Friday, 12 August 2011

در مجلس رونمایی کتاب بازگشت


28 ژوئن 2011، هفتم مرداد 1390
نگارخانه سلطانعلی مشهدی
خیابان کوهسنگی، کوهسنگی 29، ضلع غربی پارک کوهسنگی، پارکینگ شماره یک
مشهد

*** 
درباره نویسنده:
(شهیره شریف)
در ایران بدنیا آمده و بزرگ شدم  ولی بیشتر سالهای عمرم را در انگلستان سپری کردم.  رشته تحصیلیم داروسازی است که تا مقطع دکترا این رشته را دنبال کردم. پس از فارغ التحصیل شدن از دانشگاه منچستر در مقام استادیاری در همین دانشگاه مشغول به تدریس شدم. از کودکی به نوشتن علاقمند بودم و با وجود دلبستگی شدید به تدریس بعد از سه سال مبارزه با شوق نوشتن، تسلیم شده و از کار کناره گیری کردم تا همه وقت و انرژیم را صرف نوشتن کنم.  به عنوان وبلاگ نویس مدتی در سایت های مختلف فعالیت داشتم ولی بازگشت اولین کتاب من است.

***
با عرض سلام و ادب خدمت حضار محترم
و تشکر از دست اندرکاران این برنامه  بابت  فرصتی که بمن داده شده. تبریکی دارم به خانم ناظران به خاطر طرح های شیک و ظریفی که عرضه کرده اند. باعث افتخار من است که برای اولین بار کتابم را بطور عمومی در این جمع معرفی می کنم.

نمایشگاه زیورالات و سنگهای قیمتی است و صحبت پیرامون خواص سنگها. دیدم اگه نخواهم از دسته بیفتم باید بگویم که من هم گوهر سخن آورده ام و در کلام. ولی دیدم که کتاب خودم را معرفی می کنم و صحیح نیست که کار را یک قطعه جواهر معرفی کنم. بهرحال کار اول است و مسلما خالی از ایراد نیست.

دوستی می گفت "چه خوب که برنامه رونمایی کتاب شما با نمایشگاه سنگ های قیمتی همراه است. اینطوری حداقل می شود به خریداران کتابتون این مژده رو بدهید که بابت هر نسخه که بفروش برسد یک سنگ قیمتی هم هدیه می دهید، شاید توفیقی بشود و چند تا از کتابهایتان هم به این هوا بفروش برسد". ضمن تشکر از این دوست گرامی برای رای اعتمادشان به قلم بنده باید بگویم که متاسفانه چنین قولی نمی توانم بدهم. البته از شوخی گذشته طرح های زیبای خانم ناظران برای فروش عرضه شده و امیدوارم که در کنار این زیورالات و سنگهای قیمتی، کناب بنده را هم به عنوان مشتی سنگ ریزه قبول داشته باشید.  ادعایی نیست. همیشه گفتم که این کتاب: برگ سبزی است تحفه درویش"

باری، کتاب داستانی تخیلی است ولی بر اساس حوادث واقعی که برای خود یا اطرافیانم اتفاق افتاده نوشته شده. عنوان کتاب بازگشت هست برای خودم این عنوان دارای معانی مختلفی است. یکی از مهمترین آنها که می توانم با شما هم در میان بگذارم این است که پس از بیشتر از بیست سال دوری از خواندن و نوشتن فارسی با این کتاب به عالم زبان فارسی برگشتم. به هر حال زندگی در کشوری که مردمش به زبانی متفاوت تکلم می کنند و درگیری های روزمره با درس و کار، گاهی ضررهایی چون دور شدن  از زبان مادری دارد. البته در طی این مدت فکر نمی کنم که هیچگاه ارتباطم با ایران و زبان فارسی قطع شده باشه ولی خارج از دایره محاور ساده و هر روزی توفیق نوشتن کمتر نصیبم شده بود.

بازگشت همچنین اشاره ای است به برگشت رکسانا به ایران. رکسانا یکی از شخصیت های اصلی داستان هست که در زمان نوجوانی به همراه خانواده اش از ایران کوچ کرده و بعد از سالها زمانی که به بیماری لاعلاجی دچار هست، تصمیم می گیرد که برای خداحافظی به زادگاهش برگردد. بازگشت ماجراهای این سفر است که از قول دوست رکسانا نقل میشود. در این کتاب اسمی از دوست رکسانا برده نمی شود،همچنین  اسمی از کشوری که رکسانا ساکن آن است و یا شهرهای ایران که از آنها دیدن می کند برده نمی شود. از بیماری رکسانا هم فقط به عنوان یه بیماری لاعلاج نام برده می شود. اینها همه عمدی است و سعی شده تا با حذف یک سری از نام و نشانها برخی از پیش داوری و پیش فرضهای احتمالی خواننده را که همه ما چه خواسته و چه نا خواسته درگیرشان هستیم به حداقل برساند. تا چه حد کتاب در این زمینه موفق بوده قضاوتش با من نیست.

داستان تاملی است در برخی از آداب جمعی از ایرانیان از دیدگاه کسی که مدتها دور از این جمع بوده ولی یک نقد اجتماعی نیست. بنده نه توان این کار را و نه تبحر و تخصصی در این زمینه دارم. شاید حتی چندان علاقه ای هم با این کار نداشته باشم.

لازم به تذکر هست که یک سوم از سود فروش این کتاب به آسایشگاه معلولین ذهنی در ایران (مشهد) تعلق می گیرد و یک سوم هم به سازمان خیریه تحقیقات برای درمان سرطان در انگلستان. نماینده کسی نیستم وفقط از طرف خودم از بابت حمایت غیرمستقیمی که با خرید این کتاب به این سازمانها می فرمایید پیشاپیش تشکر می کنم.

برای آشتایی بیشتر با نحوه نگارش کتاب چند پاراگراف را انتخاب کردم که با اجازه برایتان می خوانم:

"وسایل چای و غذایی سبک همراهم بود  ولی نیاز به نزدیک شدن به منبع سر و صداهای زندگی که غلغل می­جوشید، از هر کناری سر می­رفت و برزمین جاری می­شد، مرا وادار به پیاده شدن از ماشین کرد. تماس دستان آفتاب بر شانه هایم موجی از گرما را تا اعماق روحم پرواز داد. به طرح اندامم که خورشید با سیاه قلمی بر کاغذِ خاک سایه زده بود نگاه کردم. تاریکی­ قلم خورده بلندتر از قد من بود و بی دقتی در رعایت تناسب بین دست  و پا کاملاً مشهود بود. درعوض سرعت انتقال حرکت از سوژه به طرح سایه زده شده، نجومی بود. به این سبک کارعلاقمند شدم  و کمی وقت در تماشاخانۀ ریگزار به ستایش آثار به  نمایش گذاشته شده صرف کردم.   

قدم گذاشتن بر روی فرشی از سنگریزه بعد از مدتی رانندگی فرح بخش بود. سعی می­کردم که پاهایم را طوری بر زمین بگذارم که هنگام تماس، قلۀ پاره سنگی برگودی کف پایم فشار آورد و خستگی را از پاهایم دور سازد. چند قدم  دورتر درخشش شیئی  در زیر نور آفتاب نظرم را به خود جلب کرد. یک سکه صد تومانی بود که برخاک افتاده بود. از یافتنش خشنود بودم و پیدا کردنش را به فال نیک گرفتم. درست همان حسی را داشتم که پیدا کردن غیرمنتظرانۀ اسکناسی فراموش شده در جیب لباسی که مدتها پوشیده نشده به ارمغان می­آورد. کنار جویبار مکثی کردم و سکه را  به داخل آب انداختم. سکه رقص کنان خود را به بالای  قلوه سنگی خزه گرفته در بستر جویبار رساند. مطمئن بودم که بچه­هایی که پاچۀ شلوارها را تا  زانو تا  زده بودند  و به دنبال ماهی، جویبار را می پیمودند، به زودی به کشفِ گنجی کوچک  نائل می­شدند و خوش اقبالی سکه تداوم پیدا می­کرد. گاهی برای بدام انداختن شکارگریزپای سعادت، اتفاقات کوچک و شانس­های کم رنگ کافی است."


+++
ممنون از توجه شما


© All rights reserved

4 comments:

zari said...

تا اینجا اومدی و تا خیابون کوهسنگی. یعنی خیلی خیلی نزدیک. کاش میدیدمت. قلم خیلی خوبی داری . منکه از همین چند سطر کلی لذت بردم.واقعا جای تبریک داره

Shahireh said...

ااااااااااااااه
مگه شما مشهد هستید؟
کاش میدونستم دعوت می کردم
خیلی دوست داشتم شما رو هم ملاقات میکردم
سفر ها
ی بعدی امیدوارم

zari said...

امیدوارم دفعات بعد بتونم ببینمت دوست من.من به خاطرکارم شهرستانم اما در هفته چند روز رو مشهد هستم

Shahireh said...

چه جالب

دنیا واقعا هم که کوچکه
البته از این بابت خیلی خوشحالم
:)