Tuesday 30 October 2018

شاهنامه‌خوانی در منچستر 153

... Homay gives the kingdom to his son, Darab, to rule. Darab promise to be a fair king. He asks for the water to be diverted from the sea through canals to cities around the sea. He accept people from all fields and professions and makes the city of Darab-Gard. He is also involved in two wars one with Shoeyb, the Arabic army, and the other with Filghos, the Roman army. Darab wins both wars. 
Filghos writes Darab a letter ans asks him not to take his kingdom away and promise to pay for the damages to the Persian army. Darab's advisers advise Drarab to marry Filghos's daughter, Nahid. Filghos is only to happy to accept the king of Iran as his son in law. 
Darab and Nahid get marry and go to Iran. One night when king Darab is sleeping with Nahid, he gets uneasy about Nahid's bad breath. He asks the doctors to treat her. They use a herbal remedy which is applied to the roof of the mouth. The treatment burns and is painful. Nahis's bad breath is cured but she is upset by the treatment that she got. Nahid is unhappy with the king and the king is cold towards her.  Darab finally sends Nahid back to her father. She goes and doesn't talk about the baby that she carries. After nine months her son, Eskandar (Alexandra) is born. Filghos loves Eskandar and he makes him his successor.
Darab gets another wife and has a son by her, his name is Dara (he is one year younger that Eskandar). After many years Darab dies and Dara becomes the king of Iran ... 
(Stories from Shahnameh)

 داستان به جایی رسید که همای تاج شاهی را بر سر داراب نهاد. در ادامه‌ی داستان فردوسی باز هم منبع اطلاعاتش را مانند یک محقق کهنه‌کار به خوبی مشخص می‌کند دهقانی پیر که داستان پادشاهی داراب را می‌گوید

داراب که به تخت پادشاهی می‌رسد خودش هم در شگفت است و می‌گوید بهترین راهی که بتوانم برای این‌همه نعمتی که به من  رو اورده شکرگزاری کنم  این است که با عدل و داد فرمانروایی کنم

چه گفت آن سراینده دهقان پیر
ز گشتاسپ وز نامدار اردشیر
+++
وزان نامداران پاکیزه رای
ز داراب وز رسم و رای همای  
 چو دارا به تخت مهی برنشست 
کمر بر میان بست و بگشاد دست 
چنین گفت با موبدان و ردان
بزرگان و بیداردل بخردان 
 که گیتی نجستم به رنج و به داد 
مرا تاج یزدان به سر بر نهاد 
شگفتی تر از کار من در جهان
نبیند کسی آشکار و نهان
 ندانیم جز داد پاداش این 
که بر ما پس از ما کنند آفرین
نباید که پیچد کس از رنج ما 
ز بیشی و آگندن گنج ما 
زمانه ز داد من آباد باد
دل زیر دستان ما شاد باد 
 ازان پس ز هندوستان و ز روم 
ز هر مرز باارز و آباد بوم 
برفتند با هدیه و با نثار
  بجستند خشنودی شهریار 

 روزی داراب از بالای کوه به دریا نظر می‌اندازد و تصمیم می‌گیرد که راهی از میان دریا باز کند. کاردانانی را از سراسر دنیا جمع می‌کند که به ساخت راه‌هایی برای انتقال آب دریا به مناطق مختلف مشغول می‌شوند. وقتی که سد جلوی آب برداشته می‌شود و آب در تنگه‌ها جاری می‌شود شهری هم به نام داراب‌گرد ساخته می‌شود که دورش حصاری می‌کشند، بر بلندی کوهش آتشی برمی‌افروزند، از هر صنفی برای آن کارگر می‌پذیرند و به آبادانی ان مشغول می‌شوند 

چنان بد که روزی ز بهر گله
بیامد که اسپان ببیند یله 
 ز پستی برآمد به کوهی رسید 
یکی بی کران ژرف دریا بدید
بفرمود کز روم و وز هندوان
بیارند کارآزموده گوان 
 بجویند زان آب دریا دری 
رسانند رودی به هر کشوری
چو بگشاد داننده از آب بند
  یکی شهر فرمود بس سودمند
 +++
چو دیوار شهر اندرآورد گرد 
ورا نام کردند داراب گرد 
یکی آتش افروخت از تیغ کوه 
پرستنده ی آذر آمد گروه 
ز هر پیشه یی کارگر خواستند 
همی شهر ایران بیاراستند

تا اینکه صدهزار مرد جنگی عرب تخت فرمانروایی شعیب از راه می‌رسند داراب به جنگ با انان برمی‌خیزد. جنگی عظیم بین سپاه ایران و اعراب درمی‌گیرد، شعیب کشته می‌شود و اعراب از ایرانیان شکست می‌خورند. اسبان، شمشیر و اموالی را که همراه داشتند در دشت می‌گذارند که داراب آنها را بین سپاه ایران پخش می‌کند. سپس داراب مرزبانی که عربی می‌دانسته انتخاب می‌کند تا مسئول آنها باشد و از آن به بعد از اعراب باج و خراج بگیرد. یادداشتی به خود: شکست اعراب از ایرانیان در فاصله‌ی کمی (بعد 23 بیت)  از ابتدای داستان پادشاهی داراب و به عنوان اولین کار داراب بعد از ساختن داراب‌گرد عنوان می‌شود. در ابتدای پادشاهی داراب چند بیت برای ستایش سلطان محمود گفته شده و بعد فردوسی به شکست اعراب از ایرانیان اشاره می‌کند که مسلما خواندن آن برای خلیفه‌ی عرب، سلطان محمود، نمی‌توانسته خوشایند باشد. البته انتظار هم نمی‌رود که سلطان محمود شاهنامه را خوانده باشد ولی احتمال اینکه مترجمان بخش‌هایی که در ستایش او گفته شده را برایش ترجمه کرده باشند هست. در این صورت آیا این بخش هم می‌توانسته ترجمه شده باشد 

چنان بد که از تازیان صدهزار
نبرده سواران نیزه گزار
+++
برفتند و سالار ایشان شعیب
یکی نامدار از نژاد قتیب 
 جهاندار ایران سپاهی ببرد
 جهان شد ز پرخاشجویان دژم 
 فراز آمدند آن دو لشکر بهم 
بگفتند کان را نشاید شمرد
+++
سه روز و سه شب زین نشان جنگ بود 
تو گفتی بریشان جهان تنگ بود 
چهارم عرب روی برگاشتند 
به شب دشت پیکار بگذاشتند 
شعیب اندران رزمگه کشته شد 
عرب را همه روز برگشته شد 
بسی اسپ تازی به زین خدنگ 
هم از نیزه و تیغ و خفتان جنگ
ازان رفتگان ماند آنجا به جای
به نزد جهاندار پور همای
 ببخشید چیزی که بد بر سپاه 
ز اسپ و ز رمح و ز تیغ و کلاه 
ز لشکر یکی مرزبان برگزید 
که گفتار ایشان بداند شنید 
فرستاد تا باژ خواهد ز دشت 
  ازان سال و آن سال کاندر گذشت 

بعد از جنگ با اعراب داراب به رومیان می‌پردازد و به سمت روم لشکرکشی می‌کند. فیلقوس فرمانروای روم هم لشکری از عموریه جمع می‌کند و دو سپاه ایران و روم مقابل هم قرار می‌گیرند. در این جنگ هم سپاه ایران پیروز است

به روم اندرون شاه بدفیلقوس
کجا بود با رای او شاه سوس
 نوشتند نامه که پور همای 
سپاهی بیاورد بی مر ز جای 
چو بشنید سالار روم این سخن 
به یاد آمدش روزگار کهن 
ز عموریه لشکری گرد کرد 
همه نامداران روز نبرد 
چو دارا بیامد بزرگان روم 
بپرداختند آن همه مرز و بوم 
ز عموریه فیلقوس و سران 
برفتند گردان و جنگاوران
دو رزم گران کرده شد در سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز 
 گریزان بشد فیلقوس و سپاه 
  یکی را نبد ترگ و رومی کلاه 

خیلی از سپاهیان روم تسلیم شدند و فیلقوس به حصار عموریه پناه می‌برند. فیلقوس فرستاده‌ای نزد داراب می‌فرستد که بیا با هم بسازیم و صلح کنیم. تو این تاج و تخت را از من نگیر و مرا بی‌آبرو نکن

به عموریه در حصاری شدند 
ازیشان بسی زینهاری شدند 
فرستاده یی آمد از فیلقوس
خردمند و بیدار و با نعم و بوس
 ابا برده و بدره و با نثار 
دو صندوق پرگوهر شاهوار
چنین بود پیغام کز یک خدای 
بخواهم که او باشدم رهنمای 
که فرجام این رزم بزم آوریم 
مبادا که دل سوی رزم آوریم 
همه راستی باید و مردمی 
ز کژی و آزار خیزد کمی 
چو عموریه کان نشست منست 
  تو آیی و سازی که گیری بدست 
+++
دل من به جوش آید از نام و ننگ 
به هنگام بزم اندر آیم به جنگ 

داراب هم با بزرگان به شور می‌نشیند و می‌گوید که من قصد ندارم که آبروی فیلقوس را ببرم شما چه فکر می‌کنید. بزرگان هم او را تحسین می‌کنند و می‌گویند که پیام صلح را پذیرا باش و هدایا و باج او را بپذیر. ضمنا او دختری دارد بی‌اندازه زیبا اگر او را ببینی حتما می‌پسندیش و اینگونه می‌توانی با فیلقوس پیوند خویشاوندی هم ببندی

چه بینید گفت اندرین گفت و گوی 
بجوید همی فیلقوس آب روی 
همه مهتران خواندند آفرین 
که ای شاه بینادل و پاک دین 
+++
یکی دختری دارد این نامدار 
به بالای سرو و به رخ چون بهار 
بت آرای چون او نبیند به چین 
میان بتان چون درخشان نگین 
اگر شاه بیند پسند آیدش 
به پالیز سرو بلند آیدش

داراب هم قبول می‌کند و نماینده‌ای می‌فرستد که برو به قیصر بگو که دخترت، ناهید، را با باخ و خراج روم برایم بفرست تا من کاری به  پادشاهی تو نداشته باشم

بدو گفت رو پیش قیصر بگوی
اگر جست خواهی همی آب روی
 پس پرده ی تو یکی دختر است 
که بر تارک بانوان افسر است 
نگاری که ناهید خوانی ورا 
بر اورنگ زرین نشانی ورا 
به من بخش و بفرست با باژ روم 
 چو خواهی که بی رنج ماندت بوم 

فیلقوس هم شاد می‌شود و از اینکه داماد او پادشاه ایران باشد افتخار می‌کند و ناهید را همراه با هدایای فراوان به قرارگاه داراب می‌فرستد. اسقفی که همراه ناهید بوده او را به عقد داراب درمیاورد و بعد داراب و ناهید به همراه سپاه ایران به سرزمین خود برمی‌گردند

بدان شاد شد فیلقوس و سپاه 
که داماد باشد مر او را چو شاه 
سخن گفت هرگونه از باژ و ساو 
ز چیزی که دارد پی روم تاو 
+++
برفتند با دختر شهریار
گرانمایگان هریکی با نثار 
 یکی مهر زرین بیاراستند 
پرستنده ی تاجور خواستند
ده استر همه بار دیبای روم 
بسی پیکر از گوهر و زر بوم
شتروار سیصد ز گستردنی 
ز چیزی که بد راه را بردنی
دلارای رومی به مهد اندرون 
سکوبا و راهب ورا رهنمون
کنیزک پس پشت ناهید شست
زان هریکی جامی از زر بدست 
 به جام اندرون گوهر شاهوار
ابت آرای با افسر و گوشوار 
 سقف خوب رخ را به دارا سپرد
گهرها به گنجور او برشمرد
 ازان پس بران رزمگه بس نماند  
سپه را سوی شهر ایران براند
سوی پارس آمد دلارام و شاد 
کلاه بزرگی بسر بر نهاد

تا اینکه شبی داراب که با ناهید خوابیده از بوی دهان ناهید ناراحت می‌شود پزشکان را میاورد تا او را درمان کنند. طبیبی حاذق از گیاهی بنام اسکندر که دهان را می‌سوزاند کرمی درست می‌کند و سقف دهان ناهید را با آن می‌سوزاند. درمان بی‌درد نبوده و اشک از چشمان ناهید راه می‌افتد. بوی بد دهان درمان می‌شود ولی ناهید از رفتاری که با او شده ناراحت است و داراب دلچرکین باقی می‌ماند و نسبت به او سرد می‌شود، او را به پدرش بازمی‌گرداند (نوعی طلاق) ناهید هم ناراحت می‌رود و از کودکی که از داراب در رحم داشته سخنی نمی‌گوید
   
شبی خفته بد ماه با شهریار
پر از گوهر و بوی و رنگ و نگار
+++
همانا که برزد یکی تیز دم 
شهنشاه زان تیز دم شد دژم 
بپیچید در جامه و سر بتافت 
که از نکهتش بوی ناخوش بیافت
ازان بوی شد شاه ایران دژم
پراندیشه جان ابروان پر ز خم 
 پزشکان داننده را خواندند 
به نزدیک ناهید بنشاندند 
یکی مرد بینادل و نیک رای
پژوهید تا دارو آمد به جای
 گیاهی که سوزنده ی کام بود
به روم اندر اسکندرش نام بود
 بمالید بر کام او بر پزشک
 ببارید چندی ز مژگان سرشک
 بشد ناخوشی بوی و کامش بسوخت 
به کردار دیبا رخش برفروخت
اگر چند مشکین شد آن خوب چهر
دژم شد دلارای را جای مهر
 دل پادشا سرد گشت از عروس 
 فرستاد بازش بر فیلقوس
غمی دختر و کودک اندر نهان 
نگفت آن سخن با کسی در جهان
   
ناهید به خانه‌ی پدر برمی‌گردد و نه ماه بعد فرزندی به دنیا میاورد که نامش را اسکندر می‌گذارد. قیصر به همه می‌گوید که این فرزند من است (در آن زمان پدر با دختر ازدواج می‌کرده و قبلا در داستان بهمن و همای هم این رسم را داشتیم). اسکندر بزرگ می‌شود و زبان پهلوی و دیگر هنرها را  یاد می‌گیرد. قیصر خیلی هم به اسکندر علاقه داشته و او را جانشین خود می‌سازد. قبلا در جایی خوانده‌ام که در شاهنامه‌ی فردوسی اسکندر پدری ایرانی داشته و نهایتا ایرانیان که معلوب اسکندر می‌شوند از یک ایرانی شکست خورده‌اند و نه از یک رومی که شاید هم به صورت نمادی اشارهای باشد به همان مثل معروف از ماست برماست 

چو نه ماه بگذشت بر خوب چهر
یکی کودک آمد چو تابنده مهر 
 ز بالا و اروند و بویا برش
سکندر همی خواندی مادرش
 بفرخ همی داشت آن نام را 
کزو یافت از ناخوشی کام را 
همی گفت قیصر به هر مهتری 
که پیدا شد از تخم من قیصری 
نیاورد کس نام دارا به بر
سکندر پسر بود و قیصر پدر 
 همی ننگش آمد که گفتی به کس 
 که دارا ز فرزند من کرد بس
+++
سپهر اندرین نیز چندی بگشت 
ز هرگونه یی سالیان برگذشت 
سکندر دل خسروانی گرفت
سخن گفتن پهلوانی گرفت
از طرف دیگر داراب بعد از اینکه از ناهید جدا می‌شود با زنی دیگر ازدواج می‌کند و از پیوند آنها پسری به دنیا می‌اید که فقط یک سال کوچک‌تر از اسکندر بوده. اسم این نوزاد را دارا می‌گذارند. دوازده سال بعد داراب از دنیا می رود و دارا وارث تخت پادشاهی می‌شود.  گفته شده که دارا در واقع آخرین پادشاه هخامنشی است
داریوش سوم یا دارا (دوازدهمین و آخرین پادشاه شاهنشاهی هخامنشی بود. او فرزندآرشام (نوهٔ داریوش دوم)، و سی‌سی‌گامبیس، دختر اردشیر دوم بود. او در سال ۳۸۰ پیش از میلاد در پارسه متولد شد و در سال ۳۳۰ پیش از میلاد در دامغان بدست اردشیر پنجم کشته شد. در شاهنامهٔ فردوسی و تاریخ سنتی ایرانیان، داریوش سوم با نام دارا شناخته می‌شود و پدر او داراب معرفی شده‌است  
وزان پس که ناهید نزد پدر 
بیامد زنی خواست دارا دگر 
یکی کودک آمدش با فر و یال 
ز فرزند ناهید کهتر به سال
همان روز داراش کردند نام 
که تا از پدر بیش باشد به کام 
چو ده سال بگذشت زین با دو سال
شکست اندر آمد به سال و به مال
 بپژمرد داراب پور همای
همی خواندندش به دیگر سرای
 بزرگان و فرزانگان را بخواند 
ز تخت بزرگی فراوان براند 
بگفت این که دارای دارا کنون 
شما را به نیکی بود رهنمون
همه گوش دارید و فرمان کنید
ز فرمان او رامش جان کنید 
 که این تخت شاهی نماند دراز 
به خوشی رود زود خوانند باز 
بکوشید تا مهر و داد آورید 
به شادی مرا نیز یاد آورید 
بگفت این و باد از جگر برکشید
    شد آن برگ گلنار چون شنبلید 

حال برای دارا و اسکندر چه اتفاقی میفتد می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر

در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

لغاتی که آموختم
نکهت = بوی دهان
کام = سقف دهان

ابیانی که خیلی دوست داشتم
 که این تخت شاهی نماند دراز 
به خوشی رود زود خوانند باز 
بکوشید تا مهر و داد آورید 
به شادی مرا نیز یاد آورید 

قسمت های پیشین

ص 1170 پادشاهی دارا پسر داراب

© All rights reserved

No comments: