Wednesday 9 December 2020

شاهنامه‌خوانی در منچستر 255

در قرنطینه  ماه دسامبر 2020  این بخش را از طریق زوم  در کنار هم خواندیم
سی و دومین جلسه در قرنطینه

در دوران خسرو پرویز پسر هرمزد پسر نوشین روان هستیم 
 

داستان خسرو پرویز را ادامه می دهیم که از قیصر کمک گرفته و سپاهی جمع کرده. از ایران هم بهرام چوبینه مقابل خسرو جنگید ولی نهایتا با چند نفر از اطرافیانش گریخته و به سمت خاقان چین رفته تا از او سپاه بگیرد و به جنگ با خسرو ادامه دهد

در این قسمت، قبل از اینکه به دنباله ی داستان خسرو پرویز و بهرام چوبینه بپردازیم، فردوسی از داغ دل خود و از غم از دست دادن فرزند می گوید. فردوسی شصت و پنچ سال دارد و فرزند سی و هفت ساله اش را از دست داده

مرا سال بگذشت برشست و پنج
نه نیکو بود گر بیازم به گنج
مگر بهره بر گیرم از پند خویش
بر اندیشم از مرگ فرزند خویش
مرا بود نوبت برفت آن جوان
ز دردش منم چون تن بی‌روان
شتابم همی تا مگر یابمش
چویابم به بیغاره بشتابمش
که نوبت مرا به بی‌کام من
چرا رفتی و بردی آرام من
ز بدها تو بودی مرا دستگیر
چرا چاره جستی ز همراه پیر
مگر همرهان جوان یافتی
که از پیش من تیز بشتافتی
جوان را چو شد سال برسی و هفت
نه بر آرزو یافت گیتی برفت
همی‌بود همواره با من درشت
برآشفت و یکباره بنمود پشت
برفت و غم و رنجش ایدر بماند
دل و دیدهٔ من به خون درنشاند
کنون او سوی روشنایی رسید
پدر را همی جای خواهد گزید
برآمد چنین روزگار دراز
کزان همرهان کس نگشتند باز
همانا مرا چشم دارد همی
ز دیر آمدن خشم دارد همی
ورا سال سی بد مرا شصت و هفت
نپرسید زین پیر و تنها برفت
وی اندر شتاب و من اندر درنگ
ز کردارها تا چه آید به چنگ
روان تو دارنده روشن کناد
خرد پیش جان تو جوشن کناد
همی‌خواهم از کردگار جهان
ز روزی ده آشکار و نهان
که یکسر ببخشد گناه مرا
درخشان کند تیره گاه مرا
 
حال فردوسی به داستان برمی گردد. به خاطر داریم که خسرو پرویز به بزرگان لشکرش هدایا داد و سرزمین ها بخشید و منشورهایی به نام آنها مهر کرد و خود هم بر تخت نشست. حال به داستان بهرام چوبینه می پردازیم
بهرام به سرزمین توران می رسد، حدود ده هزار نفر از بزرگان به او می پیوندند.  خاقان هم او را به گرمی می پذیرد و از حال و روز همراهان بهرام می پرسد. (یاداشتی به خود: خراد برزین در صف بهرام یا خسرو پرویز؟ 

کنون داستانهای دیرینه گوی
سخنهای بهرام چوبینه گوی
 چون او سوی شهر ترکان رسید
به نزد دلیر و بزرگان رسید
ز گردان بیدار دل ده هزار
پذیره شدندش گزیده سوار
پسر با برادرش پیش اندرون
ابا هر یکی موبدی رهنمون
چو آمد بر تخت خاقان فراز
برو آفرین کرد و بردش نماز
چو خاقان ورا دید برپای جست
ببوسید و بسترد رویش بدست
بپرسید بسیارش از رنج راه
ز کار و ز پیکار شاه و سپاه
هم ایزد گشسپ و یلان سینه را
بپرسید و خراد برزینه را

بهرام بر تخت می نشیند و دست خاقان در دست می گیرد و می گوید تو می دانی که کسی از خسرو در امان نیست. حال اگر تو بپذیری من یار و پشت تو خواهم بود و اگر راضی نیستی از اینجا عبور می کنم و به هندوستان می روم 

چو بهرام برتخت سیمین نشست
گرفت آن زمان دست خاقان بدست
بدو گفت کای مهتر بافرین
سپهدار ترکان و سالار چین
تو دانی که از شهریار جهان
نباشد کسی ایمن اندر نهان
بر آساید از گنج و بگزایدش
تن آسان کند رنج بفزایدش
گر ایدون که اندر پذیری مرا
بهرنیک و بد دست‌گیری مرا
بدین مرز بی‌یار یار توام
بهر نیک و بد غمگسار توام
وگر هیچ رنج آیدت بگذرم
زمین را سراسر بپی بسپرم
گر ایدون که باشی تو همداستان
از ایدر شوم تا به هندوستان

خاقان می گوید من تو را مانند خانواده خود می دانم و تو را بر سران سرافرازی می دهم

بدو گفت خاقان که ای سرفراز
بدین روز هرگز مبادت نیاز
بدارم تو را همچو پیوند خویش
چه پیوند برتر ز فرزند خویش
همه بوم با من بدین یاورند
اگر کهترانند اگر مهترند
تو را بر سران سرفرازی دهم
هم از مهتران بی‌نیازی دهم

بهرام از خاقان می خواهد تا سوگند بخورد. خاقان هم سوگند می خورد که تا زنده هست یار بهرام بماند. خاقان هدایایی به بهرام می دهد و او را خیلی تحویل می گیرد و حتی همه جا چه در شکار و چه در چوگان همراه اوست

بدین نیز بهرام سوگند خواست
زیان بود بر جان او بند خواست
بدو گفت خاقان به برتر خدای
که هست او مرا و تو را رهنمای
که تا زنده‌ام ویژه یار توام
بهر نیک و بد غمگسار توام
ازان پس دو ایوان بیاراستند
زهر گونه‌ای جامه‌ها خواستند
پرستنده و پوشش و خوردنی
ز چیزی که بایست گستردنی
ز سیمین و زرین که آید به کار
ز دینار وز گوهر شاهوار
فرستاد خاقان به نزدیک اوی
درخشنده شد جان تاریک اوی
به چوگان و مجلس به دشت شکار
نرفتی مگر کو بدی غمگسار
برین گونه بر بود خاقان چین
همی‌خواند بهرام را آفرین
یکی نامبردار بد یار اوی
برزم اندرون دست بردار اوی

فردی به نام مغاتوره از رزمندگان خاقان بود که به نوعی از او باج می گرفته و هر صبح نزدیک خاقان میامده و هزار دینار از گنج خاقان برمی داشته. بهرام که این می بیند به خاقان می گوید که چگونه است که می گداذی او هر روز این همه از اموالت بردارد

ازو مه به گوهر مقاتوره نام
که خاقان ازو یافتی نام و کام
به شبگیر نزدیک خاقان شدی
دولب را به انگشت خود بر زدی
بران سان که کهتر کند آفرین
بران نامبردار سالار چین
هم آنگه زدینار بردی هزار
ز گنج جهاندیده نامدار
همی‌دید بهرام یک چندگاه
به خاقان همی‌کرد خیره نگاه
بخندید یک روز گفت ای بلند
توی بر مهان جهان ارجمند
بهر بامدادی بهنگام بار
چنین مرد دینار خواهد هزار
ببخشش گرین بیستگانی بود
همه بهر او زرکانی بود

خاقان می گوید این رسم ماست. هر کسی که از ما قوی تر هست می تواند هر چه می خواهد از ما بگیرد. او از من فزون تر است و اگر به او این باج را ندهم سپاه به جوش خواهد آمد

بدو گفت خاقان که آیین ما
چنین است و افروزش دین ما
که از ما هر آنکس که جنگی ترست
به هنگام سختی درنگی ترست
چو خواهد فزونی نداریم باز
ز مردان رزم آور جنگ ساز
فزونی مر او راست برما کنون
بدینار خوانیم بر وی فسون
چو زو بازگیرم بجوشد سپاه
ز لشکر شود روز روشن سیاه

بهرام به خاقان می گوید تو خاقانی و عنان کارها را نباید به کمتر بسپاری. خاقان می گوید که فرمان با توست. اگر می توانی مرا از او برهانی خدمتی به من کردی. بهرام می گوید که فردا که میاید به او نخند و جز به خشم با او سخن مگو
 
جهانجوی گفت ای سر انجمن
تو کردی و را خیره بر خویشتن
چو باشد جهاندار بیدار و گرد
عنان را به کهتر نباید سپرد
اگر زو رهانم تو را شایدت
وگر ویژه آزرم او بایدت
بدو گفت خاقان که فرمان تو راست
بدین آرزو رای و پیمان تو راست
مرا گر توانی رهانید ازوی
سرآورده باشی همه گفت و گوی
بدو گفت بهرام که اکنون پگاه
چو آید مقاتوره دینار خواه
مخند و بر و هیچ مگشای چشم
مده پاسخ و گر دهی جز به خشم

بامداد روز بعد مغاتوره نزد خاقان می رود ولی هر چه می کند خاقان توجهی به او نمی کنند  مغاتوره از خاقان می پرسد چرا توجهی بمن تمی کنی این مهتر فارسی که آمده تو را از راه داد پیچانده
 
گذشت آن شب و بامداد پگاه
بیامد مقاتوره نزدیک شاه
جهاندار خاقان بدو ننگرید
نه گفتار آن ترک جنگی شنید
ز خاقان مقاتوره آمد بخشم
یکایک برآشفت و بگشاد چشم
بخاقان چین گفت کای نامدار
چرا گشتم امروز پیش تو خوار
همانا که این مهتر پارسی
که آمد بدین مرز با یار سی
بکوشد همی تا بپیچی ز داد
سپاه تو را داد خواهد بباد

بهرام می گوید این چه حرفی است که میزنی خاقان از پیمان با من برنمی گردد.  من نمی گذارم که تو هر روز بیایی اینجا و او را سرکیسه کنی و گنج او را بر باد دهی. درست است که تو سیصد سوار داری ولی نمی ارزد که اینهمه بابت آن از خاقان پول می گیری

بدو گفت بهرام که ای جنگوی
چرا تیزگشتی بدین گفت وگوی
چو خاقان برد راه و فرمان من
خرد را نپیچد ز پیمان من
نمانم که آیی تو هر بامداد
تن آسان دهی گنج او را به باد
بران نه که هستی تو سیصد سوار
به رزم اندرون شیرجویی شکار
نیرزد که هر بامداد پگاه
به خروار دینار خواهی ز شاه

مغاتوره که گفتار بهرام را می شنود عصبانی می شود تیر خدنگی ازترکش درمیاورد و می گوید این در هنگام جنگ مترجم من خواهد بود. فردا که اینجا بیایی پیکان ما را نگاه کن 

مقاتوره بشنید گفتار اوی
سرش گشت پرکین ز آزار اوی
بخشم و به تندی بیازید چنگ
ز ترکش برآورد تیر خدنگ
به بهرام گفت این نشان منست
برزم اندرون ترجمان منست
چو فردا بیایی بدین بارگاه
همی‌دار پیکان ما را نگاه

بهرام هم تیر پولادی را به مغاتوره می دهد و می گوید این را یادگاری از من داشته باش و ببین کی به کارت میاید
 
چو بشنید بهرام شد تیز چنگ
یکی تیر پولاد پیکان خدنگ
بدو داد و گفتا که این یادگار
بدار و ببین تا کی آید به کار
مقاتوره از پیش خاقان برفت
بیامد سوی خرگه خویش تفت

فردا سپیده که می زند مغاتوره خفتان جنگی می پوشد و تیغ تورانی اش را برمی دارد و برای جنگ با بهرام راه میفتد. بهرام هم جوشنی می پوشد و اسب می خواهد. اینگونه دو سوار در دشت نبرد مقابل هم قرار می گیرند. مغاتوره می پرسد کدام یک شروع کنیم.

 چوشب دامن تیره اندر کشید
سپیده ز کوه سیه بر دمید
مقاتوره پوشید خفتان جنگ
بیامد یکی تیغ توری به چنگ
چو بهرام بشنید بالای خواست
یکی جوشم خسرو آرای خواست
گزیدند جایی که هرگز پلنگ
بران شخ بی‌آب ننهاد چنگ
چو خاقان شنید این سخن برنشست
برفتند ترکان خسرو پرست
بدان کارتازین دو شیردمان
کرا پیشتر خواه آمد زمان
مقاتوره چون شد به دشت نبرد
ز هامون به ابر اندر آورد گرد
به بهرام گردنکش آواز داد
که اکنون ز مردی چه داری بیاد
تو تازی بدین جنگ بر پیشدست
وگر شیر دل ترک خاقان پرست

بهرام هم می گوید تو پیش دستی کن. مغاتوره هم تیری به کمان می زند و به سمت بهرام تیر را رها می کند. تیر بر کمربند بهرام می خورد. بهرام بی حرکت می ماند تا مغاتوره از جنگ سیر می شود و به خیال اینکه بهرام کشته شده می خواهد برگردد

بدو گفت بهرام پیشی تو کن
کجا پی تو افگنده‌ای این سخن
مقاتوره کرد از جهاندار یاد
دو زاغ کمان را به زه برنهاد
زه و تیر بگرفت شادان بدست
چو شد غرق پیکانش بگشاد شست
بزد بر کمربند مرد سوار
نسفت آهن از آهن آبدار
زمانی همی‌بود بهرام دیر
که تاشد مقاتوره از رزم سیر
مقاتوره پنداشت کو شد تباه
خروشید و برگشت زان رزمگاه

بهرام به او می گوید که زدی ضربتی، ضربتی نوش کن. کجا داری برمی گردی؟ بمان و اگر از جلوی تیر من زنده بیرون آمدی، آن وقت برو. بعد بهرام تیری به سمت مغاتوره می اندازد

بدو گفت بهرام کای جنگجوی
نکشتی مرا سوی خرگه مپوی
تو گفتی سخن باش و پاسخ شنو
اگر بشنوی زنده مانی برو
نگه کر جوشن گذاری خدنگ
که آهن شدی پیش او نرم و سنگ
بزد بر میان سوار دلیر
سپهبد شد از رزم و دینار سیر

مغاتوره وقتی قصد رزم کرده بود برادرش پایش را روی اسب بسته بوده و بعد از اینکه بهرام تیر را به سمت او پرتاب می کند گویی که همان زین اسب جای خواب مغاتوره شده. خاقان حتی کسی را می فرستد که برو ببین که آیا او  روی اسب خوابش برده. بهرام می گوید اکنون از پشت اسب به زمین میفتد و آرزو کرد که همه دشمنان خاقان همان گونه به خواب بروند

مقاتوره چون جنگ را برنشست
برادر دو پایش بزین بر ببست
بروی اندر آمد دو دیده پرآب
همان زین توری شدش جای خواب
به خاقان چنین گفت کای کامجوی
همی گورکن خواهد آن نامجوی
بدو گفت خاقان که بهتر ببین
کجا زنده خفتست بر پشت زین
بدو گفت بهرام کای برمنش
هم اکنون به خاک اندر آید تنش
تن دشمن تو چنین خفته باد
که او خفت بر اسپ توری نژاد

سوار خاقان به نزدیک مغاتوره میرود  و او را کشته همانجور بر اسب بسته می بینند. خاقان خیلی خوشحال می شود و کلی هم تعجب می کند و به بهرام هدایایی چون گنج و سلاح می دهد

سواری فرستاد خاقان دلیر
به نزدیک آن نامبردار شیر
ورا بسته و کشته دیدند خوار
بر آسوده از گردش روزگار
بخندید خاقان به دل در نهان
شگفت آمدش زان سوار جهان
پر اندیشه بد تا بایوان رسید
کلاهش ز شادی به کیوان رسید
سلیح و درم خواست و اسپ ورهی
همان تاج و هم تخت شاهنشهی
ز دینار وز گوهر شاهوار
ز هرگونه یی آلت کار زار
فرستاده از پیش خاقان ببرد
به گنج‌ور بهرام جنگی سپرد

مدتی می گذرد. جانوری درنده در کوه چین زندگی می کرده که بدنی شبیه به اسب داشته و موهایش مثل طناب آویزان بود. هیبت عجیبی دارد. اسم او شیر کپی است و همه از دست او در رنج هستند

چو چندی برآمد برین روزگار
شب و روز آسایش آموزگار
چنان بد که در کوه چین آن زمان
دد و دام بودی فزون از گمان
ددی بود مهتر ز اسپی بتن
فروهشته چون مشک گیسو رسن
به تن زرد و گوش و دهانش سیاه
ندیدی کس او را مگر گرمگاه
دو چنگش به کردار چنگ هژبر
خروشش همی‌برگذشتی ز ابر
همی سنگ را درکشیدی به دم
شده روز ازو بر بزرگان دژم
ورا شیر کپی همی‌خواندند
ز رنجش همه بوم در ماندند

خاتون و خاقان دختری داشتند بسیار زیبا که پدر و مادرش همیشه نگران او بودند. روزی دختر با دوستانش به دشت می روند وشیر کپی دختر را شکار می کند و می خورد

یکی دختری داشت خاتون چوماه
اگر ماه دارد دو زلف سیاه
دو لب سرخ و بینی چو تیغ قلم
دو بی جاده خندان و نرگس دژم
بران دخت لرزان بدی مام وباب
اگر تافتی بر سرش آفتاب
چنان بد که روزی پیاده به دشت
همی گرد آن مرغزاران بگشت
جهاندار خاقان ز بهر شکار
بدشتی دگر بود زان مرغزار
همان نیز خاتون به کاخ اندورن
همی رای زد با یکی رهنمون
چوآن شیر کپی ز کوهش بدید
فرود آمد او را به دم درکشید
بیک دم شد او از جهان در نهان
سرآمد بران خوب چهره جهان
چو خاقان شنید آن سیه کرد روی
همان مادرش نیر بر کند موی
ز دردش همه ساله گریان بدند
چو بر آتش تیز بریان بدند

همه از آن اژدها ترسان بودند و دنبال راهی برای از بین بردن شیر گپی می گشتند. از آنجا که بهرام با مغاتوره جنگیده بود خاتون دلش به او گرم بود. به دیدن او می رود و از هیبت او متعجب می شود همراه خاتون هم از بزرگی و توانایی بهرام  می گویند 

همی چاره جستند زان اژدها
که تا چین کی آید ز چنگش رها
چو بهرام جنگ مقاتوره کرد
وزان مرد جنگی برآورد گرد
همی‌رفت خاتون بدیدار اوی
بهر کس همی‌گفت کردار اوی
چنان بد که یک روز دیدش سوار
از ایران همان نیز صد نامدار
پیاده فراوان به پیش اندرون
همی‌راند بهرام با رهنمون
بپرسید خاتون که این مرد کیست
که با برز و با فرهٔ ایزدیست
بدو گفت کهتر که دوری ز کام
که بهرام یل راندانی بنام
به ایران یکی چند گه شاه بود
سرتاج او برتر از ماه بود
بزرگانش خوانند بهرام گرد
که از خسروان نام مردی ببرد
کنون تا بیامد ز ایران بچین
به لرزد همی زیر اسپش زمین
خداوند خواند همی مهترش
همی تاج شاهی نهد بر سرش
بدو گفت خاتون که با فراوی
سز دگر بنازیم در پر اوی
یکی آرزو زو بخواهم درست
چو خاقان نگردد بدان کارسست
بخواهد مگر ز اژدها کین من
رو بشنود درد و نفرین م

همراه خاتون به او می گوید که اگر از بهرام بخواهی تا با شیر کپی بجنگد حتما او شیر کپی را از بین خواهد برد

بدو گفت کهتر گر این داستان
بخواند برو مهتر راستان
تو از شیر کپی نیابی نشان
مگر کشته و گرگ پایش کشان
چو خاتون شنید این سخن شاد شد
ز تیمار آن دختر آزاد شد

خاتون به خاقان می گوید مایه شرمندگی است که سواری مثل بهرام اینجا باشد و شیر کپی دختر مرا بخورد. خاتون می گوید من کینه دخترم را خواهانم

همی‌تاخت تا پیش خاقان رسید
یکایک بگفت آنچ دید وشنید
بدو گفت خاقان که عاری بود
بجایی که چون من سواری بود
همی شر کپی خورد دخترم
بگوییم و ننگی شود گوهرم
ندانند کان اژدهای دژم
همی کوه آهن رباید به دم
اگر دختر شاه نامی بود
همان شاه را جان گرامی بود
بدو گفت خاتون که من کین خویش
بخواهم ز بهر جهان بین خویش
اگر ننگ باشد وگر نام من
بگویم برآید مگر کام من
برآمد برین نیز روز دراز
نهانی ز هرکس همی‌داشت راز

زمان می گذرد تا روزی خاقان جشنی برپا می کند و بهرام را هم دعوت می کند. بهرام که بر تخت می نشیند خاتون صدای او را از پس پرده می شنود. پیش او می رود و می گوید که خواسته ای از تو دارم

چنان بد که خاقان یکی سور کرد
جهان را بران سور پر نور کرد
فرستاد بهرام یل رابخواند
چو آمدش برتخت زرین نشاند
چو خاتون پس پرده آوا شنید
بشد تیز و بهرام یل را بدید
فراوانش بستود وکرد آفرین
که آباد بادا بتو ترک و چین
یکی آرزو خواهم از شهریار
که باشد بران آرزو کامگار

بهرام می گوید که فرمانت را هر چه باشد اجرا می کنم. خاتون هم قضیه ی شیر کپی را شرح می دهد و می گوید شیرکپی غیر از دختر من جوانان بی شماری را به کام مرگ کشانده  و بزرگان و قهرمانان ما که به جنگ او می روند تا از دور او را می بینند در می روند و کسی تاب ایستادگی مقابل او را ندارد

بدو گفت بهرام فرمان تو راست
برین آرزو کام و پیمان تو راست
بدو گفت خاتون کز ایدر نه دور
یکی مرغزارست زیبای سور
جوانان چین اندران مرغزار
یکی جشن سازند گاه بهار
ازان بیشه پرتاب یک تیروار
کی کوه بینی سیه‌تر ز قار
بران کوه خارا یکی اژدهاست
که این کشور چین ازو در بلاست
یکی شیر کپیش خواند همی
دگر نیز نامش نداند همی
یکی دخترم بد ز خاقان چین
که خورشید کردی برو آفرین
از ایوان بشد نزد آن جشنگاه
که خاقان به نخچیر بد با سپاه
بیامد ز کوه اژدهای دژم
کشید آن بهار مرا او بدم
کنون هر بهاری بران مرغزار
چنان هم بیاید ز بهر شکار
برین شهر ما را جوانی نماند
همان نامور پهلوانی نماند
شدند از پی شیرکپی هلاک
برانگیخت از بوم آباد خاک
سواران چینی ومردان کار
بسی تاختند اندران کوهسار
چو از دور بینند چنگال اوی
برو پشت و گوش و سر و یال اوی
بغرد بدرد دل مرد جنگ
مر او را چه شیر و چه پیل و نهنگ
کس اندر نیارد شدن پیش اوی
چوگیرد شمار کم و بیش اوی

بهرام هم می گوید که فردا من به جشنگاهی که گفتی می روم تا جشنگاه شما را به نیروی خداوند از این اژدها خالی کنم

بدو گفت بهرام فردا پگاه
بیایم ببینم من این جشنگاه
به نیروی یزدان که او داد زور
بلند آفرینندهٔ ماه وهور
بپردازم از اژدها جشنگاه
چو بشگیر ما را نمایند راه

حال آیا بهرام می تواند شیر کپی را از بین ببرد یا نه،  می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما. خلاصه برخی از داستان‌ها به صورت صوتی هم در کانال تلگرامی دوستان شاهنامه گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال در لینک زیر بپیوندید

کلماتی که آموختم
بیغاره = [ رَ / رِ ] (اِ) ملامت وسرزنش
بیستگانی = (ص نسبی ، اِ مرکب ) منسوب به بیستگان . || ماهیانه که بنوکر دهند. (رشیدی ). مواجب لشکریان و جیره و ماهیانه ٔ نوکران و هرچیزی که بجهت ایشان مقرر کرده باشند. (برهان
سرآوردن = به پایان رساندن
تیزچنگ = [ چ َ ] (ص مرکب ) دلاور و بهادر و کسی که چیزی را به جلدی و چابکی اخذ کند. (ناظم الاطباء). قوی پنجه
 َ گرمگاه = میان روز که هوا گرم است
بالای =  بالا. پالا. پالاد. پالاده . اسب جنیبت را گویند. (آنندراج ). اسب جنیبت باشد که در پیش برند و یا در دنبال آورند و آنرا کوتل نیز گویند. (فرهنگ اوبهی )

ابیاتی که خیلی دوست داشتم
برفت و غم و رنجش ایدر بماند
دل و دیدهٔ من به خون درنشاند
کنون او سوی روشنایی رسید
پدر را همی جای خواهد گزید

وی اندر شتاب و من اندر درنگ
ز کردارها تا چه آید به چنگ
روان تو دارنده روشن کناد
خرد پیش جان تو جوشن کناد
همی‌خواهم از کردگار جهان
ز روزی ده آشکار و نهان
که یکسر ببخشد گناه مرا
درخشان کند تیره گاه مرا

بدین مرز بی‌یار یار توام
بهر نیک و بد غمگسار توام
In this hopeless land, I am your friend
For better or for worse, I take your sorrow away 

شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور) --- بهرام‌گور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه می‌شود) --- کسری با لقب نوشین روان ---هرمزد  پسر نوشین روان، --- خسرو پسر هرمزد --- بهرام چوبین (فرمانده خسرو که ادعای شاهی کرد و به عنوان شاه  فعلا بر تخت نشسته

قسمت های پیشین

 چو پیدا شد ازآسمان گرد ماه  1834

© All rights reserved

No comments: