Monday 9 February 2015

شاهنامه خوانی در منچستر 57

تا اینجا خواندیم که سیاوش می دانسته که بدست افراسیاب کشته می شود ولی چون غصه خوردن سودی نداشته به زندگی خویش و آباد کردن محلی که در آن سکنی گزیده (سیاوشگرد) ادامه می دهد، با لشکری از ایرانیان و تورانیان و خزانه ای عظیم 

از ایران و توران گزیده سوار
برفتند شمشیرزن ده هزار
به پیش سپاه اندرون خواسته
عماری و خوبان آراسته
+++
چه مشک و چه کافور و عود و عبیر
چه دیبا و چه تختهای حریر
ز مصری و چینی و از پارسی
همی رفت با او شتر بار سی
چو آمد بران شارستان دست آخت
دو فرسنگ بالا و پهناش ساخت
از ایوان و میدان و کاخ بلند
ز پالیز وز گلشن ارجمند
بیاراست شهری بسان بهشت
به هامون گل و سنبل و لاله کشت
+++
بر ایوان نگارید چندی نگار
ز شاهان وز بزم وز کارزار
نگار سر و تاج و کاووس شاه
نگارید با یاره و گرز و گاه
بر تخت او رستم پیلتن
همان زال و گودرز و آن انجمن
ز دیگر سو افراسیاب و سپاه
چو پیران و گرسیوز کینه خواه
+++
سیاووش گردش نهادند نام
همه شهر زان شارستان شادکام
+++
خنیده به توران سیاووش گرد
کز اختر بنش کرده شد روز ارد

پیران که از جمع آوری خراج برگشته به دیدن سیاوش به سیاوش گرد می رود و انچه را می بیند می پسندد. به دیدار فرنگیس هم می رود و سوغاتی (ره آورد) که بهمراه آورده تقدیم می کند. گویا از قدیم سوغات جز رسم و رسوم ما بوده د

سپهدار پیران ز هر سو براند
بسی آفرین بر سیاوش بخواند
بدو گفت گر فر و برز کیان
نبودیت با دانش اندر جهان
کی آغاز کردی بدین گونه جای
کجا آمدی جای زین سان به پای
+++
ازان پس بخوردن گرفتند کار
می و خوان و رامشگر و میگسار
ببودند یک هفته با می به دست
گهی خرم و شاددل گاه مست
به هشتم ره آورد پیش آورید
همان هدیه ی شارستان چون سزید
ز یاقوت و زگوهر شاهوار
ز دینار وز تاج گوهرنگار
ز دیبا و اسپان به زین پلنگ
به زرین ستام و جناغ خدنگ
فرنگیس را افسر و گوشوار
همان یاره و طوق گوهرنگار

در بازگشت به سرزمین خود به دیدار افراسیاب می رود و همه ی اخبار از جمله  روزگار سیاوش را به افراسیاب گزارش می دهد

وزان جایگه نزد افراسیاب
همی رفت برسان کشتی بر آب
بیامد بگفت آن کجا کرده بود
همان باژ کشور که آورده بود
بیاورد پیشش همه سربسر
بدادش ز کشور سراسر خبر
که از داد شه گشت آباد بوم
ز دریای چین تا به دریای روم
وزانجا به کار سیاوش رسید
سراسر همه یاد کرد آنچ دید
+++
بدو گفت پیران که خرم بهشت
کسی کاو نبیند به اردیبهشت
سروش آوریدش همانا خبر
که چونان نگاریدش آن بوم و بر
همانا ندانند ازان شهر باز
نه خورشید ازان مهتر سرافراز
یکی شهر دیدم که اندر زمین
نبیند دگر کس به توران و چین
ز بس باغ و ایوان و آب روان
برآمیخت گفتی خرد با روان
چو کاخ فرنگیس دیدم ز دور
چو گنج گهر بد به میدان سور

افراسیاب گفته های پیران را به گرسیوز (برادرش) می گوید و او را می فرستد تا از کار سیاوش خبردار شود وبه او ماموریت دوهفته ای می دهد تا همراه سیاوش باشد و ببیند که آیا حال و هوای ایران از سرش پریده یا نه

زگفتار او شاد شد شهریار
که دخت برومندش آمد به بار
به گرسیوز این داستان برگشاد
سخنهای پیران همه کرد یاد
پس آنگه به گرسیوز آهسته گفت
نهفته همه برگشاد از نهفت
بدو گفت رو تا سیاووش گرد
ببین تا چه جایست بر گرد گرد
سیاوش به توران زمین دل نهاد
از ایران نگیرد دگر هیچ یاد
مگر کرد پدرود تخت و کلاه
چو گودرز و بهرام و کاووس شاه
بران خرمی بر یکی خارستان
همی بوم و بر سازد و شارستان
فرنگیس را کاخهای بلند
برآورد و دارد همی ارجمند
چو بینی به خوبی فراوان بگوی
به چشم بزرگی نگه کن به روی
چو نخچیر و می باشد و دشت و کوه
نشینند پیشت ز ایران گروه
بدانگه که یاد من آید به دست
چو خوردی به شادی بباید نشست
یکی هدیه آرای بسیار مر
ز دینار وز اسب و زرین کمر
همان گوهر و تخت و دیبای چین
همان یاره و گرز و تیغ و نگین
ز گستردنیها و از بوی و رنگ
ببین تا ز گنجت چه آید به چنگ
فرنگیس را هدیه بر همچنین
برو با زبانی پر از آفرین
اگر آب دارد ترا میزبان
بران شهر خرم دو هفته بمان

گرسیوز راه می افتد و به سیاوشگرد می رسد. سیاوش هم گرسیوز را با آغوش باز می پذیرد

سیاوش چو بشنید بسپرد راه
پذیره شدش تازیان با سپاه
گرفتند مر یکدگر را کنار
سیاوش بپرسید از شهریار

سیاوش درگیر مراسم پذیرایی از گرسیوز بود که خبر آوردند که همسرت (البته نه فرنگیس، بلکه دختر پیران که قبل از فرنگیس، سیاوش با او ازدواج کرده بود)  کودکی بنام فرخ را بدنیا آورده

دگر روز گرسیوز آمد پگاه
بیاورد خلعت ز نزدیک شاه
سیاوش بدان خلعت شهریار
نگه کرد و شد چون گل اندر بهار
نشست از بر باره ی گام زن
سواران ایران شدند انجمن
همه شهر و برزن یکایک بدوی
نمود و سوی کاخ بنهاد روی
هم آنگه به نزد سیاوش چو باد
سواری بیامد ورا مژده داد
که از دختر پهلوان سپاه 
یکی کودک آمد به مانند شاه

همراه نامه نقش دست کودک که ابتدا به زعفران آغشته شده و به پشت نامه زده شده هم برای سیاوش فرستاده شده (مقایسه کنید با  امروز که رد دست یا پای نوزاد را قالب می گیرند و به صورت تابلو استفاده می کنند). گویا قدیمی ها هم توان اینکارها را داشته اند

همان مادر کودک ارجمند
جریره سر بانوان بلند
بفرمود یکسر به فرمانبران
زدن دست آن خرد بر زعفران
نهادند بر پشت این نامه بر
که پیش سیاووش خودکامه بر
بگویش که هر چند من سالخورد
بدم پاک یزدان مرا شاد کرد

گرسیوز وقتی همه این احوال را می بیند، موقعیت سیاوش او را دگرگون می سازد. در کتاب مردم و شاهنامه* گرسیوز پدر فرنگیس خوانده شده ولی طبق شاهنامه گرسیوز عموی او می شود - بهرحال شاید پدر فرنگیس بودن بهتر دلیل آشفتگی وی را در ان لحظه توضیح دهد

دل و مغز گرسیوز آمد به جوش
دگرگونه تر شد به آیین و هوش
به دل گفت سالی چنین بگذرد
سیاوش کسی را به کس نشمرد
همش پادشاهیست و هم تاج و گاه
همش گنج و هم دانش و هم سپاه
نهان دل خویش پیدا نکرد
همی بود پیچان و رخساره زرد

روز بعد در میدان چوگان سیاوش و گرسیوز با هم هم نبرد می شوند

چو خورشید تابنده بگشاد راز
به هرجای بنمود چهر از فراز
سیاوش ز ایوان به میدان گذشت
به بازی همی گرد میدان بگشت
چو گرسیوز آمد بینداخت گوی
سپهبد پس گوی بنهاد روی

گرسیوز از سیاوش خواست تا هنر خود را به نمایش بگذارد، سیاوش هم با نمایش تواناییش همه را متحیر ساخت

بدو گفت گرسیوز ای شهریار
هنرمند وز خسروان یادگار
هنر بر گهر نیز کرده گذر
سزد گر نمایی به ترکان هنر
+++
به بر زد سیاوش بدان کار دست
به زین اندر آمد ز تخت نشست
زره را به هم بر ببستند پنج
که از یک زره تن رسیدی به رنج
+++
بوردگه رفت نیزه بدست
عنان را بپیچید چون پیل مست
بزد نیزه و برگرفت آن زره
زره را نماند ایچ بند و گره
از آورد نیزه برآورد راست
زره را بینداخت زان سو که خواست
سواران گرسیوز دام ساز
برفتند با نیزهای دراز
فراوان بگشتند گرد زره
ز میدان نه بر شد زره یک گره
سیاوش سپر خواست گیلی چهار
دو چوبین و دو ز آهن آبدار
کمان خواست با تیرهای خدنگ
شش اندر میان زد سه چوبه به تنگ
یکی در کمان راند و بفشارد ران
نظاره به گردش سپاهی گران
بران چار چوبین و ز آهن سپر
گذر کرد پیکان آن نامور
بزد هم بر آن گونه دو چوبه تیر
برو آفرین کرد برنا و پیر

ولی گرسیوز که گویی بدجور به قول امروزی ها بدنبال فتنه می گشته آرام نمی شیند و پیشنهاد زورآزمایی تن به تن به وی می دهد

بدو گفت گرسیوز ای شهریار
به ایران و توران ترا نیست یار
بیا تا من و تو بوردگاه
بتازیم هر دو به پیش سپاه
بگیریم هردو دوال کمر
به کردار جنگی دو پرخاشخر
ز ترکان مرا نیست همتاکسی
چو اسپم نبینی ز اسپان بسی
بمیدان کسی نیست همتای تو
هم آورد تو گر ببالای تو
گر ایدونک بردارم از پشت زین
ترا ناگهان برزنم بر زمین
چنان دان که از تو دلاورترم
باسپ و بمردی ز تو برترم
و گر تو مرا برنهی بر زمین
نگردم بجایی که جویند کین

سیاوش با سیاست می خواهد از جدال با گرسیوز شانه خالی کند برتری او را تایید می کند و پیشنهاد می دهد که کس دیگری از میان سپاه گرسیوز انتخاب شود تا با او بجنگد. بالاخره گرسیوز قبول می کند و گروی زره برای مبارزه پیش میاید. اما سیاوش می خواهد که دو نفر با او بجنگند. نفر دوم دمور نامی است که پیش میاید

سیاوش بدو گفت کین خود مگوی
که تو مهتری شیر و پرخاشجوی
همان اسپ تو شاه اسپ منست
کلاه تو آذر گشسپ منست
جز از خود ز ترکان یکی برگزین
که با من بگردد نه بر راه کین
بدو گفت گرسیوز ای نامجوی
ز بازی نشانی نیاید بروی
سیاوش بدو گفت کین رای نیست
نبرد برادر کنی جای نیست
+++
ز گیتی برادر توی شاه را
همی زیر نعل آوری ماه را
کنم هرچ گویی به فرمان تو
برین نشکنم رای و پیمان تو
ز یاران یکی شیر جنگی بخوان
برین تیزتگ بارگی برنشان
+++
بخندید گرسیوز نامجوی
همانا خوش آمدش گفتار اوی
به یاران چنین گفت کای سرکشان
که خواهد که گردد به گیتی نشان
یکی با سیاوش نبرد آورد
سر سرکشان زیر گرد آورد
نیوشنده بودند لب با گره
به پاسخ بیامد گروی زره
منم گفت شایسته ی کارکرد
اگر نیست او را کسی هم نبرد
+++

سیاوش بدو گفت کز تو گذشت
نبرد دلیران مرا خوار گشت
ازیشان دو یل باید آراسته
به میدان نبرد مرا خواسته
یکی نامور بود نامش دمور
که همتا نبودش به ترکان به زور
بیامد بران کار بسته میان
به نزد جهانجوی شاه کیان

سیاوش هر دو جنگنده را به آنی شکست می دهد و خندان برتخت می نشیند ولی گرسیوز عصبانی می شود

سیاوش بورد بنهاد روی
برفتند پیچان دمور و گروی
ببند میان گروی زره
فرو برد چنگال و برزد گره
ز زین برگرفتش به میدان فگند
نیازش نیامد به گرز و کمند
وزان پس بپیچید سوی دمور
گرفت آن بر و گردن او به زور
چنان خوارش از پشت زین برگرفت
که لشکر بدو ماند اندر شگفت
چنان پیش گرسیوز آورد خوش
که گفتی ندارد کسی زیرکش
فرود آمد از باره بگشاد دست
پر از خنده بر تخت زرین نشست
برآشفت گرسیوز از کار اوی
پر از غم شدش دل پر از رنگ روی
++++
مردم و شاهنامه، گنجینه فرهنگ مردم 7، گردآوری و تالیف: سید ابوالقاسم انجوی شیرازی، انتشارات امیرکبیر، 1354*

لغاتی که آموختم
ارد = 25 روز از هر ماه خورشیدی 
فر = بزرگی، شکوه
برز = بلند
خودکامه = در شاهنامه هرجا که شهردارانی که در سرزمین خود اداره کارها ی کشوری به دست آنها بوده و به استقلال و صلاحدید خود کارهای مرز خود را اداره می کردند خودکامه می گفتند. چنانکه زال و رستم در سیستان خودکام بوده اند ولی در  لشکرکشیها و رزم با دشمن به پادشاه یاری می رساندند و به فرمان او بودند - از واژه نامک تالیف عبدالحسین نوشین

ابیاتی که دوست داشتم
که تا تو برفتی نیم شادمان
از اندیشه بی غم نیم یک زمان
ولیکن من اندر خور رای تو
به توران بجستم همی جای تو
گر آنجا که هستی خوش و خرم است
چنان چون بباید دلت بی غم است
به شادی بباش و به نیکی بمان
تو شادان بداندیش تو با غمان


بدو گفت رو تا سیاووش گرد
ببین تا چه جایست بر گرد گرد
سیاوش به توران زمین دل نهاد
از ایران نگیرد دگر هیچ یاد
مگر کرد پدرود تخت و کلاه
چو گودرز و بهرام و کاووس شاه

چو نخچیر و می باشد و دشت و کوه
نشینند پیشت ز ایران گروه

قسمت های پیشین

ص 386 نشستند یک هفته با نای و رود
© All rights reserved

No comments: