Monday 14 January 2019

شاهنامه‌خوانی در منچستر 163

سفرهای پرماجرا و عجیب و غریب اسکندر به سراسر دنیا ادامه دارد

اسکندر به شهری به نام هروم می‌رسد که تمام ساکنان آن زن بوده‌اند و مردان به آن شهر راهی نداشتند

بیاورد لشکر به کوهی دگر
کزان خیره شد مرد پرخاشخر 
 بلندیش بینا همی دیر دید 
سر کوه چون تیغ و شمشیر دید
یکی تخت زرین بران تیغ کوه 
ز انبوه یکسو و دور از گروه
یکی مرده مرد اندران تخت بر 
همانا که بودش پس از مرگ فر
ز دیبا کشیده برو چادری 
ز هر گوهری بر سرش افسری 
همه گرد بر گرد او سیم و زر
کسی را نبودی بروبر گذر 
 هرآنکس که رفتی بران کوهسار 
که از مرده چیزی کند خواستار 
بران کوه از بیم لرزان شدی 
به مردی و بر جای ریزان شدی 
سکندر برآمد بران کوه سر 
 نظاره بران مرد با سیم و زر
یکی بانگ بشنید کای شهریار 
بسی بردی اندر جهان روزگار 
بسی تخت شاهان بپرداختی 
سرت را به گردون برافراختی
بسی دشمن و دوست کردی تباه 
ز گیتی کنون بازگشتست گاه 
رخ شاه ز آواز شد چون چراغ 
ازان کوه برگشت دل پر ز داغ 
همی رفت با نامداران روم 
بدان شارستان شد که خوانی هروم 
که آن شهر یکسر زنان داشتند
کسی را دران شهر نگذاشتند

وقتی اسکندر نزدیک هروم می‌رسد نامه‌ای می‌نویسد و به فرمانروای شهر می‌گوید که قصد ماندن در سرزمین شما را ندارم ولی  برای دیدن شگفتی‌های جهان میایم و چنانچه برعلیه من نشورید کسی از این آمدن ما زیان نخواهد دید

چو آمد به نزدیک شهر هروم
سرافراز با نامداران روم
یکی نامه بنوشت با رسم و داد
چنانچون بود مرد فرخ‌نژاد
+++
به عنوان بر از شاه ایران و روم
سوی آنک دارند مرز هروم
+++
نخواهم که جایی بود در جهان
که دیدار آن باشد از من نهان
گر آیم مرا با شما نیست رزم
به دل آشتی دارم و رای بزم
+++
بندید پیش آمدن را میان
کزین آمدن کس ندارد زیان

‌فرمانداران شهر هروم هم در پاسخ نوشتند که در پاسخ آنکه نوشته بودی و از رزم‌های کهن گفته بودی باید بگوییم که اگر بخواهی با لشکرت وارد شهر هروم بشوی بدان که اینجا سرزمینی پر از بیابان است و تمام زنان اینجا آماده‌ی کارزار هستند و از هر طرفی هم که وارد شهر شوی ییش رو دریایی ژرف می‌بینی. همه‌ی ما دوشیزگانی هستیم که بدور از مردان زندگی می‌کنیم و اگر کسی بخواهد همسری اختیار کند باید از دریا بگذرد و از میان ما برود. اگر از وی دختری زاده شد دخترش می‌تواند به میان ما برگردد و اگر پسردار شد  فرزند او به اینجا راهی نخواهد داشت 

نشستند و پاسخ نوشتند باز
که دایم بزی شاه گردن فراز
+++
نخستین که گفتی ز شاهان سخن
ز پیروزی و رزمهای کهن
اگر لشکر آری به شهر هروم
نبینی ز نعل و پی اسپ بوم
بی‌اندازه در شهر ما برزنست
بهر برزنی بر هزاران زنست
همه شب به خفتان جنگ اندریم
ز بهر فزونی به تنگ اندریم
ز چندین یکی را نبودست شوی
که دوشیزگانیم و پوشیده‌روی
ز هر سو که آیی برین بوم و بر
بجز ژرف دریا نبینی گذر
ز ما هر زنی کو گراید بشوی
ازان پس کس او را نه‌بینیم روی
بباید گذشتن به دریای ژرف
اگر خوش و گر نیز باریده برف
اگر دختر آیدش چون کردشوی
زن‌آسا و جویندهٔ رنگ و بوی
هم آن خانه جاوید جای وی است
بلند آسمانش هوای وی است
وگر مردوش باشد و سرفراز
بسوی هرومش فرستند باز
وگر زو پسر زاید آنجا که هست
بباشد نباشد بر ماش دست

بعد در نامه ادامه می‌دهند که اگر بخواهی به رزم ما بیایی، برایت بد می‌شود و مایه ننگ تو خواهد بود که با زنان جنگ کردی ولی اگر بدون لشکرت و فقط با چند تن از بزرگان بیایی ما هم به خوبی مهمان‌نوازی خواهیم کرد

تو مردی بزرگی و نامت بلند
در نام بر خویشتن در مبند
که گویند با زن برآویختنی
ز آویختن نیز بگریختی
یکی ننگ باشد ترا زین سخن
که تا هست گیتی نگردد کهن
چه خواهی که با نامداران روم
بیایی بگردی به مرز هروم
چو با راستی باشی و مردمی
نبینی جز از خوبی و خرمی

در پاسخ اسکندر می‌گوید که بر روی زمین پادشاهی نیست که جلوی من سر خم نکرده باشد و در پیش چشم من گرد کافور با خاک سیاه یکی هست و همانطور که گفتم فقط می‌خواهم سرزمین شما را ببینم و از نحوه‌ی زندگی شما سردرآورم که چگونه بدون مرد روزگار می‌گذرانید

سکندر چو آن پاسخ نامه دید
خردمند و بینادلی برگزید
بدیشان پیامی فرستاد و گفت
که با مغز مردم خرد باد جفت
به گرد جهان شهریاری نماند
همان بر زمین نامداری نماند
که نه سربسر پیش من کهترند
وگرچه بلندند و نیک‌اخترند
مرا گرد کافور و خاک سیاه
همانست و هم بزم و هم رزمگاه
نه من جنگ را آمدم تازیان
به پیلان و کوس و تبیره زنان
سپاهی برین سان که هامون و کوه
همی گردد از سم اسپان ستوه
مرا رای دیدار شهر شماست
گر آیید نزدیک ما هم رواست
چو دیدار باشد برانم سپاه
نباشم فراوان بدین جایگاه
ببینیم تا چیستتان رای و فر
سواری و زیبایی و پای و پر
ز کار زهشتان بپرسم نهان
که بی‌مرد زن چون بود در جهان

اسکندر وارد شهر هروم می‌شود و زن‌ها ورودش را با پیش‌کش کردن جامه و گنج خیرمقدم می‌گویند. اسکندر هم آنها را می‌پذیرد و روز بعد در شهر می‌گردد و از رازهای آنان باخبر می‌شود. بعد از آنجا می‌رود و سپاهش را به سمت مغرب می‌کشد 

چو آمد سکندر به شهر هروم
زنان پیش رفتند ز آباد بوم
ببردند پس تاجها پیش اوی
همان جامه و گوهر و رنگ و بوی
سکندر بپذرفت و بنواختشان
بران خرمی جایگه ساختشان
چو شب روز شد اندرآمد به شهر
به دیدار برداشت زان شهر بهر
کم و بیش ایشان همی بازجست
همی بود تا رازها شد درست
+++
بپرسید هرچیز و دریا بدید
وزان روی لشکر به مغرب کشید

در راه به شهرستانی می‌رسد که مردمان قول‌پیکری با پوستی سرخ و موهایی زرد دارد. آنها پذیرای اسکندر می‌شوند. اسکندر می‌پرسد که چه چیز عجیبی در سرزمین شما هست و آنان هم پاسخ می‌دهند که دریاچه‌ای است که خورشید در آن ناپدید می‌شود و همه چیز در تاریکی فرو می‌رود و می‌گویند که آنجا چشمه‌ای هست که آب حیات در آن جاری است


یکی شارستان پیشش آمد بزرگ
بدو اندرون مردمانی سترگ
همه روی سرخ و همه موی زرد
همه در خور جنگ روز نبرد
به فرمان به پیش سکندر شدند
دو تا گشته و دست بر سر شدند
سکندر بپرسید از سرکشان
که ایدر چه دارد شگفتی نشان
چنین گفت با او یکی مرد پیر
که ای شاه نیک‌اختر و شهرگیر
یکی آبگیرست زان روی شهر
کزان آب کس را ندیدیم بهر
چو خورشید تابان بدانجا رسید
بران ژرف دریا شود ناپدید
پس چشمه‌در تیره گردد جهان
شود آشکارای گیتی نهان
وزان جای تاریک چندان سخن
شنیدم که هرگز نیاید به بن
خرد یافته مرد یزدان‌پرست
بدو در یکی چشمه گوید که هست
گشاده سخن مرد با رای و کام
همی آب حیوانش خواند به نام
چنین گفت روشن‌دل پر خرد
که هرک آب حیوان خورد کی مرد
ز فردوس دارد بران چشمه راه
بشوید برآن تن بریزد گناه

از آنجا اسکندر لشکرش را به سمت همان دریاچه می‌برد در شهری در همان نزدیکی لشکر را می‌گذارد و به نزدیک چشمه می‌رود. آنجا می‌ماند تا خورشید غروب می‌کند و در آن دریاچه محو می‌شود. بعد به سمت لشکرش برمی‌گردد

وزان جایگه شاد لشگر براند
بزرگان بیدار دل را بخواند
همی رفت تا سوی شهری رسید
که آن را میان و کرانه ندید
همه هرچ باید بدو در فراخ
پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ
فرود آمد و بامداد پگاه
به نزدیک آن چشمه شد بی‌سپاه
که دهقان ورا نام حیوان نهاد
چو از بخشش پهلوان کرد یاد
همی بود تا گشت خورشید زرد
فرو شد بران چشمهٔ لاژورد
ز یزدان پاک آن شگفتی بدید
که خورشید گشت از جهان ناپدید
بیامد به لشکرگه خویش باز
دلی پر ز اندیشه‌های دراز

اسکندر بعد از کمی فکر کردن تصمیم می‌گیرد که برای چهل روز خوراک با خود بردارد و عازم همان چشمه‌ای شود که عمر  جاویدان می‌دهد. در این راه خضر راهنمایش بود. 
خضر می‌گوید که من دو مهره دارم که در شب می‌درخشند و راه را روشن می‌کنند. یکی مال تو و دیگری را من برمی‌دارم

شب تیره کرد از جهاندار یاد
پس اندیشه بر آب حیوان نهاد
شکیبا ز لشگر هرانکس که دید
نخست از میان سپه برگزید
چهل روزه افزون خورش برگرفت
بیامد دمان تا چه بیند شگفت
+++
ورا اندر آن خضر بد رای زن
سر نامداران آن انجمن
سکندر بیامد به فرمان اوی
دل و جان سپرده به پیمان اوی
بدو گفت کای مرد بیداردل
یکی تیز گردان بدین کار دل
اگر آب حیوان به چنگ آوریم
بسی بر پرستش درنگ آوریم
نمیرد کسی کو روان پرورد
به یزدان پناهد ز راه خرد
دو مهرست با من که چون آفتاب
بتابد شب تیره چون بیند آب
یکی زان تو برگیر و در پیش باش
نگهبان جان و تن خویش باش
دگر مهره باشد مرا شمع راه
به تاریک اندر شوم با سپاه
ببینیم تا کردگار جهان
بدین آشکارا چه دارد نهان
توی پیش رو گر پناه من اوست
نمایندهٔ رای و راه من اوست

راه می‌افتند و در تاریکی به دو راهی می‌رسند و هر یک از یک راه می‌روند. خضر به چشمه‌ی اب حیات می‌رسد و سر و تنش را در آن چشمه می‌شوید و بعد به سوی روشنی برمی‌گردد

سه دیگر به تاریکی اندر دو راه
پدید آمد و گم شد از خضر شاه
پیمبر سوی آب حیوان کشید
سر زندگانی به کیوان کشید
بران آب روشن سر و تن بشست
نگهدار جز پاک یزدان نجست
بخورد و برآسود و برگشت زود
ستایش همی بافرین بر فزود

اسکندر که از راه دیگر می‌رود به روشنایی می‌رسد و کوهی بلند را پیش رویش می‌بیند. بر بالای کوه از چوب عود عمودی برپا کرده بودند که بر بالای آن مرغ بزرگی نشسته بود. مرغ به زبان رومی شروع به صحبت می‌کند و به اسکندر می‌گوید که چرا این‌قدر در این جهانی در جستجوی مال و منالی. بدان هرچه که از این جهان برخوردی باز مستمند خواهی بود

سکندر سوی روشنایی رسید
یکی بر شد کوه رخشنده دید
زده بر سر کوه خارا عمود
سرش تا به ابر اندر از چوب عود
بر هر عمودی کنامی بزرگ
نشسته برو سبز مرغی سترگ
به آواز رومی سخن راندند
جهاندار پیروز را خواندند
+++
بدو مرغ گفت ای دلارای رنج
چه جویی همی زین سرای سپنج
اگر سر برآری به چرخ بلند
همان بازگردی ازو مستمند
کنون کامدی هیچ دیدی زنا
وگر کرده از خشت پخته بنا
چنین داد پاسخ کزین هر دو هست
زنا و برین گونه جای نشست
چو بشنید پاسخ فروتر نشست
درو خیره شد مرد یزدان‌پرست
بپرسید کاندر جهان بانگ رود
شنیدی و آوای مست و سرود
چنین داد پاسخ که هر کو ز دهر
ز شادی همی برنگیرند بهر
ورا شاد مردم نخواند همی
وگر جان و دل برفشاند همی
به خاک آمد از بر شده چوب عمود
تهی ماند زان مرغ رنگین عمود
بپرسید دانایی و راستی
فزونست اگر کمی و کاستی
چنین داد پاسخ که دانش پژوه
همی سرفرازد ز هر دو گروه
به سوی عمود آمد از تیره خاک
به منقار چنگالها کرد پاک
ز قیصر بپرسید یزدان‌پرست
به شهر تو بر کوه دارد نشست
بدو گفت چون مرد شد پاک‌رای
بیابد پرستنده بر کوه جای
ازان چوب جوینده شد بر کنام
جهانجوی روشن‌دل و شادکام
به چنگال می‌کرد منقار تیز
چو ایمن شد از گردش رستخیز
به قیصر بفرمود تا بی‌گروه
پیاده شود بر سر تیغ کوه
ببیند که تا بر سر کوه چیست
کزو شادمان را بباید گریست

اسکندر بدون سربازانش به سمت کوه راه افتاد و اسرافیل را دید که شیپوری در دست داشت. اسرافیل  وقتی اسکندر را می‌بیند فریادی برمی‌کشد که ای بنده‌ی آز بیهوده تلاش کردن دست بردار. روزی خروشی را به گوش می‌شنوی که می‌گوید باید بروی

سکندر چو بشنید شد سوی کوه
به دیدار بر تیغ شد بی‌گروه
سرافیل را دید صوری به دست
برافراخته سر ز جای نشست
پر از باد لب دیدگان پرزنم
که فرمان یزدان کی آید که دم
چو بر کوه روی سکندر بدید
چو رعد خروشان فغان برکشید
که ای بندهٔ آز چندین مکوش
که روزی به گوش آیدت یک خروش
که چندین مرنج از پی تاج و تخت
به رفتن بیارای و بربند رخت
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که بهر من این آمد از روزگار
که جز جنبش و گردش اندر جهان
نبینم همی آشکار و نهان
ازان کوه با ناله آمد فرود
همی داد نیکی دهش را درود

وقتی اسکندر در تاریکی به سپاه می‌رسد فریادی برآمد که هر کسی که از سنگ‌های کوه بردارد پشیمان خواهد شد و هرکسی که برندارد هم پشیمان خواهد شد. عده‌ای گفتند بیهوده از این سنگ‌ها برای چی ببریم و عده‌ای هم گفتند حالا کنی می‌بریم تا ببینیم که نتیجه چیست. وقتی سزبازان از تاریکی بیرون آمدند دیدند سنگ‌هایی که آوردند در واقع جواهرات و گوهرهایی نتراشیده هستند. آنها که چیزی برنداشته بودند پشیمان شدند که چرا هیچ برنداشتند  و آنها که تکه‌ای برداشته بودند پشیمان شدند که چرا بیشتر برنداشتند

چو آمد به تاریکی اندر سپاه
خروشی برآمد ز کوه سیاه
که هرکس که بردارد از کوه سنگ
پشیمان شود ز آنک دارد به چنگ
وگر برندارد پشیمان شود
به هر درد دل سوی درمان شود
سپه سوی آواز بنهاد گوش
پراندیشه شد هرکسی زان خروش
که بردارد آن سنگ اگر بگذرد
پی رنج ناآمده نشمرد
یکی گفت کین رنج هست از گناه
پشیمانی و سنگ بردن به راه
دگر گفت لختی بباید کشید
مگر درد و رنجش نباید چشید
یکی برد زان سنگ و دیگر نبرد
یکی دیگر از کاهلی داشت خرد
چو از آب حیوان به هامون شدند
ز تاریکی راه بیرون شدند
بجستند هرکس بر و آستی
پدیدار شد کژی و کاستی
کنار یکی پر ز یاقوت بود
یکی را پر از گوهر نابسود
پشیمان شد آنکس که کم داشت اوی
زبرجد چنان خار بگذاشت اوی
پشیمان‌تر آنکس که خود برنداشت
ازان گوهر پربها سر بگاشت

سپس ازآنجا اسکندر به سمت خاور راهی می‌شود و می‌رود تا به شهرستانی می‌رسد. باز بزرگان شهر به استقبال اسکندر میایند و اسکندر می‌پرسد در سرزمین شما چه چیز شگفت انگیزی وجود دارد

سوی باختر شد چو خاور بدید
ز گیتی همی رای رفتن گزید
بره‌بر یکی شارستان دید پاک
که نگذشت گویی بروباد و خاک
چو آواز کوس آمد از پشت پیل
پذیره شدندش بزرگان دو میل
جهانجوی چون دید بنواختشان
به خورشید گردن برافراختشان
بپرسید کایدر چه باشد شگفت
کزان برتر اندازه نتوان گرفت

بزرگان هم گفتند که بر دل این کوه یاجوج و ماجوج زندگی می‌کنند که دل ما از دست آنها خون است. صورت این موجودات مثل حیوان است، زبانشان سیاه، چشم‌هایشان مانند خون، دندان‌های آنها مثل گراز و گوشهایشان مثل فیل. هر ماده‌ای هزار بچه می‌زاید و جمعیت آنها به سرعت زیاد می‌شود

دین کوه سر تا به ابر اندرون
دل ما پر از رنج و دردست و خون
ز چیز که ما را بدو تاب نیست
ز یاجوج و ماجوج مان خواب نیست
چو آیند بهری سوی شهر ما
غم و رنج باشد همه بهر ما
همه رویهاشان چو روی هیون
زبانها سیه دیده‌ها پر ز خون
سیه روی و دندانها چون گراز
که یارد شدن نزد ایشان فراز
همه تن پر از موی و موی همچو نیل
بر و سینه و گوشهاشان چو پیل
بخسپند یکی گوش بستر کنند
دگر بر تن خویش چادر کنند
ز هر ماده‌ای بچه زاید هزار
کم و بیش ایشان که داند شمار
به گرد آمدن چون ستوران شوند
تگ آرند و بر سان گوران شوند

بعد آنها از اسکندر می‌خواهند تا نجاتشان بدهد و حاضر می‌شوند خرج و هزینه‌ی نابودی قوم یاجوج و ماجوح را هم متحل شوند

زرگی کن و رنج ما را بساز
هم از پاک یزدان نه‌ای بی‌نیاز
سکندر بماند اندر ایشان شگفت
غمی گشت و اندیشه‌ها برگرفت
چنین داد پاسخ که از ماست گنج
ز شهر شما یارمندی و رنج
برآرم من این راه ایشان به رای
نبیروی نیکی دهش یک خدای

اسکندر از میان گروه دانایان را جمع می‌کند و اهنگران را می‌خواهد تا مس و روی بیاورند. بناها دیواری دوجداره می‌سازند و در بین دوجداره مس و گوگرد می‌ریزند و نفت و روغن روی آنها. بعد همه را آتش می‌زنند. بدین ترتیب سدی مستحکم در مقابل یاجوج و ماجوج درست می‌شود

سکندر بیامد نگه کرد کوه
بیاورد زان فیلسوفان گروه
بفرمود کاهنگران آورید
مس و روی و پتک گران آورید
کج و سنگ و هیزم فزون از شمار
بیارید چندانک آید به کار
بی‌اندازه بردند چیزی که خواست
چو شد ساخته کار و اندیشه راست
ز دیوارگر هم ز آهنگران
هرانکس که استاد بود اندران
ز گیتی به پیش سکندر شدند
بدان کار بایسته یاور شدند
ز هر کشوری دانشی شد گروه
دو دیوار کرد از دو پهلوی کوه
ز بن تا سر تیغ بالای اوی
چو صد شاه‌رش کرده پهنای اوی
ازو یک رش انگشت و آهن یکی
پراگنده مس در میان اندکی
همی ریخت گوگردش اندر میان
چنین باشد افسون دانا کیان
همی ریخت هر گوهری یک رده
چو از خاک تا تیغ شد آژده
بسی نفت و روغن برآمیختند
همی بر سر گوهران ریختند
به خروار انگشت بر سر زدند
بفرمود تا آتش اندر زدند
دم آورد و آهنگران صدهزار
به فرمان پیروزگر شهریار
خروش دمنده برآمد ز کوه
ستاره شد از تف آتش ستوه
چنین روزگاری برآمد بران
دم آتش و رنج آهنگران
گهرها یک اندر دگر ساختند
وزان آتش تیز بگداختند
ز یاجوج و ماجوج گیتی برست
زمین گشت جای خرام و نشست
برش پانصد بود بالای اوی
چو سیصد بدی نیز پهنای اوی

مردم هم به شکرانه‌ی نعمت رهایی از دست یاجوج و ماجوج هدایایی برای اسکندر میبرند ولی اسکندر آنها را نمی‌پذیرد و نهایتا به راهش ادامه می‌دهد و می‌رود

ز چیزی که بود اندران جایگاه
فراوان ببردند نزدیک شاه
نپذرفت ازیشان و خود برگرفت
جهان مانده زان کار اندر شگفت

حال بقیه ماجرا چه می‌شود، می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. ممنون از همراهی شما

در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

ابیانی که خیلی دوست داشتم

چنین داد پاسخ که هر کو ز دهر
ز شادی همی برنگیرند بهر
ورا شاد مردم نخواند همی
وگر جان و دل برفشاند همی  

قسمتهای پیشین
ص   1240 رسیدن اسکندر به کوهی و آگاهی یافتن از مرگ خود

© All rights reserved

No comments: