Monday, 25 October 2021

هزاران هزار

بعدازظهری بارانی در اواسط دومین ماه سال تحصیلی بود که صحبت تلفنیم با نگار جون از احوال‌پرسی معمول و سوال و جواب درمورد درس و خورد و خوراک فراتر رفت. دوباره بیماری پدر عود کرده بود. از پس‌فردا دوره‌ی بعدی شیمی درمانی را آغاز می‌کرد. پدر در حالیکه که غر می‌زد و از اینکه نگار جون مرا باخبر کرده بود ناراحت بود گوشی را گرفت و مرا از سلامتیش مطمئن ساخت. همه‌ی تلاشم را بکار بردم تا همانطور که خودش  سعی می‌کرد بیماریش را مهم جلوه ندهد، منهم خود را نبازم. ‌

"به دَرسِت برس پسرم. فوق لیسانس با کسی شوخی نداره که! پا نشی بیای. من خوبم." اصرار داشت که فقط با تلفن جویای احوالش باشم.

"پدر جان خیالم از بابت شما راحته برای اینکه کنار نگار جون باشم میام. خودم رو می‌رسونم." دیگر برای ماندنم اصرار نکرد.

ایمیلی به استاد مشاورم زدم، موقعیت را توضیح داده و گفتم که ده، دوازده روزی قادر به شرکت در کلاس‌ها نخواهم بود. شب با لیسا به رستوران رفتیم. مثل همیشه صحبت با او آرامم کرد. از اینکه باید مدتی از لیسا دور می‌شدم ناراحت بودم. اما لیسا دلگرمم کرد که بودنم کنار پدر و نگار جون بهترین کار خواهد بود.

صبح روز بعد حرکت کردم. حدود هشت ساعتی رانندگی پیش‌رو داشتم. جز نیم ساعتی که در نیمه‌ی راه برای ساندویچ و قهوه توقف کردم، بقیه راه را یکسره رانندگی کردم. عصر به خانه رسیدم. پدر موهایش را از ته زده بود. اینطور بهتر از ریختن دسته دسته‌ی موها بود. یک‌بار برای همیشه از مو، دل کندن بهتر است تا اینکه ریزش دسته جمعی موهایت را تجربه کنی. دفعه‌ی قبل کافی بود تا سرش را آرام نوازش کنی تا دسته‌ای مو بی‌رمق در میان انگشتانت بمانند و تو از دیدن انها از حال بروی. تجربه‌ی دردناکی است حتی برای مریضی که می‌داند برای زندگی می‌جنگد.

"تیپ پدرت رو می‌بینی؟" نگار جون زیر بازوی پدر را گرفته بود. هرگز اصرار نکرد مادر صدایش کنم و وادارم نکرد تا با مادر گفتن به او احساس خیانت به مادرم بکنم.

"شبیه جوانیات شدی پدر جون." شبیه عکس‌های دوره‌ی سربازیش شده بود ولی پیرتر، خسته‌تر و غمگین‌تر.

"نگفتم نیا بمون به درسات برس!" بازویش را گشود. بغلش کردم. گریه کرد. صورتش را بوسیدم. "مرسی که اومدی بابا جون." باز هم گریه کرد ولی زود خودش را جمع و جور کرد. روی مبل تکی نشست و از من خواست تا کیف مدارکش را برایش بیاورم.

قبل از من نگار جون پاسخ داد. "دِ! بذار عرقش خشک بشه. همین الان اومده."

"چیزی نیست نگار جون. خسته نیستم." بلند شدم تا کیف را بیاروم.

"کیا بابا، مدارک تو اون چمدون خاکستریس." 

انباری زیرپله‌ها مثل همیشه چنان پر بود که مجبور شدم چند تا از جعبه‌ها را بکشم بیرون تا به چمدان دست پیدا کنم. چمدان را باز کردم و کیف مدارک را به نگار جون دادم. او هم با حوصله روی کیف دستمال کشید و بعد آن را به پدر داد. قبل از اینکه چمدان را ببندم پاکت نامه‌‌‌ای قدیمی که به خط پدر روی آن نوشته شده بود "به پسر عزیزم کیا" را هم درآوردم. نامه‌ای بود که سال‌ها پیش پدرم برایم نوشته بود. نامه را روی زمین گذاشتم و مجددا چمدان و دو جعبه‌ای را که از کمد درآورده بودم درون کمد جا دادم. پدر صدایم کرد. پاکت را در جیب کتم که به جالباسی آویزان بود گذاشتم و به اتاق نشیمن برگشتم.

پدر چک بوکش را از کیف بیرون کشیده بود و چکی را که امضا می‌کرد به من داد. "کیا جون، همه پس اندازمون تو همین حسابه. فردا اول وقت این چک رو بذار تو حسابت."

"بری چی چکو بمن می‌دین؟"

"حسابمون مشترکه. یه وقت اتفاقی بیفته مدتی حساب مسدود میشه. میگم نکنه نگار بمونه معطل."

"باز از این حرفا زدین؟ چه اتفاقی می‌خواد بیفته. یه شیمی درمانیه دیگه. این همه آدم هر روز میرن بیمارستان برای همین کار. این حرفا چیه؟"

"شلوغش نکن کیا جون. این امانت رو برام نگه دار. کُلِش مال نگارِ. اگه طوری شد تو حسابمون نباشه بهتره."

با اخم نگاهش کردم. ادامه داد: "... اینطور خیالم راحته."

 

 بعدِ یک استراحت کوتاه، پدر به من و نگار جون در اتاق نشیمن پیوست. می‌گفت "این آخرین چای بعدازظهرِ که می‌چسبه." بعد از شیمی درمانی تا مدتی دلش چای نخواهد خواست حتی فکر کردن به چای حالش را بد خواهد ‌کرد.

روی تخت دراز کشیده بود. پیشانیش را بوسیدم . "به زودی می‌بینمت."

پدر را با همان تخت بردند. نگین جان دنبالش راه افتاد. من ماندم. بیش از دو دهه از کوچمان از وطن گذشته بود. هوا ولی هنوز همان بوی دوری  روزهای کوچ را می‌داد. بوی برگ‌هایی که می‌افتند. بوی نم ماندگی آنچه که باید جاری باشد و حبس است. دلم هوای آزاد می‌خواست. سرمایی را می‌خواستم تا به صورتم بکوبد تا بگریاند-م تا بباراند-م تا بتوانم نفس بکشم تا بتوانم بمانم. سرم را بالا گرفتم تا دانه‌های باران بر صورتم ببارد و با اشکم درهم بیامیزد. کاری که وقتی بچه بودم در کمپ می‌کردم. کمپی که بین زمین و آسمان بود. زمینی گلی و آسمانی تیره به رنگ همان گل. کمپی که انگار مرز آسمان و زمینش با همان سیم خاردار دورش بهم منگنه شده بود. روز اول رسیدنمان بود. کیا پسر احمد از سرزمینی دوردست در میان همهمه‌ی صحبت پناهجویانی که هر یک به زبانی صحبت می‌کردند، به دیگر بچه‌ها لبخند می‌زد و درد مشترکش را با نگاه برای آنها واگویه می‌کرد.

به دنبال دستمال دستم را به جیب کتم فروبردم ولی قبل از دستمال پاکت نامه‌ای را که دیروز در جیب گذاشته بودم پیدا کردم. نامه به دست به کافه تریای بیمارستان رفتم. همه چیز مثل بیست و چند سال پیش شده بود. من منتظر و سرگردان و بابا مشغول جنگ برای آینده. قهوه‌ام را گرفتم، نامه را از پاکت زرد شده‌اش خارج کردم. کاغذ نامه از جایی که تا خورده بود از وسط دو قسمت شده بود. دو قسمت را روی میز کنار هم گذاشتم و برای دهمین بار آنرا خواندم. نامه‌ی پدر به من. درست روز قبل از کوچ اجباریمان. از اینکه مرا از خانواده دور می‌کرد. از اینکه به زودی معنی پدر بزرگ، مادربزرگ، عمو و عمه داشتن را هم چون معنی مادر داشتن فراموش خواهم کرد معذرت خواسته بود. باید می‌رفتیم. من و پدر. مثل دو مرد. نامه را نوشته بود و به مادربزرگ سپرده بود تا اگردر حین کوچ اجباری بلایی سرش بیاید و من به خانواده‌ی او در ایران برگردانده شوم، بدانم این رفتن و برگردانده شدن بهر چه بود. نامه تا وقتی شانزده ساله شده بودم پیش مادربزرگ مانده بود و بعدا آنرا با هدیه تولدم برایم پست کرده بودند. بعد از مدتی نامه را پدر خودش نگه داشته بود چرا که یادآور حالش در ابتدای سفر بود.

برای اینکه حواسم از وقایع  پرت شود و گذر زمان را کمتر حس کنم به گوشیم پناه بردم. چند پست خبر از رفتار نژادپرستانه و غیرانسانی با افغان‌ها در یکی از شهرهای ایران می‌داد: چند نانوایی از فروش نان به افغان‌ها امتناع کردند. دلم لرزید. طعم گرسنگی توام با مهاجرت ناخواسته را چشیده بودم. چرا گروهی از مردم اینگونه خشمشان را بر سر مهاجران خالی می‌کنند؟ چه شد که این همه مهاجر به دنیا سرازیر شد؟ این همه پناهجو و مهاجر اجباری تقصیر جمعیتی است که می‌روند یا جمعیتی که می‌مانند یا مخرج مشترک بین این کسرها؟ سیاستمداران و دولت مردانی که پشت پرده و آشکارا زندگی را میدان تاخت و تاز می‌کنند و می‌کشند و می‌سوزانند تا نروند؟

 دو بار از نزدیک با خشونت نژادی بر علیه مهاجران روبرو شدم. بار اول سال‌ها پیش در هنگامه‌ی ورودمان به انگلستان و بار دوم در بلبشوی قیامتی برپا شده بعد از برگزیت (خروج انگلستان از اتحادیه‌ی اروپا) و حمله به انجمن فرهنگی و اجتماعی لهستانی‌ها در لندن. تلفنم ویبره‌ی خاموشش را با سکوت فریاد کشید. نگار جون بود.  درمان پدر به پایان رسیده بود.

پیشانی پدر را بوسیدم. کمکش کردم تا روی صندلی چرخدار بشیند. تا نزدیک ماشین با صندلی میبردمش. صندلیش را به جلو هول می‌دادم . بی‌آنکه پدر باشم، پدر شده بودم و هراس هزاران هزار پدر که کودکانشان را به دندان می‌کشند و از دیاری به دیاری دیگر می‌برند را در راهروی بیمارستان تجربه کردم. هراسی که ته نشین نمی‌شود، قُل می‌زند، جوش می‌خورد، در دل می‌چرخد، می‌رود، می‌اید و نفست را به شماره می‌اندازد. صندلی چرخدار پدر را هول می‌دادم و آن پدر لهستانی را می‌دیدم که کودکش را در آغوش پنهان کرده وآن پدر افغان که برای کودکش دنبال نان می‌گردد. هزاران هزار پدر هراسان را می‌دیدم که کودکانشان را به دندان کشیده‌اند و از دیاری به دیار دیگر می‌روند. به ماشین رسیدیم. پدر را بغل کردم. چقدر سبک شده بود! روی صندلی ماشین نشاندمش. نگار جون کنارش نشست و سر پدر را بر شانه‌اش تکیه داد.

کاش زودتر حال پدر خوبِ خوب شود تا باز هم خود نقش پدر را بازی کند. به دندانم کشیده بود، از هفت اقلیم عبورم داده بود. حال هراس او را دریافته بودم. هراس او که پدر بود و من بی‌آنکه پدر شده باشم، هراس پدر بودن را دریافتم.

هراس هزاران هزار پدر که کودکانشان را به دندان می‌کشند و از دیاری به دیار دیگر می‌گریزند. هراس هزاران هزار شمع خویشتن سوز در باد. 


© All rights reserved

No comments: