Friday 18 December 2020

شاهنامه‌خوانی در منچستر 256

در قرنطینه  ماه دسامبر 2020  این بخش را از طریق زوم  در کنار هم خواندیم
سی و سومین جلسه در قرنطینه

در دوران خسرو پرویز پسر هرمزد پسر نوشین روان هستیم 
 

داستان خسرو پرویز را ادامه می دهیم خسرو پرویز بر تخت نشسته و بهرام چوبینه به خاقان چین پناه آورده. حال خاتون که دخترش را شیرکپی  (جانوری عجیب و غریب) کشته از بهرام چوبینه می خواهد تا آن شیرکپی را بکشد. بهرام هم قبول می کند 

بهرام چوبینه زره می پوشد و به مکانی که شیر کپی در آن زندگی می کرده می رود. وقتی به آن مکان می رسد بهرام همراهانش را باز می گرداند و خود به شکار شیرکپی می رود
 
چو پیدا شد ازآسمان گرد ماه
شب تیره بفشاند گرد سیاه
پراکنده گشتند و مستان شدند
وز آنجای هرکس به ایوان شدند
چو پیداشد آن فرخورشید زرد
به پیچید زلف شب لاژورد
قژ آگند پوشید بهرام گرد
گرامی تنش را به یزدان سپرد
کمند و کمان برد و شش چوبه تیر
یکی نیزه دو شاخ نخچیرگیر
چوآمد به نزدیک آن برزکوه
بفرمود تا بازگردد گروه

اژدها (همان شیرکپی) وقتی موهای تنش خیس میشد دیگر تیر بر او کارگر نبوده. از این رو شیرکپی با دیدن بهرام به درون چشمه می رود تا موهای تنش خیس شود ولی با این حال بهرام نهایتا شیر کپی را می کشد

بران شیر کپی چو نزدیک شد
تو گفتی برو کوه تاریک شد
میان اندارن کوه خارا ببست
بخم کمند از بر زین نشست
کمان را بمالید وبر زه نهاد
ز یزدان نیکی دهش کرد باد
چو بر اژدها برشدی موی‌تر
نبودی برو تیر کس کارگر
شد آن شیر کپی به چشمه درون
به غلتید و برخاست و آمد برون
بغرید و بر زد بران سنگ دست
همی آتش از کوه خارا بجست
کمان را بمالید بهرام گرد
به تیر از هوا روشنایی ببرد
خدنگی بینداخت شیر دلیر
برشیر کپی شد از جنگ سیر
دگر تیر بهرام زد بر سرش
فرو ریخت چون آب خون ازبرش
سیوم تیر و چارم بزد بر دهانش
که بردوخت برهم دهان و زبانش
به پنجم بزد تیر بر چنگ اوی
همی‌دید نیروی و آهنگ اوی
بهشتم میانش گشاد از کمند
بجست از بر کوهسار بلند
بزد نیزه‌ای بر میان دده
که شد سنگ خارا به خون آژده
وزان پس بشمشیر یازید مرد
تن اژدها را به دونیم کرد
سر از تن جدا کند و بفگند خوار

بعد بهرام به نزد خاتون و خاقان می رود. همه بهرام را تشویق می کنند و او را شاه ایران می خوانند. خاقان هم رسما او را به عنوان شهریار ایران قبول می کند

ازان پس فرود آمد از کوهسار
ازان بیشه خاقان و خاتون برفت
دمان و دنان تا برکوه تفت
خروشی برآمد ز گردان چین
کز آواز گفت بلرزد زمین
به بهرام برآفرین خواندند
بسی گوهر و زر برافشاندند
چو خاتون بشد دست او بوس داد
برفتند گردان فرخ نژاد
همه هم زبان آفرین خواندند
ورا شاه ایران زمین خواندند
گرفتش سپهدار چین در کنار
وزان پس ورا خواندی شهریار

وقتی خاقان چین به ایوان خود برمی گردد  دستور می دهد تا بدره های پر از درم و تعدادی برده را به بهرام چوبینه بدهند و به او بگویند که آبرویت را خریدی و اگر راضی باشی دخترم را به تو می دهم
 
چو خاقان چینی به ایوان رسید
فرستاده‌ای مهربان برگزید
فرستاد ده بدره گنجی درم
همن به دره و برده از بیش و کم
که رو پیش بهرام جنگی بگوی
که نزدیک ما یافتی آب روی
پس پردهٔ ما یکی دخترست
که بر تارک اختران افسرست
کنون گر بخواهی ز من دخترم
سپارم بتو لشکر و کشورم

بهرام هم اعلام می کند که به پیوند با دختر خاقان راضی است. اینگونه سرزمین چین هم زیر فرمان  بهرام  قرار می گیرد و بر حریر منشور می نویسند وبه بهرام خلعت کلاه و شمشیر می دهند و اینگونه اوضاع بر وفق مراد بهرام  می شود و همه از او فرمان می برند و او به خوبی عمر را می گذراند

بدو گفت بهرام کاری رواست
جهاندار بر بندگان پادشاست
به بهرام داد آن زمان دخترش
به فرمان او شد همه کشورش
بفرمود تا پیش او شد دبیر
نوشتند منشور نو بر حریر
بدو گفت هرکس کز ایران سرست
ببخشش نگر تا کرا در خورست
بر آیین چین خلعت آراستند
فراوان کلاه و کمر خواستند
جزاز داد و خورد شکارش نبود
غم گردش روزگارش نبود
بزرگان چینی و گردنکشان
ز بهرام یل داشتندی نشان
همه چین همی‌گفت ما بنده‌ایم
ز بهر تو اندر جهان زنده‌ایم
همی‌خورد بهرام و بخشید چیز
برو بر بسی آفرین بود نیز
 
تا اینکه خبر وصلت با دختر خاتون و به منشور رسیدن بهرام چوبینه به ایران و به خسرو پرویز می رسد که بهرام نابرده زنج به گنج رسیده. خسرو هم ناراحت می شود و روز را به صحبت با بزرگانش می گذراند و شب که می شود دبیر را می خواند و نامه ای بسیار تند می نویسد به خاقان. خسرو قلم را مثل خنجر کرده و به خاقان می نویسد که مردی کم مایه را که پدرم به او پر و بال داد و کسی او را حتی به حساب نمیاورد را تو به عرش رساندی. این برخلاف میل من است. اکنون که این نامه را می خوانی پای بهرام را به بند کن و او را به نزد من بفرستد وگرنه سپاه می فرستم و دمار از روزگار تو و توران درمیاورم 

چنین تا خبرها به ایران رسید
بر پادشاه دلیران رسید
که بهرام را پادشاهی و گنج
ازان تو بیش است نابرده رنج
پراز درد و غم شد ز تیمار اوی
دلش گشت پیچان ز کردار اوی
همی رای زد با بزرگان بهم
بسی گفت و انداخت از بیش و کم
شب تیره فرمود تا شد دبیر
سرخامه را کرد پیکان تیر
به خاقان چینی یکی نامه کرد
تو گفتی که از خنجرش خامه کرد
نخست آفرین کرد بر کردگار
توانا و دانا و به روزگار
برازندهٔ هور و کیوان و ماه
نشاننده شاه بر پیش گاه
گزایندهٔ هرکه جوید بدی
فزایندهٔ دانش ایزدی
ز نادانی و دانش وراستی
ز کمی و کژی و از کاستی
بیابی چو گویی که یزدان یکیست
ورا یار وهمتا و انباز نیست
بیابد هر آنکس که نیکی بجست
مباد آنک او دست بد را بشست
یکی بنده بد شاه را ناسپاس
نه مهتر شناس و نه یزدان شناس
یکی خرد و بیکار و بی‌نام بود
پدر بر کشیدش که هنگام بود
نهان نیست کردار او در جهان
میان کهان و میان مهان
کس او را نپذیرفت کش مایه بود
وگر در خرد برترین پایه بود
بنزد تو آمد بپذرفتیش
چو پر مایگان دست بگرفتیش
کس این راه برگیرد از راستان ؟
نیم من بدین کار هم داستان
چو این نامه آرند نزدیک تو
پر اندیشه کن رای تاریک تو
گر آن بنده را پای کرده ببند
فرستی بر ما شوی سودمند
وگر نه فرستم ز ایران سپاه
به توران کنم روز روشن سیاه

خاقان که پیام را دریافت می کند به فرستاده ی خسرو پرویز می گوید که فردا بیا و پاسخ بگیر. فرستاده هم نگران روز بعد به نزد خاقان می رود. خاقان دبیر را می خواند و در حضور فرستاده پاسخ نامه ی خسرو نوشته می شود

چوآن نامه نزدیک خاقان رسید
بران گونه گفتار خسرو شنید
فرستاده را گفت فردا پگاه
چو آیی بدر پاسخ نامه خواه
فرستاده آمد دلی پر شتاب
نبد زان سپس جای آرام و خواب
همی‌بود تا شمع رخشان بدید
به درگاه خاقان چینی دوید
بیاورد خاقان هم آنگه دبیر
ابا خامه و مشک و چینی حریر

خاقان در پاسخ به خسرو پرویز می نویسد تو این جوری با زیر دستان خود صحبت کن نه با من که همه ی چین و توران و هیتال زیر فرمان من است. من پیمان شکن نیستم و جز از خدا از هیچ کس نمی ترسم. تو هم اگر از بزرگانی بیش از این باید خرد داشته باشی. بعد نامه را مهر می کنند و پاسخ را به فرستاده می دهند

به پاسخ نوشت آفرین نهان
ز من بنده بر کردگار جهان
دگر گفت کان نامه برخواندم
فرستاده را پیش بنشاندم
توبا بندگان زین سان سخن
نزیبد از آن خاندان کهن
که مه را ندارند یکسر به مه
نه که را شناسند بر جای که
همه چین و توران سراسر مراست
به هیتال بر نیز فرمان رواست
نیم تا بدم مرد پیمان شکن
تو با من چنین داستانها مزن
چو من دست بهرام گیرم بدست
وزان پس به مهر اندرم آرم شکست
نخواند مرا داور از آب پاک
جز ار پاک ایزد مرا نیست باک
تو را گر بزرگی بیفزایدی
خرد بیشتر زین بدی شایدی
بران نامه بر مهر بنهاد و گفت
که با باد باید که باشید جفت

فرستاده نامه را برای خسرو میبرد و او وقتی نامه را می خواند ترس برش میدارد. بزرگان ایران را می خواند و نامه ی خاقان را برای انها هم می خواند. آنها هم وقتی پاسخ خاقان را می شنوند می گویند بهتر است این کارها را آسان نگیری و کارت را با ارسال نامه به انجام نرسانی. بهتر است با خردمندان مشورت کنی و نهایتا سخنوری را بفرستی تا با خاقان رودررو صحبت کند و بگوید که بهرام که بوده و حالا چه توقعی دارد. چون الان بهرام داماد خاقان شده آسان نیست که بدی او را به خاقان بگوییم. نهانی سخنوری را بفرست تا کارها به درستی انجام شود

فرستاده آمد به نزدیک شاه
بیک ماه کهتر به پیمود راه
چو برخواند آن نامه را شهریار
بپیچید و ترسان شد از روزگار
فرستاد و ایرانیان را بخواند
سخنهای خاقان سراسر براند
همان نامه بنمود و برخواندند
بزرگان به اندیشه درماندند
چنین یافت پاسخ ز ایرانیان
که ای فرو آورند و تاج کیان
چنین کارها بر دل آسان مگیر
یکی رای زن با خردمند پیر
به نامه چنین کار آسان مکن
مکن تیره این فر و شمع کهن
گزین کن از ایران یکی مرد پیر
خردمند و زیبا و گرد و دبیر
کز ایدر به نزدیک خاقان شود
سخن گوید و راه او بشنود
بگوید که بهرام روز نخست
که بود و پس از پهلوانی چه جست
همی تا کار او گشت راست
خداوند را زان سپس بنده خواست
چو نیکو گردد به یک ماه‌کار
تمامی بسالی برد روزگار
چو بهرام داماد خاقان بود
ازو بد سرودن نه آسان بود
به خوبی سخن گفت باید بسی
نهانی نباید که داند کسی

از طرفی هم وقتی بهرام می شنود که از ایران نامه ای به خاقان چین رسیده  سریع پیش خاقان می رود و می گوید که خسرو دست بردار نخواهد بود بهتر است سپاهی به من بدهی تا من ایران را هم تسلیم تو کنم. من می توانم با حمایت تو ریشه ی ساسانیان را برکنم

 ازان پس چو بشنید بهرام گرد
کز ایران به خاقان کسی نامه برد
بیامد دمان پیش خاقان چین
بدو گفت کای مهتر به آفرین
شنیدم که آن ریمن بد هنر
همی نامه سازد یک اندر دگر
سپاهی دلاور ز چین برگزین
بدان تا تو را گردد ایران زمین
بگیرم به شمشیر ایران و روم
تو راشاه خوانم بران مرز و بوم
بنام تو بر پاسبانان به شب
به ایران و توران گشایند لب
ببرم سر خسرو بی‌هنر
که مه پای بادا ازیشان مه سر
چون من کهتری را ببندم میان
ز بن برکنم تخم ساسانیان

وقتی خاقان اینرا می شنود به فکر فرو می رود و با بزرگانش هم به مشورت می نشیند. مشاورین هم نقشه ی از بین بردن خسرو را  دشوار می خوانند ولی می گویند چون بهرام  می خواهد این کار را بکند خرد حکم می کند که او را یاری دهی چرا که بهرام در ایران هم همراهانی دارد و شاید کاری از پیش ببرد

چو بشنید خاقان پر اندیشه شد
ورا در دل اندیشه چون بیشه شد
خواند آنکس‌ان را که بودند پیر
سخنگوی و داننده و یادگیر
بدیشان بگفت آنچ بهرام گفت
همه رازها برگشاد از نهفت
چنین یافت پاسخ ز فرزانگان
ز خویشان نزدیک و بیگانگان
که این کارخوارست و دشوارنیز
که بر تخم ساسان پرآمد قفیز
ولیکن چو بهرم راند سپاه
نماید خردمند را رای و راه
به ایران بسی دوستدارش بود
چو خاقان یکی خویش و یارش بود
برآید ببخت تو این کار زود
سخنهای بهرام باید شنود

بهرام وقتی موافقت بزرکان چین را می شنود خوشحال می شود. دو جوان از بزرگان را هم انتخاب می کنند حسنوی و زنگوی و آنها را مامور می کند تا حواسشان به بهرام باشند و سپاهی به بهرام می دهد تا از حیجون عبور کند

چو بشنید بهرام دل تازه شد
بخندید و بر دیگر اندازه شد
بران برنهادند یکسر گوان
که بگزید باید دو مردجوان
که زیبد بران هر دو بر مهتری
همان رنج کش باید و لشکری
به چین مهتری بود حسنوی نام
دگر سرکشی بود ز نگوی نام
فرستاد خاقان یلان رابخواند
به دیوان دینار دادن نشاند
چنین گفت مهتر بدین هر دو مرد
که هشیار باشید روز نبرد
همیشه به بهرام دارید چشم
چه هنگام شادی چه هنگام خشم
گذرهای جیحون بدارید پاک
ز جیحون به گردون برآرید خاک
سپاهی دلاور بدیشان سپرد
همه نامداران و شیران گرد
برآمد ز درگاه بهرام کوس
رخ خورشد از گرد چون آبنوس
ز چین روی یکسر به ایران نهاد
به روز سفندار مذ بامداد

به خسرو که خبر می رسد که بهرام با سپاهی از حیجون گذشته، خسرو خراد برزین را می انگارد تا به پیش خاقان رود  مگر با زبان و سیاست کاری از پیش برد. خراد برزین هم با هدایا  و گنج به بارگاه خاقان می رود

 چو آگاهی آمد به شاه بزرگ
که از بیشه بیرون خرامید گرگ
سپاهی بیاورد بهرام گرد
که از آسمان روشنایی ببرد
بخراد بر زین چنین گفت شاه
که بگزین برین کار بر چارماه
یکی سوی خاقان بی‌مایه پوی
سخن هرچ دانی که باید بگوی
به ایران و نیران تو داناتری
همان بر زبان بر تواناتری
در گنج بگشاد و چندان گهر
بیاورد شمشیر و زرین کمر
که خراد برزین بران خیره ماند
همی در نهان نام یزدان بخواند
چو باهدیه‌ها راه چین بر گرفت
به جیحون یکی راه دیگر گرفت
چو نزدیک درگاه خاقان رسید
نگه کرد و گوینده‌ای برگزید
بدان تا بگوید که از نزد شاه
فرستاده آمد بدین بارگاه

خاقان هم خراد برزین را می پدیرد. هدیه ها بین آن دو رد و بدل میشود. خراد با سپاس پروردگار آغاز می کند و نهایتا می گوید که بهرام آدمی بدذات است و پیمانی که با تو بسته خواهد شکست. همانگونه که پیمانش با خسرو را شکسته. اگر او را دستگیر کنی و بما بدهی مدیون تو خواهیم بود و ایران و چین مال تو خواهد بود و تو می توانی انجا فرمانروایی کنی که دلت می خواهد -  یادداشتی به خود: هر دو طرف چه بهرام و چه خسرو (حداقل زبانی) ایران را بذل و بخشش کردند تا همراهی خاقان را بدست بیاوردند
 
چو بشنید خاقان بیاراست گاه
بفرمود تا برگشادند راه
فرستاده آمد به تنگی فراز
زبان کرد کوتاه و بردش نماز
بدو گفت هرگه که فرمان دهی
بگفتن زبان بر گشاید رهی
بدو گفت خاقان به شیرین زبان
دل مردم پیر گردد جوان
بگو آن سخنها که سود اندروست
سخن گفت مغزست و ناگفته پوست
چو خراد بر زین شنید آن سخن
بیاد آمدش کینهای کهن
نخست آفرین کرد بر کردگار
توانا دانندهٔ روزگار
که چرخ و مکان و زمان آفرید
توانایی و ناتوان آفرید
همان چرخ گردندهٔ بی ستون
چرا نه به فرمان او در نه چون
بدان آفرین کو جهان آفرید
بلند آسمان و زمین گسترید
توانا و دانا و دارنده اوست
سپهر و زمین رانگارنده اوست
به چرخ اندرون آفتاب آفرید
شب و روز و آرام و خواب آفرید
توانایی اوراست ما بنده‌ایم
همه راستیهاش گوینده‌ایم
یکی را دهد تاج و تخت بلند
یکی را کند بنده و مستمند
نه با اینش مهر و نه با آنش کین
نداند کس این جز جهان آفرین
که یک سر همه خاک را زاده‌ایم
به بیچاره تن مرگ را داده‌ایم
نخست اندر آیم ز جم برین
جهاندار طهمورث بافرین
چنین هم برو تاسر کی قباد
همان نامداران که داریم یاد
برین هم نشان تا به اسفندیار
چو کیخسرو و رستم نامدار
ز گیتی یکی دخمه شان بود بهر
چشیدند بر جای تریاک زهر
کنون شاه ایران بتن خویش تست
همه شاد و غمگین به کم بیش تست
به هنگام شاهان با آفرین
پدر مادرش بود خاقان چین
بدین روز پیوند ما تازه گشت
همه کار بر دیگر اندازه گشت
ز پیروز گر آفرین بر تو باد
سرنامداران زمین تو باد
همی‌گفت و خاقان بدو داده گوش
چنین گفت کای مرد دانش فروش
به ایران اگر نیز چون توکسست
ستاینده آسمان او بسست
بران گاه جایی بپرداختش
به نزدیکی خویش به نشاختش
به فرمان او هدیه‌ها پیش برد
یکایک به گنج‌ور او برشمرد
بدو گفت خاقان که بی‌خواسته
مبادی تو اندر جهان کاسته
گر از من پذیرفت خواهی تو چیز
بگو تا پذیرم من آن چیز نیز
وگر نه ز هدیه تو روشن‌تری
بدانندگان جهان افسری
یکی جای خرم بپرداختند
 ز هر گونه‌ای جامه‌ها ساختند
خوان و شکار و ببزم و به می
به نزدیک خاقان بدی نیک پی
همی‌جست و روزیش جایی بیافت
به مردی به گفتارش اندر شتافت
همی‌گفت بهرام بدگوهرست
ز آهر من بد کنش بدترست
فروشد جهاندیدگان را به چیز
که آن چیزگفت نیرزد پشیز
ورا هرمز تاجور برکشید
بارجش ز خورشید برتر کشید
ندانست کس در جهان نام اوی
ز گیتی بر آمد همه کام اوی
اگر با تو بسیار خوبی کند
به فرجام پیمان تو بشکند
چنان هم که با شاه ایران شکست
نه خسرو پرست و نه یزدان پرست
گر او را فرستی به نزدیک شاه
سر شاه ایران بر آری به ماه
ازان پس همه چین و ایران تو راست
نشستن گه آنجا کنی کت هواست

خاقان که این سخنان را می شنود ناراحت می شود و می گوید چه می گویید؟ من پیمان شکن نیستم

چو خاقان شنید این سخن خیره شد
دو چشمش ز گفتار او تیره شد
بدو گفت زین سان سخنها مگوی
که تیره کنی نزد ما آب روی
نیم من بداندیش و پیمان شکن
که پیمان شکن خاک یابد کفن

خراد برزین که این را می شنود می فهمد که حنای او پیش خاقان رنگی ندارد و گمان می برد که بهرام قول ایران را به خاقان داده. پس به خاتون روی میاورد و تحقیق می کند تا ببیند خاتون با کی نشست و برخاست می کند. کدخدایی را که در خاتون نفوذ داشته پیدا می کند. با او صحبت می کند و به او وعده و وعید می دهد. کدخدا می گوید که خاتون مرا حمایت می کند
 
چو بشنید خراد برزین سخن
بدانست کان کار او شد کهن
که بهرام دادش به ایران امید
سخن گفتن من شود باد و بید
چو امید خاقان بدو تیره گشت
به بیچارگی سوی خاتون گذشت
همی‌جست تا کیست نزدیک اوی
که روشن کند جان تاریک اوی
یکی کد خدایی بدست آمدش
همان نیز با او نشست آمدش
سخنهای خسرو بدو یاد کرد
دل مرد بی‌تن بدان شاد کرد
بدو گفت خاتون مرا دستگیر
بود تا شوم بر درش بر دبیر

خراد می گوید ولی بهرام داماد خاتون ست. بهتر است که به او چیزی نگویی و خود نقشه ای دیگر می کشد  

چنین گفت با چاره گر کدخدای
کزو آرزوها نیاید بجای
که بهرام چوبینه داماد اوست
و زویست بهرام را مغز وپوست
تو مردی دبیری یکی چاره ساز
وزین نیز بر باد مگشای راز
چو خراد برزین شنید این سخن
نه سر دید پیمان او را نه بن

شخصی از اهالی توران به نام قلون بود که تورانیان او را خوار می شمردند. قلون فقیر بود و خوراکش از کشک و ارزن بود. خراد برزین قلون را می خواند و با پول می خرد.

یکی ترک بد پیر نامش قلون
که ترکان ورا داشتندی زبون
همه پوستین بود پوشیدنش
ز کشک و ز ارزن بدی خوردنش
کسی را فرستاد و او را بخواند
بران نامور جایگاهش نشاند
مر او را درم داد و دینار داد
همان پوشش و خورد بسیار داد
چو بر خوان نشستی ورا خواندی
بر نامدارانش بنشاندی
پراندیشه بد مرد بسیاردان
شکیبا دل و زیرک و کاردان

از طرف دیکر کدخدای به برزین می گوید که دختر خاقان بیمار شده و اگر از پزشکی چیزی می دانستی نانت در روغن بود و از آن طریق در دل خاتون جای می گرفتی

وزان روی با کدخدای سرای
ز خاتون چینی همی‌گفت رای
همان پیش خاقان به روز و به شب
چو رفتی همی‌داشتی بسته لب
چنین گفت با مهتر آن مرد پیر
که چون تو سرافراز مردی دبیر
اگر در پزشکیت بهره بدی
وگر نامت از دور شهره بدی
یکی تاج نو بودیی بر سرش
به ویژه که بیمار شد دخترش

خراد برزین می گوید که از پزشکی چیزهایی حالیم می شود. پس کدخدای پیش خاتون می رود و مژده رسیدن پزشکی حاذق را می دهد. کدخدای به خراد هم می گوید نزد خاتون برو ولی نام خود را به او مگو

بدو گفت کاین دانشم نیز هست
چو گویی بسایم برین کاردست
بشد پیش خاتون دوان کد خدای
که دانا پزشکی نوآمد به جای
بدو گفت شادان زی و نوش خور
بیارش مخار اندرین کارسر
بیامد بخراد برزین بگفت
که این راز باید که داری نهفت
برو پیش او نام خود را مگوی
پزشکی کن از خویشتن تازه‌روی

خراد هم به دیدن بیمار می رود و متوجه می شود که جگر دختر خاتون  به بیمای دچار است و دستور می دهد آب انار به او بدهند و تره جویبار، کاسنی، بعد از هفت روز دختر خاقان درمان می شود. خاقان دستمزد او را میاورد ولی بزرین می گوید من از تو مزد نمی خواهم. این را نگه دار وقتی چیزی لازمم شد از تو آنرا طلب خواهم کرد

به نزدیک خاتون شد آن چاره‌گر
تبه دید بیمار او را جگر
بفرمود تا آب نار آورند
همان ترهٔ جویبار آورند
کجا تره گر کاسنی خواندش
تبش خواست کز مغز بنشاندش
به فرمان یزدان چوشد هفت روز
شد آن دخت چون ماه‌گیتی فروز
بیاورد دینار خاتون ز گنج
یکی بدره و تای زربفت پنج
بدو گفت کاین ناسزاوار چیز
بگیر و بخواه آنچ بایدت نیز
چنین داد پاسخ که این را بدار
بخواهم هر آنگه که آید به کار

از آن طرف بهرام به مرو می رود و لشکر را در آنجا میآراید
 
وزان روی بهرام شد تا به مرو
بیاراست لشکر چو پر تذرو

خاقان که نمی خواهد که خسرو از احوال آنان آگاه شود به جارچی فرمان می دهد تا جار بزنند که هر کس که می خواهد به ایران زمین برود باید مهر خاقان را همراه داشته باشد و بدون اذن من به ایران کسی نمی تواند برود

کس آمد به خاقان که از ترک و چین
ممان‌تا کس آید به ایران زمین
که آگاهی ما به خسرو برند
ورا زان سخن هدیهٔ نو برند
منادیگری کرد خاقان چین
که بی‌مهر ماکس به ایران زمین
شود تامیانش کنم بدو نیم
به یزدان که نفروشم او را به سیم

خراد برزین بعد سه ماه قلون را می خواند و می گوید که من تو را زر داده ام و از آن تنگدستی بیرون کشیدم. اکنون از تو کاری می خواهم. من مهر خاقان را به دست میاورم و به تو میدهم . تو به سمت مرو برو و در روزی که ستاره شمار به بهرام گفته که آن روز کشته می شوی به نزد بهرام برو و بگو که از دختر خاتون ییامی برایت آورده ام. در آن روز بهرام در خلوت خواهد بود و همین که به او نزدیک شدی تا در گوشش پنهانی پیام دخت خاتون را بدهی با خنجرت بهرام را بکش. اگر زنده از این ماموریت درآمدی خسرو شهری را به تو خواهد داد

همی‌بود خراد برزین سه ماه
همی‌داشت این رازها را نگاه
به تنگی دل اندر قلون را بخواند
بران نامور جایگاهش نشاند
بدو گفت روزی که کس در جهان
ندارد دلی کش نباشد نهان
تو نان جو و ارزن و پوستین
فراوان به جستی ز هردر به چین
کنون خوردنیهات نان و بره
همان پوششت جامه‌های سره
چنان بود یک چند و اکنون چنین
چه نفرین شنیدی و چه آفرین
کنون روزگار تو بر سرگذشت
بسی روز و شب دیدی و کوه و دشت
یکی کار دارم تو را بیمناک
اگرتخت یابی اگر تیره خاک
ستانم یکی مهر خاقان چین
چنان رو که اندر نوردی زمین
به نزدیک بهرام باید شدن
به مروت فراوان بباید بدن
بپوشی همان پوستین سیاه
یکی کارد بستان و بنورد راه
نگه دار از آن ماه بهرام روز
برو تا در مرو گیتی فروز
وی آن روز را شوم دارد به فال
نگه داشتیم بسیار سال
نخواهد که انبوه باشد برش
به دیبای چینی بپوشد سرش
چنین گوی کز دخت خاقان پیام
رسانم برین مهتر شادکام
همان کارد در آستین برهنه
همی‌دار تا خواندت یک تنه
چو نزدیک چوبینه آیی فراز
چنین گوی کان دختر سرفراز
مرا گفت چون راز گویی بگوش
سخنها ز بیگانه مردم بپوش
چو گوید چه رازست با من بگوی
تو بشتاب و نزدیک بهرام پوی
بزن کارد و نافش سراسر بدر
وزان پس ب چه گر بیابی گذر
هر آنکس که آواز او بشنود
ز پیش سهبد به آخر دود
یکی سوی فرش و یکی سوی گنج
نیاید ز کشتن بروی تو رنج
وگر خود کشندت جهاندیده‌ای
همه نیک و بدها پسندیده‌ای
همانا بتو کس نپردازی
که با تو بدانگه بدی سازدی
گر ایدون که یابی زکشتن رها
جهان را خریدی و دادی بها
تو را شاه پرویز شهری دهد
همان از جهان نیز بهری دهد

فلون قبول می کند و فقط راهنمایی از خراد می خواهد تا با او همراه کن

چنین گفت با مرد دانا قلون
که اکنون بباید یکی رهنمون
همانا مرا سال بر صد رسید
به بیچارگی چند خواهم کشید
فدای تو بادا تن و جان من
به بیچارگی بر جهانبان من

خراد به نزد خاتون می رود و می گوید الان موقع آن رسیده که به خاطر کاری که برای دخترت کردم چیزی از تو بخواهم. دو نفر از خویشان من در بند هستند. از تو می خواهم که با مهر خاقان امکان سفر این دو را فراهم کنی و مرا از بند آزاد سازی. خاتون هم می گوید کاری که در حق دخترم کردی انگار به من جان دوباره بخشیدی. خاقان مست است و خفته. اگر گل مهر را به من برسانی گل را بر انگشتری او می زنم. همین کار را هم می کند و مهر را به خراد می دهد. خراد هم آنرا به فلون و راهنمایش می دهد 

چو بشنید خراد برزین دوید
ازان خانه تا پیش خاتون رسید
بدو گفت کامد گه آرزوی
بگویم تو را ای زن نیک خوی
ببند اندرند این دو کسهای من
سزد گرگشاده کنی پای من
یکی مهر بستان ز خاقان مرا
چنان دان که بخشیده‌ای جان مرا
بدو گفت خاتون که خفتست مست
مگر گل نهم از نگینش بدست
ز خراد برزین گل مهر خواست
به بالین مست آمد از حجره راست
گل اندر زمان برنگینش نهاد
بیامد بران مرد جوینده داد
بدو آفرین کرد مرد دبیر
بیامد سپرد آن بدین مرد پیر

قلون هم مهر را می گیرد و تازان تا مرو می رود. صبر می کند تا روزی فرا رسد که بهرام آنرا شوم می خوانده و فقط با چند نفر از اطرافیانش تنها می مانده. قلون به دربان بهرام می گوید که  پیامی خصوصی از دختر خاتون آورده ام که او آبستن و بیمار است. دربان هم خبر را به بهرام می رساند. بهرام می گوید از همان دم در خبر را بدهد

 قلون بستد آن مهر وتازان چو غرو
بیامد ز شهر کشان تا به مرو
همی‌بود تا روز بهرام شد
که بهرام را آن نه پدارم شد
به خانه درون بود با یک رهی
نهاده برش نار و سیب و بهی
قلون رفت تنها بدرگاه اوی
به دربان چنین گفت کای نامجوی
من از دخت خاقان فرستاده‌ام
نه جنگی کسی‌ام نه آزاده‌ام
یکی راز گفت آن زن پارسا
بدان تا بگویم بدین پادشا
ز مهر ورا از در بستن است
همان نیز بیمار و آبستن است
گر آگه کنی تا رسانم پیام
بدین تاجور مهتر نیک نام
بشد پرده دار گرامی دوان
چنین تا در خانه پهلوان
چننی گفت کامد یکی بدنشان
فرستاده و پوستینی کشان
همی‌گوید از دخت خاقان پیام
رسانم بدین مهتر شادکام
چنین گفت بهرام کورا بگوی
که هم زان در خانه بنمای روی

قلون جلو میاید. بهرام نگاهش می کند و چون او را پیر و ناتوان می بیند می گوید نامه ات را بده. قلون هم می گوید که نامه نیست پیامی همراه دارم و انرا باید نهانی به تو بگویم. بهرام هم می گوید بسیار خوب بیا و پیامت را بده. قلون هم نزدیک می شود و دشنه را به او می زند. فریاد بهرام که بلند می شود همه می ریزند تا ببینند که چه شده. بهرام می گوید او را بگیرید و ببینید که او را برانگیخته. همه به دنبال قلون می روند. او را می گیرند و کلی کتک می زنند ولی او هیچ زیر شکنجه لب نمی گشاید.

بیامد قلون تا به نزدیک در
بکاف در خانه بنهاد سر
چو دیدش یکی پیر بد سست و زار
بدو گفت گرنامه داری بیار
قلون گفت شاها پیامست و بس
نخواهم که گویم سخن پیش کس
ورا گفت زود اندر آی و بگوی
بگوشم نهانی بهانه مجوی
قلون رفت با کارد در آستی
پدیدار شد کژی و کاستی
همی‌رفت تا راز گوید بگوش
بزد دشنه وز خانه برشد خروش
چو بهرام گفت آه مردم ز راه
برفتند پویان به نزدیک شاه
چنین گفت کاین را بگیرید زود
بپرسید زو تا که راهش نمود
برفتند هرکس که بد در سرای
مران پیر سر را شکستند پای
همه کهتران زو بر آشوفتند
به سیلی و مشتش بسی کوفتند
همی‌خورد سیلی و نگشاد لب
هم از نیمهٔ روز تا نیم شب
چنین تا شکسته شدش دست و پای
فکندندش اندر میان سرای
به نزدیک بهرام بازآمدند
جگر خسته و پرگداز آمدند

یاداشتی به خود: خواهر بهرام چوبینه او را نه خسرو پرست می خواند و نه یزدان پرست
بهرام زخمی شده و خون از بدنش جاری است. خواهرش بر بالین او میاید و سرش را در بر می گیرد و  زار میگرید که اندرز مرا گوش نکردی. بتو گفته بودم اگر از ساسانیان یک نفر مانده باشد کسی تو را به پادشاهی قبول ندارد ولی تو گوش نکردی. حال هم با این همه گناه از دنیا خواهی رفت

همی‌رفت خون ازتن خسته مرد
لبان پر ز باد و رخان لاژورد
بیامد هم اندر زمان خواهرش
همه موی برکند پاک از سرش
نهاد آن سر خسته را بر کنار
همی‌کرد با خویشتن کار زار
همی‌گفت زار ای سوار دلیر
کزو بیشه بگذاشتی نره شیر
که برد این ستون جهان را ز جا
براندیشهٔ بد که بد رهنما
الا ای سوار سپهبد تنا
جهانگیر و ناباک و شیر اوژنا
نه خسرو پرست و نه ایزدپرست
تن پیل‌وار سپهبد که خست
الا ای برآورده کوه بلند
ز دریای خوشاب بیخت که کند
که کند این چنین سبز سرو سهی
که افگند خوار این کلاه مهی
که آگند ناگاه دریا به خاک
که افگند کوه روان در مغاک
غریبیم و تنها و بی دوستدار
بشهر کسان در بماندیم خوار
همی‌گفتم ای خسرو انجمن
که شاخ وفا را تو از بن مکن
که از تخم ساسان اگر دختری
بماند به سر برنهد افسری
همه شهر ایرانش فرمان برند
ازان تخمهٔ هرگز به دل نگذرند
سپهدار نشنید پند مرا
سخن گفتن سودمند مرا
برین کرده‌ها بر پشیمان بری
گنهکار جان پیش یزدان بری
بد آمد بدین خاندان بزرگ
همه میش گشتیم و دشمن چو گرک

بهرام به خواهرش می گوید پند تو بر من کارساز نبود چون دیو مرا از راه بدر کرده بود. خود جمشید که پادشاهی از او بهتر نبود به گفتار دیوان از راه بدر شد. کاوس کی هم به هم چنین و حال هم من در دام دیو افتادم. اکنون که روزگارم سر آمده  و پیمانه عمر من پر شده توبه می کنم و از کارهایم پشیمانم

چو آن خسته بشنید گفتار او
بدید آن دل و رای هشیار او
به ناخن رخان خسته و کنده موی
پر از خون دل و دیده پر آب روی
به زاری و سستی زبان برگشاد
چنین گفت کای خواهر پاک وراد
ز پند تو کمی نبد هیچ چیز
ولیکن مرا خود پر آمد قفیز
همی پند بر من نبد کارگر
ز هر گونه چون دیو بد راه بر
نبد خسروی برتر از جمشید
کزو بود گیتی به بیم وامید
کجا شد به گفتار دیوان ز شاه
جهان کرد بر خویشتن بر سیاه
همان نیز بیدار کاوس کی
جهاندار نیک اختر و نیک پی
تبه شد به گفتار دیو پلید
شنیدی بدیها که او را رسید
همان به آسمان شد که گردان سپهر
ببیند پراگندن ماه و مهر
مرا نیز هم دیو بی‌راه کرد
ز خوبی همان دست کوتاه کرد
پشیمانم از هرچ کردم ز بد
کنون گر ببخشد ز یزدان سزد
نوشته برین گونه بد بر سرم
غم کرده های کهن چون خورم
ز تارک کنون آب برتر گذشت
غم و شادمانی همه باد گشت
نوشته چنین بود وبود آنچ بود
نوشته نکاهد نه هرگز فزود
همان پند تویادگارمنست
سخنهای توگوشوارمنست
سرآمد کنون کار بیداد و داد
سخنهات برمن مکن نیزیاد
شماروی راسوی یزدان کنید
همه پشت بربخت خندان کنید
زبدها جهاندارتان یاربس
مگویید زاندوه وشادی بکس
نبودم بگیتی جزین نیز بهر
سرآمد کنون رفتنی‌ام ز دهر

بعد بهرام سپاه را به یلان سینه می سپارد و می گوید به خواهرم گوش بسپار و در کارها با او مشورت کن. در کنار هم بمانید ولی اینجا نمانید. راهی ایران شوید. اگر شاه بخشیدتان گوش به فرمان او بسپارید و جسد مرا هم در ایران خاک کنید

یلان سینه راگفت یکسر سپاه
سپردم تو رابخت بیدارخواه
نگه کن بدین خواهرپاک تن
زگیتی بس اومرتو رارای زن
مباشید یک تن زدیگر جدا
جدایی مبادا میان شما
برین بوم دشمن ممانید دیر
که رفتیم وگشتیم ازگاه سیر
همه یکسره پیش خسرو شوید
بگویید و گفتار او بشنوید
گر آموزش آید شما راز شاه
جز او رامخوانید خورشید و ماه
مرا دخمه در شهرایران کنید
بری کاخ بهرام ویران کنید

بهرام که گمان میبرده که قلون را خاقان فرستاده از دست خاقان  گله مند است که من هر کاری برای او انجام دادم و او اینگونه پاداش مرا داد.ولی  در پس این نقشه ردپای ایرانیان است و بعد دبیری می خواهد تا بالای سر او بیاورند و نامه ای برای خاقان چین می نویسد که من هرگز به تو بدی نکردم و پیمان نشکستم ولی تو اینگونه پاداشم را دادی

بسی رنج دیدم ز خاقان چین
ندیدم که یک روز کرد آفرین
نه این بود زان رنج پاداش من
که دیوی فرستد بپرخاش من
ولیکن همانا که او این سخن
اگر بشنود سر نداند ز بن
نبود این جز از کار ایرانیان
همی دیو بد رهنمون درمیان
بفرمود پس تا بیامد دبیر
نویسد یکی نامه‌ای بر حریر
بگوید بخاقان که بهرام رفت
به زاری و خواری و بی‌کام رفت
تو این ماندگان راز من یاددار
ز رنج و بد دشمن آزاد دار
که من با تو هرگز نکردم بدی
همی راستی جستم و بخردی

بعد سر در گوش خواهر می گذارد، او را پند می دهد و همان جور دهن بر گوش خواهر از دنیا می رود. همه زار و گریان میشوند. 

بسی پندها خواند بر خواهرش
ببر در گرفت آن گرامی سرش
دهن بر بنا گوش خواهر نهاد
دو چشمش پر از خون شد و جان بداد
برو هر کسی زار بگریستند
به درد دل اندر همی‌زیستند
همی خون خروشید خواهر ز درد
سخنهای او یک به یک یاد کرد
ز تیمار او شد دلش به دونیم
یکی تنگ تابوت کردش ز سیم
به دیبا بیاراست جنگی تنش
قصب کرد در زیر پیراهنش
همی‌ریخت کافور گرد اندرش
بدین گونه برتا نهان شد سرش
چنین است کار سرای سپنج
چودانی که ایدر نمانی مرنج

خاقان که می شنود بهرام کشته شده، زار و گریان می شود و در فکر تلافی است.  احتمالا از نامه ی بهرام فهمیده که قلون قاتل بهرام است. قلون دو پسر داشته. خاقان این دو فرزند قلون را در آتش می اندازد. سرای قلون را می سوزاند و همه ی اموال او را به تاراج می دهد

 چو بشنید خاقان که بهرام را
چه آمد بروی از پی نام را
چوآن نامه نزدیک خاقان رسید
شد از درد گریان هران کان شنید
از آن آگهی شد دلش پر ز درد
دو دیده پر از خون و رخ لاژورد
ازان کار او در شگفتی بماند
جهاندیدگان را همه پیش خواند
بگفت آنک بهرام یل را رسید
بشد زار و گریان هران کوشنید
همه چین برو زار و گریان شدند
ابی آتش تیز بریان شدند
یکایک همه کار او را بساخت
نگه کرد کاین بدبریشان که تاخت
قلون را به توران دو فرزند بود
ز هر گونه‌ای خویش و پیوند بود
چو دانسته شد آتشی بر فروخت
سرای و همه بر زن او بسوخت
دو فرزند او را بر آتش نهاد
همه چیز او را به تاراج داد

بعد خاقان به  خاتون روی میاورد او را از موهایش گرفته و از کاخ بیرون می کشد ولی هرچه دنبال خراد برزین می گردد او را پیدا نمی کند. (یادداشتی به خود: خراد برزین در چنگ اول که به کمک بهرام آمده بود بعد از اینکه سپاه دشمن را به دشت کشید از دست آنان فراز کرد. یک بار هم از خود بهرام گریخت و به خسرو پیوست. این بار سومی است که موفق به فرار می شود.) همه در چین جامه های سیاه برای عزا می پوشند و مدتی هم در عزای عمومی بسر می برند

زان پس چو نوبت به خاتون رسید
ز پرده به گیسوش بیرون کشید
به ایوان کشید آن همه گنج اوی
نکرد ایچ یاد از در رنج اوی
فرستاد هرسو هیونان مست
نیامدش خراد بر زین بدست
همه هرچ در چین و را بنده بود
به پوشیدشان جامه‌های کبود
بیک چند با سوک بهرام بود
که خاقان ازان کار بدنام بود

حال چه اتفاقی میفتد و یلان سینه و خواهر بهرام سپاه ایران را به کجا می برند،  می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما. خلاصه برخی از داستان‌ها به صورت صوتی هم در کانال تلگرامی دوستان شاهنامه گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال در لینک زیر بپیوندید

کلماتی که آموختم
قزاکند= [ ق َ ک َ ] (معرب ، اِ)زره . جامه ٔ جنگ . این لغت فارسی است و جمع آن قزاکندات . (اقرب الموارد). رجوع به قزاگند
قز = ابریشم خام بدقماش، گفته اند قز و ابریشم مانند گندم و آرد هستند - از اقرب الموارد
لطافت کن آنجا که بینی ستیز   نبرد قز نرم را تیغ تیز - سعدی
منشور = فرمان پادشاه
خامه = قلم
قفیز= در نیشابور هفتاد من گندم بود و در بعضی جاهای نیشابور دو من و نیم و در بعضی نواحی نیشابور یک من و نیم و در نسف نه من و نیم، .پیمانه، پرآمدن قفیز=  به‌سر آمدن عمر
نیران = خارج از ایران
کاف = درز
قصب = اسنخوان، نی

ابیاتی که خیلی دوست داشتم
شب تیره فرمود تا شد دبیر
سرخامه را کرد پیکان تیر
به خاقان چینی یکی نامه کرد
تو گفتی که از خنجرش خامه کرد

بگو آن سخنها که سود اندروست
سخن گفت مغزست و ناگفته پوست

که چرخ و مکان و زمان آفرید
توانایی و ناتوان آفرید
همان چرخ گردندهٔ بی ستون
چرا نه به فرمان او در نه چون
بدان آفرین کو جهان آفرید
بلند آسمان و زمین گسترید
توانا و دانا و دارنده اوست
سپهر و زمین رانگارنده اوست
به چرخ اندرون آفتاب آفرید
شب و روز و آرام و خواب آفرید
توانایی اوراست ما بنده‌ایم
همه راستیهاش گوینده‌ایم
یکی را دهد تاج و تخت بلند
یکی را کند بنده و مستمند
نه با اینش مهر و نه با آنش کین
نداند کس این جز جهان آفرین
که یک سر همه خاک را زاده‌ایم
به بیچاره تن مرگ را داده‌ایم

غم کرده های کهن چون خورم
ز تارک کنون آب برتر گذشت
غم و شادمانی همه باد گشت
نوشته چنین بود وبود آنچ بود
نوشته نکاهد نه هرگز فزود
همان پند تویادگارمنست
سخنهای توگوشوارمنست
سرآمد کنون کار بیداد و داد
سخنهات برمن مکن نیزیاد
شماروی راسوی یزدان کنید
همه پشت بربخت خندان کنید
زبدها جهاندارتان یاربس
مگویید زاندوه وشادی بکس
نبودم بگیتی جزین نیز بهر
سرآمد کنون رفتنی‌ام ز دهر

مرا دخمه در شهرایران کنید
بری کاخ بهرام ویران کنید

چنین است کار سرای سپنج
چودانی که ایدر نمانی مرنج

شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور) --- بهرام‌گور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه می‌شود) --- کسری با لقب نوشین روان ---هرمزد  پسر نوشین روان، --- خسرو پسر هرمزد --- بهرام چوبین (فرمانده خسرو که ادعای شاهی کرد و به عنوان شاه  مدتی بر تخت نشسته --- خسرو پرویز مجدد بر تخت می نشیند

قسمت های پیشین

 آگاه شدن خسرو از کشته شدن بهرام و نواختن وی خراد برزین را  1848

© All rights reserved


No comments: