Sunday 28 October 2018

شاهنامه‌خوانی در منچستر 152

... Darab confronts his parents and asks them to explain if he is their son why is he so different to them. Her mother has no choice but to tell him the truth, the fact that they found him left in a basket on the river. Darab, angry with her parents, buys a horse and goes to work at the border. At that time the Roman army attacks Iran. Darab joins Rashnavaad's recruit to work as a soldier fighting Romans.
One night when Darab was sleep in an old house, Rashnavaad hears a voice, the voice tells the old ceiling beware someone very important is sleeping here, make sure you don't drop on him. Rashnavad investigates and when he sees Darab sleeping there he ask him to join him. The moment that Darab leaves the old house, the ceiling fells down. Raashnavaad asks Darab to tell him who he is. He responds that he doesn't know and tell the story that he was left in a basket. the only thing that connects him to his real parents is a precious stone fastened to his arm when he is found. When Rashnavaad sees the gem he writes a letter to Homay, who realises Darab is her own son. She gives him the throne and asks for forgiveness..
Stories From Shahnameh

داستان تا جایی رسید که همای، که نمی‌خواهد تخت پادشاهی را  از دست بدهد، فرزند خود را در صندقی گذاشته و به آب انداخته تا مجبور نباشد دیگری را برتخت بنشاند، حتی اگر دیگری فرزند خود و ولیعهد بهمن بوده. البته برای آنکه کمی هم به کودک در آب انداخته شده‌اش لطفی کرده باشد به عنوان علامتی که این کودک از نژاد بزرگان هست کلی جواهرات در صندوق همراه کودک گذاشته. همچنین گوهری تراش نخورده و شاهوار را هم به بازوی کودک بسته. نوزاد را رخت شویی از آب می‌گیرد و خود و زنش کودک را که داراب می‌نامند به عنوان فرزند خود بزرگ می‌کنند و در راه تعلیم و تربیت او هم سختی‌هایی می‌بینند

تا اینکه داراب بزرگ می‌شود و روزی از پدر خود می‌پرسد چرا من شکل و شمایلم و منش و رفتارم با شما متفاوت است. گازر هم می‌گوید که حیف از همه‌ی رنجی که برای بزرگ کردن تو کشیدم، بهرحال راز تو با مادرت است. داراب هم روزی که با مادرش تنها بوده، در را می‌بندد و در کمال خشونت شمشیر می‌کشد و می‌گوید که راز اینکه من کی هستم را با من در میان بگذار. مادر هم جریان پیدا کردن او در آب و جواهراتی که همراهش بوده را به داراب می‌گوید

به گازر چنین گفت روزی که من
همی این نهان دارم از انجمن
نجنبد همی بر تو بر مهر من
نماند به چهر تو هم چهر من
شگفت آیدم چون پسر خوانیم
به دکان بر خویش بنشانیم
بدو گفت گازر که اینت سخن
دریغ آن شده رنجهای کهن
تراگر منش زان من برتر است
پدرجوی را راز با مادر است
چنان بد که یک روز گازر برفت
ز خانه سوی رود یازید تفت
در خانه را تنگ داراب بست
بیامد به شمشیر یازید دست
به زن گفت کژی و تاری مجوی
هرآنچت بپرسم سخن راست گوی
شما را که باشم به گوهر کیم
به نزدیک گازر ز بهر چیم
زن گازر از بیم زنهار خواست
خداوند داننده را یار خواست
 بدو گفت خون سر من مجوی
بگویم ترا هرچ گفتی بگوی
سخنها یکایک بر و بر شمرد
بکوشید وز کار کژی نبرد
 ز صندوق وز کودک شیرخوار
ز دینار وز گوهر شاهوار
بدو گفت ما دستکاران بدیم
نه از تخمه ی کامکاران بدیم
ازان تو داریم چیزی که هست
ز پوشیدنی جامه و برنشست
پرستنده ماییم و فرمان تراست 
 نگر تا چه باید تن و جان تراست 

داراب هم می‌گوید از این همه مال و گنج که همراه من بوده آیا چیزی هم مانده یا گازر همه را به باد داده. آیا آنقدری مانده به بتوانم اسبی برای خودم بخرم؟ مادر هم می‌گوید خیلی بیشتر از این مانده. داراب هم به پشتوانه‌ی آن ثروت به بازار می‌رود و اسبی برای خود می‌خرد و کمند و زینی معمولی و ارزان قیمتی هم برای اسب تهیه می‌کند. بعد نزد مرزبانی شروع به خدمت می‌کند تا اینکه لشکری از روم به ایران می‌تازد

بدو گفت زین خواسته هیچ ماند
وگر گازر آن را همه برفشاند
که باشد بهای یکی بارگی
بدین روز کندی و بیچارگی
چنین داد پاسخ که بیش است ازین
درخت برومند و باغ و زمین
 بدو داد دینار چندانک بود
بماند آن گران گوهر نابسود
به دینار اسپی خرید او پسند
یکی کم بها زین و دیگر کمند
یکی مرزبان بود با سنگ و رای 
    بزرگ و پسندیده و رهنمای
+++
همی داشتش مرزبان ارجمند
ز گیتی نیامد بروبر گزند
 چنان بد که آمد سپاهی ز روم
به غارت بران مرز آباد بوم 

خبر به همای می‌رسد که رومیان به ایران حمله کرده‌اند . او هم سپهبد رشنواد را برای لشکرگیری می‌فرستد. داراب که می‌شنود رشنواد سربازگیری می‌کند اسم نویسی می‌کند و در شمار سربازها قرار می‌گیرد. همای برای رسیدگی به سربازان میاید و از سپاه فراهم شده سان می‌بیند. همینکه همای چشمش به داراب که در واقع پسرش بوده می‌افتد می‌گوید که این باید از بزرگ‌زادگان باشد اگرچه سلاح مناسبی ندارد 

چو آگاهی آمد به نزد همای
که رومی نهاد اندرین مرز پای
یکی مرد بد نام او رشنواد
سپهبد بد او هم سپهبدنژاد
بفرمود تا برکشد سوی روم
 به شمشیر ویران کند روی بوم
سپه گرد کرد آن زمان رشنواد
عرض گاه بنهاد و روزی بداد
چو بشنید داراب شد شادکام
به نزدیک او رفت و بنوشت نام
سپه چون فراوان شد از هر دری
همی آمد از هر سوی لشکری
 بیامد ز کاخ همایون همای
 خود و مرزبانان پاکیزه رای
 بدان تا سپه پیش او بگذرند
تن و نام و دیوانها بشمرند
همی بود چندی بران پهن دشت
چو لشکر فراوان برو برگذشت
 چو داراب را دید با فر و برز
به گردن برآورده پولاد گرز
 تو گفتی همه دشت پهنای اوست
+++
زمین زیر پوینده بالای اوست
 چو دید آن بر و چهره ی دلپذیر
ز پستان مادر بپالود شیر
 بپرسید و گفت این سوار از کجاست
بدین شاخ و این برز و بالای راست
نماید که این نامداری بود
 خردمند و جنگی سواری بود
 دلیر و سرافراز و کنداور است
ولیکن سلیحش نه اندرخور است

 باری سپاه برای جنگ با سپاه روم راه می‌افتد. هوا خراب می‌شود. داراب برای فرار از توفان به خرابه‌ای می‌رود که طاقی قدیمی داشته. همانجا زیر تاق استراحت می‌کند. سپهبد رشنواد که از ان حوالی می‌گذرد صدایی به گوشش میرسد که کسی به طاق می‌گوید که بزرگی اینجا استراحت می‌کند و مبادا بر سر او آوار بشوی. رشنواد این صدا را به رعد و توفان نسبت می‌دهد و می‌خواهد بگذرد که بار دیگر صدا به گوشش می‍رسد که کسی می‌گوید که ای طاق بدان که فرزند اردشیر در این مکان آرامیده.  رشنواد کنجکاو می‌شود و کسانی را می‌فرستد تا ببینند که چه کسی آنجا خوابیده و می‌خواهد تا او را بیاورند. آنها هم داراب را بیدار می‌کنند و با خود می‌برند در همان زمان طاق قدیمی هم فرو میریزد

یکی رعد و باران با برق و جوش
یکی رعد و باران با برق و جوش
+++
غمی بود زان کار داراب نیز
ز باران همی جست راه گریز
نگه کرد ویران یکی جای دید
میانش یکی طاق بر پای دید
بلند و کهن بود و آزرده بود
یکی خسروی جای پر پرده بود
 نه خرگاه بودش نه پرده سرای
نه خیمه نه انباز و نه چارپای
بران طاق آزرده بایست خفت
چو تنها تنی بود بی یار و جفت
سپهبد همی گرد لشکر بگشت
بران طاق آزرده اندر گذشت
 ز ویران خروشی به گوش آمدش
کزان سهم جای خروش آمدش
که ای طاق آزرده هشیار باش
برین شاه ایران نگهدار باش
نبودش یکی خیمه و یار و جفت
بیامد به زیر تو اندر بخفت
چنین گفت با خویشتن رشنواد
که این بانگ رعدست گر تندباد
دگر باره آمد ز ایوان خروش
که ای طاق چشم خرد را مپوش
 که در تست فرزند شاه اردشیر
ز باران مترس این سخن یادگیر
 سیم بار آوازش آمد به گوش
شگفتی دلش تنگ شد زان خروش
به فرزانه گفت این چه شاید بدن
یکی را سوی طاق باید شدن
ببینید تا اندرو خفته کیست
چنین بر تن خود برآشفته کیست
برفتند و دیدند مردی جوان
خردمند و با چهره ی پهلوان
همه جامه و باره و تر و تباه
ز خاک سیه ساخته جایگاه
به پیش سپهبد بگفت آنچ دید
دل پهلوان زان سخن بردمید
 بفرمود کو را بخوانید زود 
خروشی برین سان که یارد شنود
برفتند و گفتند کای خفته مرد
ازین خواب برخیز و بیدار گرد
 چو دارا به اسپ اندر آورد پای
شکسته رواق اندر آمد ز جای

وقتی رشنواد این موضوع را متوجه می‌شود دستور میدهد تا لباس مناسبی برای داراب بیاورند و اسب با زین و تیعی مناسبی هم به او می‌دهد. بعد می‌گوید که تو کی هستی. داراب هم تمام ماجرا از اینکه او را همراه جواهراتی در صندوق پیا کرده‌اند و گازر و زنش او را به فرزندی قبول کرده‌اند و بزرگ کرده‌اند را تعریف می‌کند. رشنواد کسی را هم می‌فرستد تا گازر و همسرش را نزد او بیاورند  

چو سالار شاه آن شگفتی بدید 
سرو پای داراب را بنگرید 
+++
بفرمود تا جامه ها خواستند
به خرگاه جایی بیاراستند
به کردار کوه آتشی برفروخت
بسی عود و با مشک و عنبر بسوخت
چو خورشید سر برزد از کوهسار
سپهبد برفتن بر آراست کار
 بفرمود تا موبدی رهنمای
یکی دست جامه ز سر تا به پای
 یکی اسپ با زین و زرین ستام
کمندی و تیغی به زرین نیام
به داراب دادند و پرسید زوی
که ای شیردل مهتر نامجوی
چو مردی تو و زادبومت کجاست
سزد گر بگویی همه راه راست
چو بشنید داراب یکسر بگفت
گذشته همی برگشاد از نهفت
بران سان که آن زن برو کرد یاد
سخنها همی گفت با رشنواد
ز صندوق و یاقوت و بازوی خویش
ز دینار و دیبا به پهلوی خویش
 یکایک به سالار لشکر بگفت
ز خواب و ز آرام و خورد و نهفت
هم انگه فرستاد کس رشنواد
فرستاده را گفت بر سان باد
زن گازر و گازر و مهره را
    بیارید بهرام و هم زهره را

در همان موقع سپاه روم هم از راه می‌رسد و جنگی بین دو سپاه درمی‌گیرد. داراب به لشکر آنها می‌تازد و کلی از آنها را از بین می‌برد و پیروز برمیگردد و کلی رشنواد او را تحویل می‌گیرد 

سپهبد طلایه به داراب داد
طلایه سنان را به زهر آب داد
هم انگه طلایه بیامد ز روم
وزین سو نگهدار این مرز و بوم
زناگه دو لشکر بهم بازخورد
برآمد هم آنگاه گرد نبرد
همه یک به دیگر برآمیختند
چو رود روان خون همی ریختند
چو داراب دید آن سپاه نبرد
به پیش اندر آمد به کردار گرد
 ازان لشکر روم چندان بکشت
که گفتی فلک تیغ دارد به مشت
همی رفت زان گونه بر سان شیر
نهنگی به چنگ اژدهایی به زیر
+++
به پیروزی از رومیان گشت باز
به نزدیک سالار گردنفراز
بسی آفرین یافت از رشنواد
که این لشکر شاه بی تو مباد
چو ما بازگردیم زین رزم روم
سپاه اندر آید به آباد بوم
تو چندان نوازش بیابی ز شاه 
ز اسپ و ز مهر و ز تیغ و کلاه

روز بعد مجدد بین سپاه ایران و روم جنگ درمی‌گیرد و باز هم داراب به لشکر می‌تازد و کلی از سربازان رومی را از بین می‌برد. قیصر روم هم که می‌بیند که سپاهش تارو مار شده تسلیم می‌شود و قبول می‌کند تا به ایران باج و خراج بدهد

همه شب همی لشکر آراستند
سلیح سواران بپیراستند
چو خورشید برزد سر از تیره راغ
زمین شد به کردار روشن چراغ
بهم بازخوردند هر دو سپاه
شد از گرد خورشید تابان سیاه
چو داراب پیش آمد و حمله برد
عنان را به اسپ تگاور سپرد
 به پیش صف رومیان کس نماند 
 ز گردان شمشیرزن بس نماند 
+++
همه لشکر روم برهم درید
کسی از یلان خویشتن را ندید
دلیران ایران به کردار شیر
همی تاختند از پس اندر دلیر
بکشتند چندان ز رومی سپاه 
  که گل شد ز خون خاک آوردگاه 
+++
خروشی به زاری برآمد ز روم
که بگذاشتند آن دلارام بوم
به قیصر بر از کین جهان تنگ شد
رخ نامدارانش بی رنگ شد
فرستاده آمد بر رشنواد
که گر دادگر سر نپیچد ز داد
شدند آنک جنگی بد از جنگ سیر
سر بخت روم اندرآمد به زیر
که گر باژ خواهید فرمان کنیم
بنوی یکی باز پیمان کنیم
فرستاد قیصر ز هر گونه چیز
ابا برده ها بدره بسیار نیز
سپهبد پذیرفت زو آنچ بود 
   ز دینار وز گوهر نابسود

در بازگشت رشنواد گازر و زنش را می‌پذیرد و می‌خواهد تا همه‌ی جریان را برایش بگویند آنها هم همه‌ی ماجرا را تعریف می‌کنند

وزان جایگه بازگشتند شاد
پسندیده داراب با رشنواد
به منزل بران طاق ویران رسید
که داراب را اندرو خفته دید
زن گازر و شوی و گوهر بهم
شده هر دو از بیم خواری دژم
از آنکس کشان خواند از جای خویش
به یزدان پناهید و رفتند پیش
چو دید آن زن و شوی را رشنواد
ز هر گونه پرسید و کردند یاد
بگفتند با او سخن هرچ بود
ز صندوق وز گوهر نابسود
ز رنج و ز پروردن شیرخوار
ز تیمار وز گردش روزگار
چنین گفت با شوی و زن رشنواد
که پیروز باشید همواره شاد
که کس در جهان این شگفتی ندید
نه از موبد پیر هرگز شنید

‌رشنواد نامه‌ای به همای می‌نویسد و همه‌ی جریان را تعریف می‌کند و قطعه‌ی جواهر تراش نخورده که همراه داراب در صندق بوده را هم همراه نامه‌ می‌فرستد. همای که نامه را می‌خواند اشکش راه می‌افتد و می‌داند که آن کسی را که در لشکر دیده در واقع پسر خودش است که خداوند به او برگردانده

هم اندر زمان مرد پاکیزه رای
یکی نامه بنوشت نزد همای
 ز داراب وز خواب و آرامگاه
 هم از جنگ او اندران رزمگاه
+++
فرستاده تازان بیامد ز جای
بیاورد یاقوت نزد همای
 به شاه جهاندار نامه بداد
شنیده بگفت از لب رشنواد
چو آن نامه برخواند و یاقوت دید
سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید
بدانست کان روز کامد به دشت
بفرمود تا پیش لشکر گذشت
 بدید آن جوانی که بد فرمند
به رخ چون بهار و به بالا بلند
نبودست جز پاک فرزند اوی
گرانمایه شاخ برومند اوی
فرستاده را گفت گریان همای
که آمد جهان را یکی کدخدای
نبود ایچ ز ا ندیشه مغزم تهی
پر از درد بودم ز شاهنشهی
 ز دادار گیهان دلم پرهراس
کجا گشته بودم ازو ناسپاس
وزان نیز کان بیگنه را که یافت
کسی یافت گر سوی دریا شتافت
که یزدان پسر داد و نشناختم
به آب فرات اندر انداختم
به بازوش بر بستم این یک گهر
پسر خوار شد چون بمیرد پدر
 کنون ایزد او را بمن بازداد
       به پیروز نام و پی رشنواد 

ده روز بعد رشنواد و سپاه هم به همای می‌رسند و تمام جریان را خود رشنواد  بازگو می‌کند . همای یک هفته در بارگاه را می‌بندد و با ستارهشماران و پیشگویانش مینشیند

به روز دهم بامداد پگاه
سپهبد بیامد به نزدیک شاه
بزرگان و داراب با او بهم
کسی را نگفتند از بیش و کم
 ز درگاه پرده فروهشت شاه
به یک هفته کس را ندادند راه
 جهاندار زرین یکی تخت کرد
دو کرسی ز پیروزه و لاژورد
یکی تاج پرگوهر شاهوار
دو یاره یکی طوق گوهرنگار
همه جامه ی خسروانی به زر
درو بافته چند گونه گهر
نشسته ستاره شمر پیش شاه
      ز اختر همی کرد روزی نگاه

بعد همای به داراب اجازه‌ی ورود میدهد و کلی هم یاقوت و جواهر بر سرش می‌ریزد و  بعد او را تنگ در آغوش می‌گیرد، او را برتخت می‌نشاند و تاج پادشاهی را بر سرش می‌گذارد. همای همه‌ی ماجرا را به داراب می‌گوید و از او پوزش می‌خواهد. داراب هم می‌گوید که برای یک اشتباه خودت را خیلی عذاب نده خدا از گناهانت بگذرد

به شهریور بهمن از بامداد
جهاندار داراب را بار داد
یکی جام پر سرخ یاقوت کرد
یکی دیگری پر ز یاقوت زرد
 چو آمد به نزدیک ایوان فراز
همای آمد از دور و بردش نماز
 برافشاند آن گوهر شاهوار
فرو ریخت از دیده خون برکنار
 پسر را گرفت اندر آغوش تنگ
ببوسید و ببسود رویش به چنگ
بیاورد و بر تخت زرین نشاند
دو چشمش ز دیدار او خیره ماند
چو داراب بر تخت شاهی نشست
همای آمد و تاج شاهی به دست
 بیاورد و بر تارک او نهاد
جهان را به دیهیم او مژده داد
چو از تاج دارا فروزش گرفت
هما اندران کار پوزش گرفت
به داراب گفت آنچ اندر گذشت
چنان دان که بر ما همه بادگشت
جوانی و گنج آمد و رای زن
پدر مرده و شاه بی رای زن
اگر بد کند زو مگیر آن به دست
که جز تخت هرگز مبادت نشست
چنین داد پاسخ به مادر جوان
که تو هستی از گوهر پهلوان
نباشد شگفت ار دل آید به جوش
به یک بد تو چندین چه داری خروش
دل بدسگالانت پر دود باد 

همای تمام موبدان و بزرگان را خبر می‌کند و پادشاهی داراب را رسما اعلام می‌کند. داراب هم به تخت پادشاهی می‌نشیند و به گازر و همسرش هم هدایایی می‌دهد

بفرمود تا موبد موبدان
بخواند ز هر کشوری بخردان
هم از لشکر آنکس که بد نامدار
سرافراز شیران خنجرگزار
 بفرمود تا خواندند آفرین
به شاهی بران نامدار زمین
 چو بر تاج شاه آفرین خواندند 
  بران تخت بر گوهر افشاندند 
+++
چو داراب از تخت کی گشت شاد
به آرام دیهیم بر سر نهاد
زن گازر و گازر آمد دوان
بگفتند کای شهریار جوان
 نشست کیی بر تو فرخنده باد
سر بدسگالان تو کنده باد
بفرمود داراب ده بدره زر 
  بیارند پرمایه جامی گهر 

حال در دوران پادشاهی داراب چه اتفاقاتی میفتد می‌ماند برای جلسات بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر

در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

لغاتی که آموختم
گازر = جامه ‌شوی


ابیانی که خیلی دوست داشتم
چو خورشید برزد سر از تیره راغ
زمین شد به کردار روشن چراغ
بهم بازخوردند هر دو سپاه
شد از گرد خورشید تابان سیاه

قسمت های پیشین

ص 1162 پادشاهی دارابرومیان

© All rights reserved

No comments: