Sunday, 27 December 2020

شاهنامه‌خوانی در منچستر 257

در قرنطینه  ماه دسامبر 2020  این بخش را از طریق زوم  در کنار هم خواندیم
سی و چهارمین جلسه در قرنطینه

در دوران خسرو پرویز پسر هرمزد پسر نوشین روان هستیم 
 

در قسمت پیش دیدیم که خسرو پرویز برای اینکه بهرام چوبینه را از سر راه بردارد خراد برزین را فرستاد تا بهرام را از بین ببرد. خراد برزین هم قلون را فرستاد و بهرام را کشت

حال خراد برزین خبر کشته شدن بهرام را به خسرو می دهد. خسرو هم خیلی او را تشویق می کند و به  نیازمندان هم بخشش می کند  

چوخراد بر زین به خسرو رسید 
گفت آن کجا کرد و دید و شنید 
دل شاه پرویز ازان شاد شد
کزان بد گهر دشمن آزاد شد
به درویش بخشید چندی درم
ز پوشیدنیها و از بیش وکم

به تمام پادشاهی و مناطق خودکامه ی اطراف نامه می نویسند و جریان را توضیح می دهد. یک هفته هم جشن برپا می کنند و بر آتشکده ها هم بذل و بخشش می کند. خسرو به خراد برزین  می گوید که تو حتی لایق تاج و گاه هم هستی

بهر پادشاهی و خودکامه‌ای
نوشتند بر پهلوی نامه‌ای
که دارای دارنده یزدان چه کرد
ز دشمن چگونه برآورد گرد
به قیصر یکی نامه بنوشت شاه
چناچون بود درخور پیشگاه
به یک هفته مجلس بیاراستند
بهر بر زنی رود و می‌خواستند
به آتشکده هم فرستاد چیز
بران موبدان خلعت افگند نیز 
بخراد برزین چنین گفت شاه
که زیبد تو راگر دهم تاج و گاه
دهانش پر از گوهر شاهوار
بیاگند و دینار چون صد هزار
همی‌ریخت گنجور در پای اوی
برین گونه تا تنگ شد جای اوی
بدو گفت هرکس که پیچد ز راه
شود روز روشن برو بر سیاه
چو بهرام باشد به دشت نبرد
کزو ترک پیرش برآورد گرد
همه موبدان خواندند آفرین
که بی تو مبیناد کهتر زمین
و بهرام باد آنک با مهر تو
نخواهد که رخشان بود چهر تو

از طرف دیگر خاقان چین که به واسطه ی کشته شدن بهرام چوبینه بدنام شده بود (به خاطر داریم که بهرام با خاقان پیمان پشتیبانی بسته بود و وقتی قلون او را کشت اینگونه گمان برده شد که خاقان در این کار دست داشته) دست به انتقام زد و کلی از مردم را کشت. خاقان به یکی از اطرافیانش می گوید که من نه تنها از دیدن بهرام محروم شدم بلکه از اطرافیان او هم دور افتادم. از این به بعد هیچ کسی روی حرف و سوگند من حساب نمی کند 
 
ازآن پس چو خاقان به پردخت دل
ز خون شد همه کشور چین چوگل
چنین گفت یک روز کز مرد سست
نیاید مرگ کار نا تندرست
بدان نامداری که بهرام بود
مر ازو همه رامش و کام بود
کنون من ز کسهای آن نامدار
چرا بازماندم چنین سست و خوار
نکوهش کند هرک این بشنود
ازین پس به سوگند من نگرود
نخوردم غم خرد فرزند اوی
نه اندیشهٔ خویش و پیوند اوی
چو با ما به فرزند پیوسته شد
به مهر و خرد جان او شسته شد

خاقان چاره ای می اندیشد تا ابروی رفته را بازیابد به برادرش می گوید که برو و بازماندگان بهرام را ببین و به آنها بگو که من هم از کشته شدن بهرام دلم خون است و تا ابد سوگوار او خواهم ماند و به انتقام او خیلی ها را کشته ام و حال هم همه ی شما در پناه من هستید

بفرمود تا شد برادرش پیش
سخن گفت با او زا ندازه بیش
که کسهای بهرام یل را ببین
فراوان برایشان بخواند آفرین
بگو آنک من خود جگر خسته‌ام
بدین سوک تا زنده‌ام بسته‌ام
به خون روی کشور بشستم ز کین
همه شهر نفرین بدو آفرین
بدین درد هر چند کین آورم
وگر آسمان بر زمین آورم
ز فرمان یزدان کسی نگذرد
چنین داند آنکس که دارد خرد
که او را زمانه بران گونه بود
همه تنبل دیو وارونه بود
بران زینهارم که گفتم سخن
بران عهد و پیمان نهادیم بن

خاقان نامه ای هم جداگانه برای گردیه می فرستد و از او خواستگاری می کند و قول می دهد که همیشه گردیه را چون جان و تن نگه دارد. حال هر چه داری جمع کن و به نزد من بیا 

سوی گردیه نامه‌ای بد جدا
که ای پاکدامن زن پارسا
همه راستی و همه مردمی
سرشتت فزونی و دور از کمی
ز کار تو اندیشه کردم دراز
نشسته خرد با دل من براز
به از تو ندیدم کسی کدخدای
بیار ای ایوان ما را برای
بدارم تو را همچوجان و تنم
بکوشم که پیمان تو نشکنم
وزان پس بدین شهر فرمان تو راست
گروگان کنم دل بدانچت هواست
کنون هرکه داری همه گرد کن
به پیش خردمند گوی این سخن
ازین پس ببین تاچه آیدت رای
به روشن روانت خرد رهنمای
خرد را بران مردمان شاه کن
مرا زآن سگالیده آگاه کن

برادر خاقان هم مثل پرنده ای  راه می افتد و خودش را به مرو می رساند. او خود را به خویشاوندان بهرام می رساند و پیام خاقان را به آنها می رساند 

همی‌رفت برسان قمری ز سرو
بیامد برادرش تازان به مرو
جهانجوی با نامور رام شد
به نزدیک کسهای بهرام شد
بگفت آنچ خاقان بدو گفته بود
که از کین آن کشته آشفته بود
ازان پس چنین گفت کای بخردان
پسندیده و کار دیده ردان
شما را بدین مزد بسیار باد
ورا داور دادگر یار باد
یکی ناگهان مرگ بود آن نه خرد
که کس در جهان ز آن گمانی نبرد

بعد از مدتی برادر خاقان پنهانی نامه ای را که خاقان به گردیه نوشته به او می دهد و او را برای خاقان خواستگاری می کند

پس آن نامه پنهان به خواهرش داد
سخنهای خاقان همه کرد یاد
ز پیوند وز پند و نیکوسخن
چه از نو چه از روزگار کهن
ز پاکی و از پارسایی زن
که هم غمگسارست و هم رای زن
جوان گفت و آن پاکدامن شنید
ز گفتار او خامشی برگزید
وزان پس چو برخواند آن نامه را
سخنهای خاقان خود کامه را
خرد را چو با دانش انباز کرد
به دل پاسخ نامه را ساز کرد

گردیه اینطور جواب می دهد که از قول من از خاقان تشکر کن او طوری رفتار کرد که از شاهان انتظار می رود و به دنبال انتقام خون بهرام است. ولی اکنون ما سوگواریم و اگر من با این حال پیش خاقان بیایم همه حتی خود خاقان می گویند که هول بودم و هیچ کسی احترامی برای من قائل نخواهد بود. تو برگرد و به خاقان این هدایا را از طرف من بده و بگو که بعد از چهار ماه سواری را می فرستم تا نامه ی مرا به خاقان بدهد

بدو گفت کاین نامه برخواندم
خرد را بر خویش بنشاندم
چنان کرد خاقان که شاهان کنند
جهاندیده و پیشگاهان کنند
بد و باد روشن جهان بین من
که چونین بجوید همی کین من
دل او ز تیمار خسته مباد
امید جهان زو گسسته مباد
مباد ایچ گیتی ز خاقان تهی
بدو شاد بادا کلاه مهی
کنون چون نشستیم با یکدگر
بخوانیم نامه همه سر به سر
بدان کو بزرگست و دارد خرد
یکایک بدین آرزو بنگرد
کنون دوده را سر به سر شیونست
نه هنگامهٔ این سخن گفتنست
چو سوک چنان مهتر آید به سر
ز فرمان خاقان نباشد گذر
مرا خود به ایران شدن روی نیست
زن پاک رابه تو راز شوی نیست
اگر من بدین زودی آیم به راه
چه گوید مرا آن خردمند شاه
خردمند بی‌شرم خواند مرا
چو خاقان بی آزرم داند مرا
بدین سوک چون بگذرد چار ماه
سواری فرستم به نزدیک شاه
همه بشنوم هرچ باید شنید
بگویندگان تا چه آید پدید
بگویم یکایک به نامه درون
چو آید به نزدیک او رهنمون
تو اکنون از ایدر به شادی خرام
به خاقان بگو آنچ دادم پیام
فراوان فرستاده را هدیه داد
جهاندیده از مرو برگشت شاد
 
بعد گردیه با مشاور (احتمالا همان یلان سینه) می نشیند و مشورت می کند و می گوید در تاریخ هر وقتی که ایرانیان با ترکان پیوند ازدواج بستند بدیمن بوده. سیاوش که با دختر افراسیاب ازدواج کرد خودش بر باد رفت بعد هم فرزندش (اشاره به کیخسرو) از ایران و توران دمار درآورد

وزان پس جوان و خردمند زن
به آرام بنشست با رای زن
چنین گفت کامد یکی نو سخن
که جاوید بر دل نگردد کهن
جهاندار خاقان بیاراستست
سخنها ز هر گونه پیراستست
ازو نیست آهو بزرگست شاه
دلیر و خداوند توران سپاه
ولیکن چو با ترک ایرانیان
بکوشد که خویشی بود در میان
ز پیوند وز بند آن روزگار
غم و رنج بیند به فرجام کار
نگر تا سیاوش از افراسیاب
چه برخورد جز تابش آفتاب
سر خویش داد از نخستین بباد
جوانی که چون او ز مادر نزاد
همان نیز پور سیاوش چه کرد
ز توران و ایران برآورد گرد

گردیه می گوید باید بدور از چشم تورانیان به ایران برویم، نباید آنان متوجه شوند. من پیامی برای برادرم (گردوی) فرستادم و از او خواستم تا میانجیگری کند و از درد و رنج ما برای خسرو پرویز بگوید. این پیام البته بی جواب می ماند

بسازید تا ما ز ترکان و نهان
به ایران بریم این سخن ناگهان
به گردوی من نامه یی کرده‌ام
هم از پیش تیمار این خورده‌ام
که بر شاه پیدا کند کار ما
بگوید ز رنج و ز تیمار ما
به نیروی یزدان چنو بشنود
بدین چرب گفتار من بگرود

مشاور به گردوی درود می فرستد و می گوید که پناه ایران و چین تو هستی، راهنمای مردان به سوی خرد تویی. ما همه تحت فرمان تو هستیم و آنچه بخواهی انجام می دهیم

بو گفت هرکس که بانو توی
به ایران و چین پشت و بازو توی
نجنباندت کوه آهن ز جای
یلان را به مردی توی رهنمای
زمرد خردمند بیدارتر
ز دستور داننده هشیارتر
همه کهترانیم و فرمان تو راست
برین آرزو رای و پیمان تو راست

گردیه هم که این را می شنود از لشکر سان می بیند و هزار و صد و شصت سوار کارآزموده را که هر یک حریف ده نفر می شدند را انتخاب می کند. به آنها هشدار می دهد که سپاه چین از پی ما خواهد آمد و باید با آنها بجنگیم. اگر دلتان به این کار رضا نیست، با من نیایید  

چو بشنید زیشان عرض رابخواند
درم داد و او را به دیوان نشاند
بیامد سپه سر به سر بنگرید
هزار و صد و شست یل برگزید
کزان هر سواری بهنگام کار
نبر گاشتندی سر از ده سوار
درم داد و آمد سوی خانه باز
چنین گفت با لشکر رزمساز
که هرکس که دید او دوال رکیب
نپیچد دل اندر فراز ونشیب
نترسد ز انبوه مردم کشان
گر از ابر باشد برو سرفشان
به توران غریبیم و بی پشت و یار
میان بزرگان چنین سست و خوار
همی‌رفت خواهم چو تیره شود
سر دشمن از خواب خیره شود
شما دل به رفتن مدارید تنگ
که از چینیان لشکر آید به جنگ
که خود بی‌گمان از پس من سران
بیایند با گرزهای گران
همه جان یکایک به کف برنهید
اگر لشکر آید دمید و دهید
وگر بر چنین رویتان نیست رای
از ایدر مجنبید یک تن زجای

همه فریاد زدند که ما در خدمت تو هستیم و همراهت خواهیم بود. یلان سینه ، مهر و ایزدگشسپ بر اسب می نشینند و می گویند برای ما مرگ بهتر است تا خوشحالی دشمن

به آواز گفتند ما کهتریم
ز رای و ز فرمان تو نگذریم
برین برنهادند و برخاستند
همه جنگ چین را بیاراستند
یلان سینه و مهر و ایزد گشسپ
نشستند با نامداران بر اسپ
همی‌گفت هرکس که مردن به نام
به از زنده و چینیان شادکام

بعد سه هزار شتر را راه می اندازند و اسباب و وسایلشان  را بر آنها می گذارند. گردیه خود هم زره بر تن می کند و بر اسبش برگستوان می اندازد و راه می افتند و شب و روز جلو می روند

هم آنگه سوی کاروان برگذشت
شترخواست تاپیش او شد ز دشت
گزین کرد زان اشتران سه هزار
بدان تا بنه برنهادند و بار
چو شب تیره شد گردیه برنشست
چو گردی سرافراز و گرزی بدست
برافگند پر مایه بر گستوان
ابا جوشن و تیغ و ترگ گوان
همی‌راند چون باد لشکر به راه
به رخشنده روز و شبان سیاه

از طرفی از افراد باقی مانده سپاه خیلی ها به خاقان پناهنده می شوند. برادر خاقان به خاقان می گوید که باید سپاهی به سمت ایران بفرستی وگرنه این ننگ دامان ما را خواهد گرفت و همه به ما خواهند خندید
 
ز لشکر بسی زینهاری شدند
به نزدیک خاقان به زاری شدند
برادر بیامد به نزدیک اوی
که ای نامور مهتر جنگ جوی
سپاه دلاور به ایران کشید
بسی زینهاری بر ما رسید
ازین ننگ تا جاودان بر درت
بخندد همی لشکر و کشورت

خاقان عصبانی می شود و به برادرش می گوید سپاه را بردار و به دنبال آنها برو. ولی وقتی به آنها رسیدی تندی نکن. اول با مهر با آنها صحبت کن ولی اگر با تو جنگیدند تو مرو را گورستان آنها بکن

سپهدار چین کان سخنها شنید
شد از خشم رنگ رخش ناپدید
بدو گفت بشتاب و برکش سپاه
نگه کن که لشکر کجا شد به راه
بریشان رسی هیچ تندی مکن
نخستین فراز آر شیرین سخن
ازیشان نداند کسی راه ما
مگر بشکنی پشت بدخواه ما
به خوبی سخن گوی و بنوازشان
به مردانگی سر بر افرازشان
وگر هیچ سازد کسی با تو جنگ
تو مردی کن و دور باش از درنگ
ازیشان یکی گورستان کن به مرو
که گردد زمین همچو پر تذرو

برادر خاقان هم با شش هزار سرباز راه می افتد و چهار روز بعد به سپاه گردیه و یلان سینه می رسد. گردیه که اینگونه می بیند لباس رزم برادرش (بهرام چوبینه) را می پوشد و مکان رزم را هم انتخاب می کند. دو سپاه مقابل هم صف می کشند

بیامد سپهدار با شش هزار
گزیده ز ترکان جنگی سوار
به روز چهارم بریشان رسید
زن شیر دل چون سپه را بدید
ازیشان به دل بر نکرد ایچ یاد
زلشکر سوی ساربان شد چوباد
یکایک بنه از پس پشت کرد
بیامد نگه کرد جای نبرد
سلیح برادر به پوشید زن
نشست از بر باره گام زن
دو لشکر برابر کشیدند صف
همه جانها برنهاده به کف

از سپاه چین تبرگ به سمت ایرانیان میاید و می گوید که گردیه را کجا می توانم ببینم. گردیه خود در لباس رزم به نزدیک او می رود و می کوید که چه می خواهی. تبرگ در لباس رزم گردیه را بجا نمیاورد و می گوید من با گردیه خواهر شاه کشته شده کار دارم برایش سخنی آوردم

به پیش سپاه اندر آمد تبرگ
که خاقان ورا خواندی پیر گرگ
به ایرانیان گفت کان پاک زن
مگر نیست با این بزرگ انجمن
بشد گردیه با سلیح گران
میان بسته برسان جنگاوران
دلاور تبرگش ندانست باز
بزد پاشنه شد بر او فراز
چنین گفت کان خواهرکشته شاه
کجا جویمش در میان سپاه
که با او مرا هست چندی سخن
چه از نو چه از روزگار کهن

گردیه می گوید که من گردیه هستم که به جنگ شیر درنده می روم. تبرگ جا می خورد وقتی که این زن را غرق سلاح می بیند و می گوید که خاقان چین تو را انتخاب کرد تا یادگاری از بهرام در کنارش بمانی. حال مرا فرستاده تا تو را پند دهم ولی اگر پندم را نپذیری چاره ای جز در بند کردن تو نیست. خاقان به تو پیام داده که گر موافق آنچه گفتم نیستی، فراموشش کن و نشنیده بگیر. اگر ازدواج نمی خواهی بکنی، نکن ولی از این سرزمین هم مرو

بدو گردیه گفت اینک منم
که بر شیر درنده اسپ افگنم
چو بشنید آواز او را تبرگ
بران اسپ جنگی چو شیر سترگ
شگفت آمدش گفت خاقان چین
تو را کرد زین پادشاهی گزین
بدان تا تو باشی و را یادگار
ز بهرام شیر آن گزیده سوار
همی‌گفت پاداش آن نیکوی
بجای آورم چون سخن بشنوی
مرا گفت بشتاب و او را بگوی
که گرز آنک گفتم ندیدی تو روی
چنان دان که این خود نگفتم ز بن
مگر نیز باز آمدم زان سخن
ازین مرز رفتن ترا روی نیست
مکن، گر تو را آرزو شوی نیست
سخنها برین گونه پیوند کن
وگر پند نپذیردت بند کن
همان را که او را بدان داشتست
سخنها ز اندازه بگذاشتست

گردیه می گوید که بیا از وسط میدان جنگ به کناری برویم تا پاسخت را بدهم

بدو گردیه گفت کز رزمگاه
به یکسو شویم از میان سپاه
سخن هرچ گفتی تو پاسخ دهم
تو را اندرین رای فرخ نهم
ز پیش سپاه اندر آمد تبرگ
بیامد بر نامدار سترگ

گردیه مغفر را از سر برمیدارد و می گوید که تو بهرام و ضرب شصت او را دیده ای. منهم از همان پدر و مادر هستم. اکنون هم تو را به رزمی آزمایش ی کنم . گردیه سپس اسبش را می تازاند و به دنبال او ایزد گشسپ هم اسب می تازد. یلان سینه هم سپاه را به رزم چینیان برمی انگیزد. خیلی از چینی ها کشته می شوند و جوی خون راه می افتد

چو تنها به دیدش زن چاره جوی
از آن مغفر تیره بگشاد روی
بدو گفت بهرام را دیده‌ای
سواری و رزمش پسندیده ای
مرا بود هم مادر و هم پدر
کنون روزگار وی آمد به سر
کنون من تو را آزمایش کنم
یکی سوی رزمت نمایش کنم
اگر از در شوی یابی بگوی
همانا مرا خود پسندست شوی
بگفت این وزان پس برانگیخت اسپ
پس او همی‌تاخت ایزد گشسپ
یکی نیزه زد بر کمربند اوی
که بگسست خفتان و پیوند اوی
یلان سینه با آن گزیده سپاه
برانگیخت اسپ اندر آن رزمگاه
همه لشکر چین بهم بر شکست
بس کشت و افگند و چندی بخست
دو فرسنگ لشکر همی‌شد ز پس
بر اسپان نماندند بسیار کس
سراسر همه دشت شد رود خون
یکی بی‌سر و دیگری سرنگون

گردویه با پیروز شدن سپاهش، سپاه را به سمت ایران می کشد و بعد چهار روز به آموی میرسد 

چو پیروز شد سوی ایران کشید
بر شهریار دلیران کشید
به روز چهارم به آموی شد
ندیدی زنی کو جهانجوی شد
به آموی یک چند بنشست و بود
به دلش اندرون داوریها فزود

گردیه در آنجا نامه ای دیگر به گردوی برادرش می نویسد و جریان کشته شدن بهرام و رزم با سپاه چین را می گوید. از گردوی می خواهد تا با خسرو پرویز صحبت کند و بگوید که سپاه چین به دنبال ما آمد ولی آنها را تار و مار کرده ام. اکنون با بزرگانی که همراه من هستند در آموی منتظر پاسخ این نامه می مانم. نمی خواهم که به همراهان من صدمه ای برسد وقتی به ایران میاییم و از خسرو امان نامه می خواهد

یکی نامه سوی برادر بدرد
نوشت و زهر کارش آگاه کرد
نخستین سخن گفت بهرام گرد
به تیمار و درد برادر بمرد
تو را و مرا مزد بسیار باد
روان وی از ما بی‌آزار باد
دگر گفت با شهریار بلند
بگوی آنچ از من شنیدی ز پند
پس ما بیامد سپاهی گران
همه نامداران جنگاوران
برآن گونه برگاشتمشان ز رزم
که نه رزم بینند زان پس نه بزم
بسی نامور مهتران با منند
نبادی که آید بریشان گزند
نشستم به آموی تا پاسخم
بیارد مگر اختر فرخم

از طرف دیگر خسرو پرویز که بهرام را از میان برداشته به کارهای دیگر می رسد. یکی از چیزهایی که ذهن او را درگیر کرده بود این بود که دایی های او پدرش هرمزد را کشته بودند همان روز دستور می دهد تا بندوی را به زندان بیندازند

 ازآن پس به آرام بنشست شاه
چو برخاست بهرام جنگی ز راه
ندید از بزرگان کسی کینه جوی
که با او بروی اندر آورد روی
به دستور پاکیزه یک روز گفت
که اندیشه تا کی بود در نهفت
کشندهٔ پدر هر زمان پیش من
همی‌بگذرد چون بود خویش من
چوروشن روانم پر از خون بود
همی پادشاهی کنم چون بود
نهادند خوان و می چند خورد
هم آن روز بندوی رابند کرد

بعد دستور می دهد که دست و پای بندوی را ببرد. این دستور هم اجرا می شود و در نتیجه بندوی می میرد

ازان پس چنین گفت با رهنما
که او را هم‌اکنون ببردست وپا
بریدند هم در زمان او بمرد
پر از خون روانش به خسرو سپرد

بعد از آن هم سواری به سمت خراسان می فرستد و به دایی دیگرش،  گستهم پیام می دهد که به دیدار او بیاید

 وزان پس بسوی خراسان کسی
گسی کرد و اندرز دادش بسی
بدو گفت با کس مجنبان زبان
از ایدر برو تا در مرزبان
به گستهم گو ایچ گونه مپا
چو این نامه من بخوانی بیا
فرستاده چون در خراسان رسید
به درگاه مرد تن آسان رسید
بگفت آنچ فرمان پرویز بود
که شاه جوان بود و خونریز بود

گستهم که این پیام را می شنود برای اطاعت امر خسرو لشکر را راه می اندازد. ولی در گرگان می شنود که خسرو پرویز بندوی را کشته. متوجه می شود که او را هم خواهد کشت. راه می افتد و سپاهش را به بیشه ی ناورن می کشد و کلی هم مزدور برای اضافه کردن به سپاهش استخدام می کند 

چو گستهم بشنید لشکر براند
پراگنده لشکر همه باز خواند
چنین تا به شهر بزرگان رسید
ز ساری و آمل به گرگان رسید
شنید آنک شد شاه ایران درشت
برادرش را او به مستی بکشت
چوبشنید دستش به دندان بکند
فرود آمد از پشت اسپ سمند
همه جامهٔ پهلوی کرد چاک
خروشان به سر بر همی‌ریخت خاک
بدانست کو را جهاندار شاه
به کین پدر کرد خواهد تباه
خروشان ازان جایگه بازگشت
تو گفتی که با باد انباز گشت
سپاه پراگنده کرد انجمن
همی‌تاخت تا بیشه نارون
چو نزدیکی کوه آمل رسید
سپه را بدان بیشه اندر کشید
همی‌برد بر هر سوی تاختن
بدان تاختن بود کین آختن
به هر سو که بیکار مردم بدند
به نانی همی بندهٔ او شدند
به جایی کجا لشکر شاه بود
که گستهم زان لشکر آگاه بود
همی بر سرانشان فرود آمدی
سپه رایکایک بهم برزدی

از طرفی هم گردوی به نزد خسرو پرویز می رود و اتفاقاتی که بر سر خواهرش (گردیه) آمده به خسرو پرویز خبر می دهد

وزان پس چو گردوی شد نزد شاه
بگفت آن کجا خواهرش با سپاه
بدان مرزبانان خاقان چه کرد
که در مرو زیشان برآورد گرد

کستهم هم می شنوئد که پیمانه ی عمر بهرام  پر شده و او از بین رفته و خواهرش با لشکر چین جنگیده و سپاه را شکست داده

وزان روی گستهم بشنید نیز
که بهرام یل را پر آمد قفیز
همان گردیه با سپاه بزرگ
برفت از بر نامدار سترگ
پس او سپاهی بیامد بکین
چه کرد او بدان نامداران چین
پذیره شدن را سپه برنشاند
ازان جایگه نیز لشکر براند

گستهم که سپاه گردیه را می بیندد به گردیه تسلیت می گوید و ماجرای کشته شدن بندوی را هم به او توضیح می دهد. بعد هم اشک می ریزد و به یلان سینه و ایزدگشسپ هم می گوید بندوی دایی خسرو پرویز بود و این همه برای خسرو جان فشانی کرد. با این حال خسرو او را تکه تکه کرد. شما بیخود به او دل بستید. کاقیه تا خسرو چشمش به یلان سینه سردار سپاه بهرام بیفتد تا همه ی خشم او تازه شود. ما اگر با هم متخد شویم شانسی مقابل او خواهیم داشت

چو آگاه شد گردیه رفت پیش
از آموی با نامدران خویش
چو گستهم دید آن سپه را ز راه
بر انگیخت اسپ از میان سپاه
بیامد بر گردیه پر ز درد
فراوان ز بهرام تیمار خورد
همان درد بندوی او رابگفت
همی به آستین خون مژگان برفت
یلان سینه را دید و ایزد گشسپ
فرود آمد از دور گریان زاسپ
بگفت آنک بندوی را شهریار
تبه کرد و بد شد مرا روزگار
تو گفتی نه از خواهرش زاده بود
نه از بهر او تن به خون داده بود
به تارک مر او را روا داشتی
روان پیش خاکش فدا داشتی
نخستین ز تن دست و پایش برید
بران سان که از گوهر او سزید
شما را بدو چیست اکنون امید
کجا همچو هنگام با دست و بید
ابا همگنانتان بتر زان کند
به شهر اندرون گوشت ارزان کند
چو از دور بیند یلان سینه را
بر آشوبد و نو کند کینه را
که سالار بودی تو بهرام را
ازو یافتی در جهان کام را
ازو هرکه داندش پرهیز به
گلوی و را خنجر تیز به
گر ای دون که باشید با من بهم
ز نیم اندرین رای بر بیش و کم

همه حرف او را پذیرفتند . هر کسی راه چاره جست و گردیه به گفتار گستهم سست شد. از طرفی گستهم گردیه را از یلان سینه خواستگاری می کند

پذیرفت ازو هر که بشنید پند
همی‌جست هر کس ز راه گزند
زبان تیز با گردیه بر گشاد
همی‌کرد کردار بهرام یاد
ز گفتار او گردیه گشت سست
شداندیشه‌ها بر دلش بر درست
ببودند یکسر به نزدیک اوی
درخشان شد آن رای تاریک اوی
یلان سینه راگفت کاین زن بشوی
چه گوید بجوید بدین آب روی

یلان سینه هم می گوید از گردیه خواهم پرسید. به گردیه می گوید که از خاقان دوری جستی قبول. آزادگان هم این خواست تو را پذیرفتند ولی نظرت در مورد گستهم چیست؟ او دایی خسرو هم هست

چنین داد پاسخ که تا گویمش
به گفتار بسیار دل جویمش
یلان سینه با گردیه گفت زن
به گیتی تو را دیده‌ام رای زن
ز خاقان کرانه گزیدی سزید
که رای تو آزادگان را گزید
چه گویی ز گستهم یل خال شاه
توانگر سپهبد یلی با سپاه

گردیه هم می گوید بهرحال او از ایران است و دودمان ما را به باد نخواهد داد. با بله گفتن عروس خانم، این عروسی هم سر میگیرد و گستهم با گردیه ازدواج می کند. آنها دمی با هم به خوشی زندگی می کنند و حتی سپاهی که از طرف خسرو آمده بود را هم شکست می دهند

بدو گفت شویی کز ایران بود
ازو تخمهٔ ما نه ویران بود
یلان سینه او را بگستهم داد
دلاور گوی بود فرخ نژاد
همی‌داشتش چون یکی تازه سیب
که اندر بلندی ندیدی نشیب
سپاهی که از نزد خسرو شدی
برو روزگار کهن نو شدی
هر آنگه که دیدی شکست سپاه
کمان را بر افراشتی تا به ماه

مدتی می گذرد و خسرو هنوز به خاطر اینکه گستهم از دست او گریخته ناراحت است. از همین رو روزی به گردوی می گوید که گستهم به عقد گردیه  درآمده. کاراگاهی از آمل آمده و به من خبر داده. سپاهی هم که فرستادم به آمل شکست خورده بازگشتند 
 
چنین تا برآمد برین چندگاه
ز گستهم پر درد شد جان شاه
برآشفت روزی به گردوی گفت
که گستهم با گردیه گشت جفت
سوی او شدند آن بزرگ انجمن
برانم که او بودشان رای زن
از آمل کس آمد ز کارآگهان
همه فاش کرد آنچ بودی نهان
همی‌گفت زین گونه تا تیره گشت
ز گفتار چشم یلان خیره گشت
چو سازدندگان شمع ومی‌خواستند
همه کاخ ا ورا بیاراستند
ز بیگانه مردم بپردخت جای
نشست از بر تخت با رهنمای
همان نیز گردوی و خسرو بهم
همی‌رفت از گردیه بیش و کم
بدو گفت ز ایدر فراوان سپاه
به آمل فرستاده‌ام کینه خواه
همه خسته وکشته بازآمدند
پرازناله وبا گداز آمدند

حالا راه ما با گردیه یکی شده. از ابتدا که بهرام راهش را از ما جدا کرد گردیه مدافع ما بود. حال هم گردیه می تواند به ما کمک کند. باید برایش نامه ای بنویسیم و بخواهیم تا گستهم را از بین ببرد. به گردیه پیام بده که اگر همکاری کنی بزرگان همراهت را می بحشیم و شهری به آنها می دهیم و تو هم در خانه ی من خواهی زیست و همسر من خواهی بود

کنون اندرین رای ما را یکیست
که از رای ما تاج و تخت اندکیست
چو بهرام چوبینه گم کرد راه
همیشه بدی گردیه نیک خواه
کنون چاره‌ای هست نزدیک من
مگو این سخن بر سر انجمن
سوی گردیه نامه باید نوشت
چو جویی پر از می بباغ بهشت
که با تو همی دوستداری کنم
بهر جای و هر کار یاری کنم
برآمد برین روزگاری دراز
زبان بر دلم هیچ نگشاد راز
کنون روزگار سخن گفتن است
که گردوی ما رابجای تنست
نگر تا چگونه کنی چاره‌ای
کزان گم شود زشت پتیاره‌ای
که گستهم را زیر سنگ‌آوری
دل وخانهٔ ما به چنگ آوری
چو این کرده باشی سپاه تو را
همان در جهان نیک خواه تو را
مر آن را که خواهی دهم کشوری
بگردد بر آن کشور اندر سری
توآیی به مشکوی زرین من
سرآورده باشی همه کین من
برین برخورم سخت سوگند نیز
فزایم برین بندها بند نیز
اگر پیچم این دل ز سوگند من
مبادا ز من شاد پیوند من

گردوی می گوید که تو می دانی که من جان و فرزندان خود را فدای تو می کنم. از تو نامه ای می خواهم تا همراه زن خود کنم. زنم را با آن نامه به خواره می فرستم که این کار فقط از یک زن برمیاید و بخصوص زنی که خردمند باشد

بدو گفت گردوی نوشه بدی
چو ناهید در برج خوشه بدی
تو دانی که من جان و فرزند خویش
برو بوم آباد و پیوند خویش
بجای سر تو ندارم به چیز
گرین چیزها ارجمندست نیز
بدین کس فرستم به نزدیک اوی
درفشان کنم جان تاریک اوی
یکی رقعه خواهم برو مهر شاه
همان خط او چون درخشنده ماه
به خواره فرستم زن خویش را
کنم دور زین در بد اندیش را
که چونین سخن نیست جز کار زن
به ویژه زنی کو بود رای زن
برین نیز هر چون همی‌بنگرم
پیام تو باید بر خواهرم
بر آید بکام تو این کار زود
برین بیش و کم بر نباید فزود

خسرو هم قبول می کند و جوهر از گنجور می خواهد و نامه را می نویسد. گردوی هم جدا نامه ای می نویسد و می گوید که بهرام همه ی ما را بدنام کرد. امیدوارم که خداوند او را ببخشد. نامه ای را که همسر من برایت اورده بخوان و بر آن عمل کن 

چو بشنید خسرو بران شاد شد
همه رنجها بر دلش باد شد
هم آنگه ز گنجور قرطاس خواست
ز مشک سیه سوده انقاس خواست
یکی نامه بنوشت چون بوستان
گل بوستان چون رخ دوستان
پر از عهد و پیوند و سوگندها
ز هر گونه‌ای لابد و پندها
چو برگشت عنوان آن نامه خشک
نهادند مهری برو بر ز مشک
نگینی برو نام پرویز شاه
نهادند بر مهر مشک سیاه
یکی نامه بنوشت گردوی نیز
بگفت اندرو پند و بسیار چیز
سرنامه گفت آنک بهرام کرد
همه دوده و بوم بدنام کرد
که بخشایش آراد یزدان بروی
مبادا پشیمان ازان گفت وگوی
هرآنکس که جانش ندارد خرد
کم و بیشی کارها ننگرد
گر او رفت ما از پس اورویم
بداد خدای جهان بگرویم
چو جفت من آید به نزدیک تو
درخشان کند جان تاریک تو
ز گفتار او هیچ گونه مگرد
چو گردی شود بخت را روی زرد

نامه را در پرنیان می پیچند و زن گردوی آنرا  به بیشه ی ناروان می برد و به گردیه می دهد

نهاد آن خط خسرو اندر میان
بپیچید برنامه بر پرنیان
زن چاره گر بستد آن نامه را
شنید آن سخنهای خود کامه را
همی‌تاخت تا بیشهٔ نارون
فرستادهٔ زن به نزدیک زن
ازو گردیه شد چو خرم بهار
همان رخ پر از بوی و رنگ و نگار
زبهرام چندی سخن راندند
همی آب مژگان بر افشاندند
پس آن نامهٔ شوی با خط شاه
نهانی بدو داد و بنمود راه

گردیه که نامه ی شاه را میبیند می خندد و نامه را بر پنج نفر رازدارش می خواند.  بعد  آن پنج نفر را نزدیک  خوابگاه گستهم مخفی یکند. شب که می شود شمع را خاموش می کند و دستش را بر دهان شوهش گستهم می گذارد. همان دم آن پتج نفر هم به اتاق میایند و گستهم را می کشند

چو آن شیر زن نامهٔ شاه دید
تو گفتی بر وی زمین ماه دید
بخندید و گفت این سخن رابه رنج
ندارد کسی کش بود یار پنج
بخواند آن خط شاه بر پنج تن
نهان داشت زان نامدار انجمن
چو بگشاد لب زود پیمان ببست
گرفت آن زمان دست او را بدست
همان پنج تن را بر خویش خواند
به نزدیکی خوابگه برنشاند
چو شب تیره شد روشنایی بکشت
لب شوی بگرفت ناگه بمشت
ازان مردمان نیز یار آمدند
به بالین آن نامدار آمدند
بکوشید بسیار با مرد مست
سر انجام گویا زبانش ببست
سپهبد به تاریکی اندر بمرد
شب و روز روشن به خسرو سپرد

خبر کشته شدن گستهم که در شهرمی پیچد  گردیه لباس رزم می پوشد و بزرگان لشکر را می خواند و نامه ی شاه را بر ایشان نمودار می کند. همه هم آفرین می خواندند و بر آن نامه گوهر می ریزند

بشهر اندرون بانگ و فریاد خاست
بهر بر زنی آتش وباد خاست
چو آواز بشنید ناباک زن
بخفتان رومی بپوشید تن
شب تیره ایرانیان رابخواند
سخنهای آن کشته چندی براند
پس آن نامهٔ شاه بنمودشان
دلیری و تندی بی‌فزودشان
همه سرکشان آفرین خواندند
بران نامه برگوهر افشاندند

حال چه اتفاقی میفتد وآیا گردیه سپاه را به سمت ایران می برند،  می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما. خلاصه برخی از داستان‌ها به صورت صوتی هم در کانال تلگرامی دوستان شاهنامه گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال در لینک زیر بپیوندید
کلماتی که آموختم
عرض لشکر کردن = سان لشکر دیدن و نگریستن مر حال لشکر را_ذناظم الاطباء
رکیب = رکاب
دوال = پوست، چرم
خواره = شهری است بر کنار رود چاچ نهاده از خوارزم بر ده منزل و از پاریاب بر بیست منزل _ذحدود العالم
قرطاس = کاغذ
انقاس = [ اَ ] (ع اِ) ج ِ نِقس . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ) (از اقرب الموارد). سیاهیهای دوات . (از منتهی الارب ). سیاهیهای نوشتن . (غیاث اللغات ). مدادها. حبرها. سیاهیها. دوده ها.


ابیاتی که خیلی دوست داشتم

بو گفت هرکس که بانو توی
به ایران و چین پشت و بازو توی
نجنباندت کوه آهن ز جای
یلان را به مردی توی رهنمای
زمرد خردمند بیدارتر
ز دستور داننده هشیارتر
همه کهترانیم و فرمان تو راست
برین آرزو رای و پیمان تو راست

She (Gordeyeh) was told that you are the commander that a mountain of Iron won't move. You can lead the warriors to virility and bravery 


شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور) --- بهرام‌گور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه می‌شود) --- کسری با لقب نوشین روان ---هرمزد  پسر نوشین روان، --- خسرو پسر هرمزد --- بهرام چوبین (فرمانده خسرو که ادعای شاهی کرد و به عنوان شاه  مدتی بر تخت نشسته --- خسرو پرویز مجدد بر تخت می نشیند

قسمت های پیشین

 هنر نمودن گردیه پیش خسرو 1859

© All rights reserved


No comments: