Monday 16 February 2015

شاهنامه خوانی در منچستر 58

گرسیوز با دلی پر از رشک از سیاوش جدا می شود و به سمت افراسیاب روانه 

چنین گفت گرسیوز کینه جوی
که مارا ز ایران بد آمد بروی
یکی مرد را شاه ز ایران بخواند
که از ننگ ما را به خوی در نشاند
دو شیر ژیان چون دمور و گروی
که بودند گردان پرخاشجوی
چنین زار و بیکار گشتند و خوار
به چنگال ناپاک تن یک سوار
سرانجام ازین بگذراند سخن
نه سر بینم این کار او را نه بن
چنین تا به درگاه افراسیاب
نرفت اندران جوی جز تیره آب

وقتی گرسیوز با افراسیاب می نشیند از روی نیرنگ از سیاوش بدگویی می کند و سعی در این دارد که افراسیاب را نسبت به سیاوش بدبین کند و می گوید بین ایران و توران آشتی پایدار نخواهد بود

بدو گفت گرسیوز ای شهریار
سیاوش جزان دارد آیین و کار
فرستاده آمد ز کاووس شاه
نهانی بنزدیک او چند گاه
ز روم و ز چین نیزش آمد پیام
همی یاد کاووس گیرد به جام
+++
دو کشور یکی آتش و دیگر آب
بدل یک ز دیگر گرفته شتاب
تو خواهی کشان خیره جفت آوری
همی باد را در نهفت آوری
اگر کردمی بر تو این بد نهان
مرا زشت نامی بدی در جهان

افراسیاب می گوید که بهتر است سه روز پیرامون این موضوع صحبت نکنیم و روز چهارم به آن بپردازیم. بعد از این مهلت وقتی با گرسیوز می نشیند واقعیات را بررسی می کند و می بیند که تا بحال از سیاوش به او ضرری نرسیده و معرفت نمی داند که به سیاوش صدمه ای بزند. می گوید شاید بهتر این باشد که او را نزد پدرش کی کاووس تبعید کنم

بدو گفت بر من ترا مهر خون
بجنبید و شد مر ترا رهنمون
سه روز اندرین کار رای آوریم
سخنهای بهتر بجای آوریم
چو این رای گردد خرد را درست
بگویم که دران چه بایدت جست
+++
نبستم به جنگ سیاوش میان
ازو نیز ما را نیامد زیان
چو او تخت پرمایه پدرود کرد
خرد تار کرد و مرا پود کرد
ز فرمان من یک زمان سر نتافت
چو از من چنان نیکویها بیافت
سپردم بدو کشور و گنج خویش
نکردیم یاد از غم و رنج خویش
به خون نیز پیوستگی ساختم
دل از کین ایران بپرداختم
بپیچیدم از جنگ و فرزند روی
گرامی دو دیده سپردم بدوی
پس از نیکویها و هرگونه رنج
فدی کردن کشور و تاج و گنج
گر ایدونک من بدسگالم بدوی
ز گیتی برآید یکی گفت و گوی
بدو بر بهانه ندارم ببد
گر از من بدو اندکی بد رسد
زبان برگشایند بر من مهان
درفشی شوم در میان جهان
نباشد پسند جهان آفرین
نه نیز از بزرگان روی زمین
+++
ندانم جز آنکش بخوانم به در
وز ایدر فرستمش نزد پدر

ولی گرسیوز که کینه سیاوش را به دل داشته از او می خواهد تا به سیاوش امان ندهد و او را بکشد

بدو گفت گرسیوز ای شهریار
مگیر اینچنین کار پرمایه خوار
از ایدر گر او سوی ایران شود
بر و بوم ما پاک ویران شود
هر آنگه که بیگانه شد خویش تو
بدانست راز کم و بیش تو
چو جویی دگر زو تو بیگانگی
کند رهنمونی به دیوانگی
یکی دشمنی باشد اندوخته
نمک را پراگنده بر سوخته
بدین داستان زد یکی رهنمون
که بادی که از خانه آید برون
ندانی تو بستن برو رهگذار
و گر بگذری نگذرد روزگار
سیاووش داند همه کار تو
هم از کار تو هم ز گفتار تو
نبینی تو زو جز همه درد و رنج
پراگندن دوده و نام و گنج
ندانی که پروردگار پلنگ
نبیند ز پرورده جز درد و چنگ

با اینکه افراسیاب خام گفته های گرسیوز شده به او می گوید که صبر می کنم تا ببینم که تقدیر چیست. سیاوش را بدینجا می خوانم، رفتارش را تحت نظر می گیرم و چنانکه از او اشتباهی سر بزند آنوقت وی را به سزایش می رسانم

چو افراسیاب این سخن باز جست
همه گفت گرسیوز آمد درست
پشیمان شد از رای و کردار خویش
همی کژ دانست بازار خویش
چنین داد پاسخ که من زین سخن
نه سر نیک بینم بلا را نه بن
بباشیم تا رای گردان سپهر
چگونه گشاید بدین کار چهر
به هر کار بهتر درنگ از شتاب
بمان تا برآید بلند آفتاب
ببینم که رای جهاندار چیست
رخ شمع چرخ روان سوی کیست
وگر سوی درگاه خوانمش باز
بجویم سخن تا چه دارد به راز
+++
چو زو کژیی آشکارا شود
که با چاره دل بی مدارا شود
ازان پس نکوهش نباید به کس
مکافات بد جز بدی نیست بس

گرسیوز سعی می کند تا افراسیاب را از اینکار برحذر دارد و می گوید که سیاوش و فرنگیس هر دو عوض شده اند و تو نمی توانی از سیاوش بخواهی که هنوز فرمانبردار تو باشد

سیاوش بران آلت و فر و برز
بدان ایزدی شاخ و آن تیغ و گرز
بیاید به درگاه تو با سپاه
شود بر تو بر تیره خورشید و ماه
سیاوش نه آنست کش دیده شاه
همی ز آسمان برگذارد کلاه
فرنگیس را هم ندانی تو باز
تو گویی شدست از جهان بی نیاز
سپاهت بدو بازگردد همه
تو باشی رمه گر نیاری دمه
سپاهی که شاهی ببیند چنوی
بدان بخشش و رای و آن ماه روی
تو خوانی که ایدر مرا بنده باش
به خواری به مهر من آگنده باش
+++
بر شاه رفتی زمان تا زمان
بداندیشه گرسیوز بدگمان
ز هرگونه رنگ اندرآمیختی
دل شاه ترکان برانگیختی
چنین تا برآمد برین روزگار
پر از درد و کین شد دل شهریار

خلاصه گفته های گرسیوز در شاه اثر می کند و نهایتا از گرسیوز می خواهد که به نزد سیاوش رفته و از او بخواهد که برای دیدار افراسیاب با فرنگیس به دیدار افراسیاب بیاید. سیاوش هم تا پیغام افراسیاب را می شنود، آمادگی خود را برای حرکت به سمت افراسیاب اعلام می کند

به مهرت همی دل بجنبد ز جای
یکی با فرنگیس خیز ایدر آی
نیازست ما را به دیدار تو
بدان پرهنر جان بیدار تو
+++
چنین داد پاسخ که با یاد اوی
نگردانم از تیغ پولاد روی
من اینک به رفتن کمر بست هام
عنان با عنان تو پیوست هام

گرسیوز هم که می بیند اگر سیاوش با او بیاید تمام نقشه های او از بین می روز به فکر چاره می افتد و شروع به گریه می کند. سیاوش علت ناراحتی او را می جوید و می گوید که من هوادار تو خواهم بود، آیا افراسیاب به تو بدی کرده؟ گرسیوز می گوید که ناراحتی من از برای خودم نیست، بلکه از جانب اینکه افراسیاب می خواهد به تو لطمه بزند ناراحتم

به دل گفت ار ایدونک با من به راه
سیاوش بیاید به نزدیک شاه
بدین شیرمردی و چندین خرد
کمان مرا زیر پی بسپرد
سخن گفتن من شود بی فروغ
شود پیش او چاره ی من دروغ
یکی چاره باید کنون ساختن
دلش را به راه بد انداختن
+++
فرو ریخت از دیدگان آب زرد
به آب دو دیده همی چاره کرد
+++
بدو گفت نرم ای برادر چه بود
غمی هست کان را بشاید شنود
+++
من اینک به هر کار یار توام
چو جنگ آوری مایه دار توام
+++
بدو گفت گرسیوز نامدار
مرا این سخن نیست با شهریار
نه از دشمنی آمدستم به رنج
نه از چاره دورم به مردی و گنج
+++
دلی دارد از تو پر از درد و کین
ندانم چه خواهد جهان آفرین
تو دانی که من دوستدار توام
به هر نیک و بد ویژه یار توام

ولی سیاوش می گوید که از بهر من نگرالن مباش. افراسیاب بمن آزار نمی رساند ولی گرسیوز همچنان به بدگویی ادامه می دهد

سیاووش بدو گفت مندیش زین
که یارست با من جهان آفرین
سپهبد جزین کرد ما را امید
که بر من شب آرد به روز سپید
گر آزار بودیش در دل ز من
سرم برنیفراختی ز انجمن
ندادی به من کشور و تاج و گاه
بر و بوم و فرزند و گنج و سپاه
کنون با تو آیم به درگاه او
درخشان کنم تیره گون ماه او
+++
بدو گفت گرسیوز ای مهربان
تو او را بدان سان که دیدی مدان
و دیگر بجایی که گردان سپهر
شود تند و چین اندرآرد به چهر
خردمند دانا نداند فسون
که از چنبر او سر آرد برون
+++
درختی بد این برنشانده به دست
کجا بار او زهر و بیخش کبست
همی گفت و مژگان پر از آب زرد
پر افسون دل و لب پر از باد سرد
سیاوش نگه کرد خیره بدوی
ز دیده نهاده به رخ بر دو جوی

سیاوش هنوز بر این باور است که هر چند افراسیاب ممکن است که به او صدمه برساند ولی بهتر است تا به دیدار افراسیاب برود تا  ببیند که رای او چیست

اگرچه بد آید همی بر سرم
هم از رای و فرمان او نگذرم
بیابم برش هم کنون ب یسپاه
ببینم که از چیست آزار شاه

گرسیوز باز هم او را منصرف می کند و می گوید تو در پاسخ پیام شاه نامه ای بنویس ولی خود به دیدار او نرو. من بجای تو پیش او دلجویی می کنم.  سیاوش هم قبول می کند و از گرسیوز می خواهد که از افراسیاب دلجویی کند 

بدو گفت گرسیوز ای نامجوی
ترا آمدن پیش او نیست روی
به پا اندر آتش نشاید شدن
نه بر موج دریا بر ایمن بدن
+++
ترا من همانا بسم پایمرد
بر آتش یکی برزنم آب سرد
یکی پاسخ نامه باید نوشت
پدیدار کردن همه خوب و زشت
ز کین گر ببینم سر او تهی
درخشان شود روزگار بهی
سواری فرستم به نزدیک تو
درفشان کنم رای تاریک تو
+++
تو زان سان که باید به زودی بساز
مکن کار بر خویشتن بر دراز
برون ران از ایدر به هر کشوری
بهر نامداری و هر مهتری
صد و بیست فرسنگ ز ایدر به چین
همان سیصد و سی به ایران زمین
ازین سو همه دوستدار تواند
پرستنده و غمگسار تواند
وزان سو پدر آرزومند تست
جهان بنده ی خویش و پیوند تست
بهر کس یکی نامه ای کن دراز
بسیچیده باش و درنگی مساز
سیاوش به گفتار او بگروید
چنان جان بیدار او بغنوید
بدو گفت ازان در که رانی سخن
ز پیمان و رایت نگردم ز بن
تو خواهشگری کن مرا زو بخواه
همی راستی جوی و بنمای راه

لغاتی که آموختم
تنبل = افسون، نیرنگ
پیسه = دورنگ
کبست = حنظل

ابیاتی که دوست داشتم

به هر کار بهتر درنگ از شتاب
بمان تا برآید بلند آفتاب


اگر بچه ی شیر ناخورده شیر
بپوشد کسی در میان حریر
به گوهر شود باز چون شد سترگ
نترسد ز آهنگ پیل بزرگ

تو دل را بجز شادمانه مدار
روان را به بد در گمانه مدار

شجره نامه
پشنگ پدر گرسیوز

قسمت های پیشین

ص 393 نامه سیاوش به افراسیاب
© All rights reserved

No comments: