Monday 28 January 2019

شاهنامه‌خوانی در منچستر 164

داستان به جهان‌گردی‌های اسکندر رسیده که می‌خواهد در جهان بچرخد و از همه‌ی شگفتی‌ها بازدید کند

در راه به کوهی می‌رسد که بر قله‌ی آن خانه‌ای از یاقوت زرد ساخته شده. این خانه قندیل‌هایی بلوری داشته و در حیاط آن چشمه‌ی آب شور بوده. کنار چشمه دو تخت زرین بوده که مرده‌ای (با بدنی شبیه آدم و سری مثل گراز) روی آن خوابیده

یکی کوه دید از برش لاژورد 
یکی خانه بر سر ز یاقوت زرد 
همه خانه قندیلهای بلور 
میان اندرون چشمه ی آب شور
نهاده بر چشمه زرین دو تخت 
برو خوابنیده یکی شوربخت 
به تن مردم و سر چو آن گراز
به بیچارگی مرده بر تخت ناز 
 ز کافور زیراندرش بستری 
کشیده ز دیبا برو چادری
یکی سرخ گوهر به جای چراغ 
فروزان شده زو همه بوم و راغ
فتاده فروغ ستاره در آب
   ز گوهر همه خانه چون آفتاب 

 فریادی از درون چشمه می‌گوید که تا کی دنبال ماجراجویی هستی. مهلت پادشاهی تو به پایان رسیده. اسکندر می‌ترسد و به سپاه خود نالان و گریان برمی‌گردد 

خروش آمد از چشمه‌ی آب شور
که ای آرزومند چندین مشور
 بسی چیز دیدی که آن کس ندید
عنان را کنون باز باید کشید
 کنون زندگانیت کوتاه گشت
سر تخت شاهیت بی‌شاه گشت 
سکندر بترسید و برگشت زود
به لشکرگه آمد به کردار دود
 وزان جایگه تیز لشکر براند
خروشان بسی نام یزدان بخواند
 ازان کوه راه بیابان گرفت
غمی گشت و اندیشه‌ی جان گرفت 
همی راند پر درد و گریان ز جای
سپاه از پس و پیش او رهنمای

 بعد از مدتی انگار که اسکندر ندایی که شنیده بود را فراموش می‌کند و باز به راه می‌افتد تا به شهری می‌رسد

 ز راه بیابان به شهری رسید
ببد شاد کواز مردم شنید 
همه بوم و بر باغ آباد بود
در مردم از خرمی شاد بود 
پذیره شدندش بزرگان شهر
کسی را که از مردمی بود بهر
 برو همگنان آفرین خواندند
همه زر و گوهر برافشاندند 
همی گفت هرکس که ای شهریار
انوشه که کردی بمابر گذار
 بدین شهر هرگز نیامد سپاه
نه هرگز شنیدست کس نام شاه 
کنون کامدی جان ما پیش تست
که روشن‌روان بادی و تن درست 
سکندر دل از مردمان شاد کرد
ز راه بیابان تن آزاد کرد

اسکندر از بزرگان آن شهر می‌پرسد که اینجا چه چیزنایابی هست به او می‌گویند در اینجا درختی داریم نر و ماده که این درخت صحبت می‌کند

 بپرسید ازیشان که ایدر شگفت
چه چیزست کاندازه باید گرفت 
چنین داد پاسخ بدو رهنمای
که ای شاه پیروز پاکیزه‌رای 
شگفتیست ایدر که اندر جهان
کسی آن ندید آشکار و نهان
 درختیست ایدر دو بن گشته جفت
که چونان شگفتی نشاید نهفت
 یکی ماده و دیگری نر اوی
سخن‌گو بود شاخ با رنگ و بوی 
به شب ماده گویا و بویا شود
چو روشن شود نر گویا شود
 سکندر بشد با سواران روم
همان نامداران آن مرز و بوم
 بپرسید زیشان که اکنون درخت
سخن کی سراید به آواز سخت
 چنین داد پاسخ بدو ترجمان
که از روز چون بگذرد نه زمان
 سخن‌گوی گردد یکی زین درخت
که آواز او بشنود نیک‌بخت 
شب تیره‌گون ماده گویا شود
بر و برگ چون مشک بویا شود 
بپرسید چون بگذریم از درخت
شگفتی چه پیش آید ای نیک‌بخت 
چنین داد پاسخ کزو بگذری
ز رفتنت کوته شود داوری 
چو زو برگذشتی نماندت جای
کران جهان خواندش رهنمای 

اواسط روز خروشی از درخت بلند می‌‌شود. اسکندر از مترجم می‌پرسد که درخت چه می‌گوید. او هم این‌گونه پاسخ می‌دهد که چرا  اسکندر اینگونه رفتار می‌کند. چه کسی قرار است که صاحب اموال او شود. وقتی 14 سال از پادشاهی اسکندر گذشت، فرصت پادشاهی‌ او هم سر می‌رسد. اسکندر که می‌شنود باز خیلی نگران می‌شود

 چو خورشید بر تیغ گنبد رسید
سکندر ز بالا خروشی شنید
 که آمد ز برگ درخت بلند
خروشی پر از سهم و ناسودمند 
بترسید و پرسید زان ترجمان
که ای مرد بیدار نیکی گمان 
چنین برگ گویا چه گوید همی
که دل را به خوناب شوید همی
 چنین داد پاسخ که ای نیک‌بخت
همی گوید این برگ شاخ درخت
 که چندین سکندر چه پوید به دهر
که برداشت از نیکویهایش بهر 
ز شاهیش چون سال شد بر دو هفت
ز تخت بزرگی ببایدش رفت
 سکندر ز دیده ببارید خون
دلش گشت پر درد از رهنمون
 ازان پس به کس نیز نگشاد لب
پر از غم همی بود تا نیم‌شب 

بعد از مدتی درخت دیگر شروع به سخن‌ گفتن می‌کند. باز مترجم این‌گونه ترجمه می‌کند که آز هیچ‌گاه به سیری نخواهد رسید. تو هم به آز دور جهان گشتن دچار شدی. بدان که خیلی عمرت به جهان نخواهد بود. اسکندر هم می‌گوید که از درخت بپرس آیا آنقدر فرصت دارم که به روم و به نزد مادر و خانواده‌ام برگردم

سخن‌گوی شد برگ دیگر درخت
دگر باره پرسید زان نیک‌بخت
چه گوید همی این دگر شاخ گفت
سخن‌گوی بگشاد راز از نهفت
 چنین داد پاسخ که این ماده شاخ
همی گوید اندر جهان فراخ
از آز فراوان نگنجی همی 
روان را چرا بر شکنجی همی 
 ترا آز گرد جهان گشتن است
کس آزردن و پادشا کشتن است
 نماندت ایدر فراوان درنگ
مکن روز بر خویشتن تار و تنگ
 بپرسید از ترجمان پادشا
که ای مرد روشن‌دل و پارسا
 یکی بازپرسش که باشم به روم
چو پیش آید آن گردش روز شوم 
مگر زنده بیند مرا مادرم
یکی تا به رخ برکشد چادرم 
چنین گفت با شاه گویا درخت
که کوتاه کن روز و بربند رخت
 نه مادرت بیند نه خویشان به روم
نه پوشیده رویان آن مرز و بوم 
به شهر کسان مرگت آید نه دیر
شود اختر و تاج و تخت از تو سیر 
چو بشنید برگشت زان دو درخت
دلش خسته گشته به شمشیر سخت 
+++
چو آمد به لشکرگه خویش باز
برفتند گردان گردن‌فراز

از آنجا اسکندر به سمت چین می‌رود. نامه‌ای به فغفور چین می‌نویسد و می‌گوید که اگر قصد جنگ با ما نداشته باشی و باج و خراج بفرستی ما هم به تو کاری نداریم. بعد خودش به همان رسم معمولش در لباس یکی از پیام‌آوران به دیدار فغفور می‌رود و نامه‌ای که از طرف اسکندر (خودش) نوشته شده بود به او می‌دهد

وزان روی لشکر سوی چین کشید
سر نامداران به بیرون کشید 
همی راند منزل به منزل به دشت
چهل روز تا پیش دریا گذشت
 ز دیبا سراپرده‌یی برکشید
سپه را به منزل فرود آورید 
یکی نامه فرمود پس تا دبیر
نویسد ز اسکندر شهرگیر 
نوشتند هرگونه‌یی خوب و زشت
نویسنده چون نامه اندر نوشت
+++
 چو آگاهی آمد به فغفور ازین
که آمد فرستاده‌یی سوی چین 
+++
 دوان پیش او رفت و بردش نماز
نشست اندر ایوان زمانی دراز
+++
دگر گفت فرمان ما سوی چین
چنانست که آباد ماند زمین 
نباید بسیچید ما را به جنگ
که از جنگ شد روز بر فور تنگ 
چو دارا که بد شهریار جهان
چو فریان تازی و دیگر مهان
+++
 چو نامه بخوانی بیارای ساو
مرنجان تن خویش و با بد مکاو 
گر آیی بینی مرا با سپاه
بینم ترا یک‌دل و نیک خواه
 بداریم بر تو همین تاج و تخت
به چیزی گزندت نیاید ز بخت 

فغعور چین این‌گونه پاسخ می‌دهد که ما قصد خون ریختن نداریم و هدایایی برای اسکندر می‌فرستد. اسکندر می‌گوید کمی اینجا می‌مانم و به سپاه استراحت می‌دهم

که خون ریختن نیست آیین ما
نه بد کردن اندرخور دین ما 
بخوانی مرا بر تو باشد شکست
که یزدان‌پرستم نه خسروپرست 
فزون زان فرستم که دارای منش
ز بخشش نباشد مرا سرزنش 
+++
 ز سیمین و زرینه اشتر هزار
بفرمود تا برنهادند بار 
ز دیبای چینی و خز و حریر
ز کافور وز مشک و بوی و عبیر
 هزار اشتر بارکش بار کرد
تن‌آسان شد آنکو درم خوار کرد 
ز سنجاب و قاقم ز موی سمور
ز گستردنیها و جام بلور
 بیاورد زین هر یکی ده هزار
خردمند گنجور بربست بار 
گرانمایه سد زین به سیمین ستام
ز زرینه پنجاه بردند نام
 ببردند سیسد شتر سرخ‌موی
طرایف بدو دار چینی بدوی 
یکی مرد با سنگ و شیرین سخن
گزین کرد زان چینیان کهن 
بفرمود تا با درود و خرام
بیاید بر شاه و آرد پیام
 که یک چند باشد به نزدیک چین
برو نامداران کنند آفرین 
+++
بیاسایم ایدر که چندین سپاه
به تندی نشاید کشیدن به راه 
+++
 بدان جایگه شاه ماهی بماند
پس‌انگه بجنبید و لشکر براند

از آنجا اسکندر با سپاهش به حلوان می‌رود. بزرگان حلوان به پیشوار اسکندر میایند. باز اسکندر می‌پرسد که چه چیز شگفت آوری اینجاست. آنها هم پاسخ می‌دهند که اینجا پر از رنج و فقر است. اسکندر هم آنجا نمی‌ماند. یادداشتی به خود: حتی اسکندر که می‌خواهد همه‌چیز را ببیند از درد و رنج فراری است
  
 ازان سبز دریا چو گشتند باز
بیابان گرفتند و راه دراز 
چو منزل به منزل به حلوان رسید
یکی مایه‌ور باره و شهر دید
 به پیش آمدندش بزرگان شهر
کسی کش ز نام و خرد
 بود بهر برفتند با هدیه و با نثارز
 حلوان سران تا در شهریار 
سکندر سبک پرسش اندر گرفت
که ایدر چه بینید چیزی شگفت
 بدو گفت گوینده کای شهریار
ندانیم چیزی که آید به کار
برین مرز درویشی و رنج هست
کزین بگذری باد ماند به دست 
چو گفتار گوینده بشنید شاه
ز حلوان سوی سند شد با سپاه

اسکندر و سپاهش به رفتن ادامه می‌دهند تا به دریایی می‌رسند

 وزان جایگه شد به سوی یمن
جهاندار و با نامدار انجمن
 چو بشنید شاه یمن با مهان
بیامد بر شهریار جهان
+++
 بسی هدیه‌ها کز یمن برگزید
بهاگیر و زیبا چنانچون سزید 
+++
 سکندر سپه را به بابل کشید
ز گرد سپه شد هوا ناپدید 
+++
همی راند یک ماه خود با سپاه
ندیدند زیشان کس آرامگاه 
بدین‌گونه تا سوی کوهی رسید
ز دیدار دیده سرش ناپدید 
+++
 ز رفتن چو گشتند یکسر ستوه
یکی ژرف دریا بد آن روی کوه
 پدید آمد و شاد شد زان سپاه
که دریا و هامون بدیدند راه
 سوی ژرف دریا همی راندند
جهان‌آفرین را همی خواندند 

از دور مرد عظیم‌الجثه‌ای می‌بینند که گوش‌های بزرگی داشته و قیافه‌اش خیلی عجیب بوده. او را پیش اسکندر می‌برند. اسکندر  می‌پرسد که تو کی هستی؟ او هم می‌گوید که نام من گوش‌بستر هستم 

پدید آمد از دور مردی سترگ
پر از موی با گوشهای بزرگ 
تنش زیر موی اندرون همچو نیل
دو گوشش به کردار دو گوش پیل 
چو دیدند گردنکشان زان نشان
ببردند پیش سکندر کشان 
سکندر نگه کرد زو خیره ماند
بروبر همی نام یزدان بخواند 
چه مردی بدو گفت نام تو چیست
ز دریا چه یابی و کام تو چیست
+++
 بدو گفت شاها مرا باب و مام
همان گوش بستر نهادند نام 

اسکندر می‌پرسد که آنچه میان آب است و از آنجا آفتاب بیرون می‌زند، چیست؟ گوش‌بستر هم می‌گوید که آنجا شهرستانی است شبیه بهشت. روی ایوان‌های آن چهره‌ی افراسیاب و کی‌خسرو کنده‌کاری شده (یادداشتی به خود: همان سیاوش‌گرد؟) اسکندر هم به او می‌گوید از مردمانش پیش من بیاور تا چیزی نو ببینم

بپرسید کان چیست به میان آب
کزان سوی می برزند آفتاب 
یکی شارستانست این چون بهشت
که گویی نه از خاک دارد سرشت 
نبینی بدواندر ایوان و خان
مگر پوشش از ماهی و استخوان 
بر ایوانها چهر افراسیاب 
نگاریده روشن‌تر از آفتاب
 همان چهر کیخسرو جنگ‌جوی
بزرگی و مردی و فرهنگ اوی 
بران استخوان بر نگاریده پاک
نبینی به شهر اندرون گرد و خاک
 ز ماهی بود مردمان را خورش
ندارند چیزی جزین پرورش
چو فرمان دهد نامبردار شاه
روم من بران شارستان بی‌سپاه 
سکندر بدان گوش ور گفت 
روبیاور کسی تا چه بینیم نو

هفتاد مرد از آن شهر به سمت اسکندر میایند و هر کدام هدیه و جامی پر از گوهر برای اسکندر می‌آوردند. اسکندر هم کمی کنار آنها می‌ماند و بعد به سمت بابل می‌رود

 گذشتند بر آب هفتاد مرد
خرد یافته مردم سالخورد 
همه جامه‌هاشان ز خز و حریر
ازو چند برنا بد و چند پیر
 ازو هرک پیری بد و نام داشتپ
پر از در زرین یکی جام داشت 
کسی کو جوان بود تاجی به دست
بر قیصر آمد سرافگنده پست
 برفتند و بردند پیشش نماز
بگفتند با او زمانی دراز 
ببود آن شب و گاه بانگ خروس
ز درگاه برخاست آوای کوس 
وزان جایگه سوی بابل کشید
زمین گشت از لشکرش ناپدید 

حال بقیه ماجرا چه می‌شود، می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. ممنون از همراهی شما

در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

لغاتی که آموختم
طرایف = (با زیر اول) جمع طرفه به معنای چیز نایاب و کمیاب

ابیانی که خیلی دوست داشتم

زن و کودک و پیر مردان به راه
برفتند گریان به نزدیک شاه
 که ای شاه بیدار با رای و هوش
مشور این بر و بوم و بر بد مکوش 
که فرجام هم روز تو بگذرد
خنک آنک گیتی به بد نسپرد

تن‌آسان شد آنکو درم خوار کرد 

 ازان بد که کردی میندیش نیز
از اندیشه درویش را بخش چیز
 بپرهیز و جان را به یزدان سپار
به گیتی جز از تخم نیکی مکار
همه مرگ راییم تا زنده‌ایم
به بیچارگی در سرافگنده‌ایم 
نه هرکس که شد پادشاهی ببرد
برفت و بزرگی کسی را سپرد 
بپرهیز و خون بزرگان مریز
که نفرین بود بر تو تا رستخیز 

قسمتهای پیشین
ص   1247 بدانست کش مرگ نزدیک شد 

© All rights reserved

No comments: