است که کید گفته بود. اکنون من بسیار خوشاقبالم و زمین هفت کشور مال من است. از آن پس او را با لقب پادشاه میخواندند
چنین گفت با نامداران شهر
هرانکس که او از خرد داشت بهر
که از گفت دانا ستاره شمر
نباید که هرگز کند کس گذر
چنین گفته بد کید هندی که بخت
نگردد ترا ساز و خرم به تخت
نه کشور نه افسر نه گنج و سپاه
نه دیهیم شاهی نه فر کلاه
مگر تخمه ی مهرک نوش زاد
بیامیزد آن دوده با ان نژاد
کنون سالیان اندر آمد به هشت
که جز به آرزو چرخ بر ما نگشت
چو شاپور رفت اندر آرام خویش
ز گیتی ندیده به جز کام خویش
زمین هفت کشور مرا گشت راست
دلم یافت از بخت چیزی که خواست
+++
وزان پس بر کارداران اوی
شهنشاه کردند عنوان اوی
حال در دوران پادشاهی اردشیر چه اتفاقاتی میفتد، میماند برای جلسهی بعدی شاهنامهخوانی در منچستر
در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته میشود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید
لغاتی که آموختم
نوشه = پایدار، مانا
ابیانی که خیلی دوست داشتم
سر خرد کودک بیاراستند
بس از گنج در و گهر خواستند
همی ریخت تا شد سرش ناپدید
تنش را نیا زان میان برکشید
شجره نامه
اردشیر - شاپور و دختر مهرک - اورمزد
قسمتهای پیشین
ص 1299 داستان داد و فرهنگ اردشیر
No comments:
Post a Comment