Friday 24 August 2018

شاهنامه‌خوانی در منچستر 147

داستان تا جایی رسید که بعد از نمایش ساختگی توهین پادشاه کابل به شعاد (برادر رستم) و قهر و رفتن شعاد به نزد رستم و زال، رستم با زواره و صد سوار برای گوشمالی دادن پادشاه کابل راه می‌افتد ولی نزدیک کابل که می‌رسد پادشاه کابل برای پوزش به پیشواز می‌اید. رستم هم پوزش او را می‌پذیرد و با پادشاه کابل به شادی مینشینند. پادشاه کابل از رستم دعوت می‌کند تا سری به نخجیرگاه هم بزند. رستم هم که اهل شکار است می‌پذیرد

بفرمود تا رخش را زین کنند 
همه دشت پر باز و شاهین کنند 
کمان کیانی به زه بر نهاد 
همی راند بر دشت او با شغاد 
زواره همی رفت با پیلتن 
تنی چند ازان نامدار انجمن
به نخچیر لشکر پراگنده شد
 اگر کنده گر سوی آگنده شد

رخش به چاهی که در راه کنده شده می‌رسد و متوجه می‌شود که خطری در کمین است. از رفتن بازمیماند. رستم به شک و تردید رخش توجه نمی‌کند و با شلاق رخش را به جلو می‌راند. رخش هم به ناچار قدمی برمی‌دارد و با دوپا درون چاهی می‌افتد که کف آن با نیزه پوشیده شده. پهلوی رخش و پاهای رستم پاره و خونین می‌شود

زواره تهمتن بران راه بود 
ز بهر زمان کاندران چاه بود
همی رخش زان خاک می یافت بوی 
تن خویش را کرد چون گردگوی
همی جست و ترسان شد از بوی خاک
زمین را به نعلش همی کرد چاک 
 بزد گام رخش تگاور به راه 
چنین تا بیامد میان دو چاه 
دل رستم از رخش شد پر ز خشم 
زمانش خرد را بپوشید چشم 
یکی تازیانه برآورد نرم 
بزد نیک دل رخش را کرد گرم 
چو او تنگ شد در میان دو چاه 
ز چنگ زمانه همی جست راه
دو پایش فروشد به یک چاهسار
نبد جای آویزش و کارزار
 بن چاه پر حربه و تیغ تیز
نبد جای مردی و راه گریز 
 بدرید پهلوی رخش سترگ
بر و پای آن پهلوان بزرگ 

رستم خودش را کمی بالا می‌کشد و شغاد را می‌بیند که بالای چاه ایستاده، متوجه می‌شود که کار کار شعاد است. به او می‌گوید ‌کاری کردی که آبادی‌ها به ویرانی تبدیل خواهد شد و خودت هم پشیمان می‌شوی. رستم از شغاد می‌خواهد تا حداقل با فرزند او (فرامرز) یکرو باشد. شغاد هم پاسخ می‌دهد که دیگر کسی از تو نخواهد ترسید و به تو باج نخواهد داد

 به مردی تن خویش را برکشید 
دلیر از بن چاه بر سر کشید
چو با خستگی چشمها برگشاد 
بدید آن بداندیش روی شغاد 
بدانست کان چاره و راه اوست 
     شغاد فریبنده بدخواه اوست 
بدو گفت کای مرد بدبخت و شوم 
ز کار تو ویران شد آباد بوم 
پشیمانی آید ترا زین سخن 
بپیچی ازین بد نگردی کهن 
برو با فرامرز و یکتاه باش 
به جان و دل او را نکوخواه باش 
چنین پاسخ آورد ناکس شغاد
که گردون گردان ترا داد داد
 تو چندین چه نازی به خون ریختن
به ایران به تاراج و آویختن
 ز کابل نخوا هی دگر بار سیم 
نه شاهان شوند از تو زین پس به بیم 
که آمد که بر تو سرآید زمان 
  شوی کشته در دام آهرمنان 

در همین موقع پادشاه کابل هم از راه می‌رسد و رستم را خونین می‌بیند. می‌گوید الان برایت دکتر میاورم. رستم می‌گوید که دیگر دکتر به کار من نمیاید. همه رفتنی هستیم و الان هم زمان رفتن من است ولی فرامرز انتقام مرا از تو خواهد گرفت

هم انگه سپهدار کابل ز راه 
به دشت اندر آمد ز نخچیرگاه
گو پیلتن را چنان خسته دید 
همان خستگیهاش نابسته دید
بدو گفت کای نامدار سپاه 
چه بودت برین دشت نخچیرگاه 
شوم زود چندی پزشک آورم 
ز درد تو خونین سرشک آورم 
مگر خستگیهات گردد درست 
نباید مرا رخ به خوناب شست 
تهمتن چنین داد پاسخ بدوی 
  که ای مرد بدگوهر چاره جوی
سر آمد مرا روزگار پزشک 
 تو بر من مپالای خونین سرشک
فراوان نمانی سرآید زمان 
کسی زنده برنگذرد باسمان
نه من بیش دارم ز جمشید فر 
  که ببرید بیور میانش به ار
نه از آفریدون وز کیقباد
بزرگان و شاهان فرخ نژاد
 گلوی سیاوش به خنجر برید 
گروی زره چون زمانش رسید
همه شهریاران ایران بدند 
به رزم اندرون نره شیران بدند
برفتند و ما دیرتر ماندیم 
چو شیر ژیان برگذر ماندیم 
فرامرز پور جهان بین من 
   بیاید بخواهد ز تو کین من 

رستم به شغاد می‌گوید من در حال مردن هستم و به زودی خواهم مرد ولی نمی‌خواهم که شیری در این حال به سراغ من بیاید و مرا بدرد. تیری در کمانم کن و آنرا به من برسان تا اگر لازم شد از خود دفاع کنم. شغاد که از دیدن ناتوانی رستم خوشحال است بدون فکر کردن کمان و تیر رستم را به او می‌دهد و خودش پشت درختی در همان نزدیکی مخفی می‌شود. رستم هم کمان را می‌کشد و تیر را طوری پرت می‌کند که از تنه‌ی درخت عبور می‌کند و شغاد و درخت را بهم می‌دوزد. رستم خدا را شکر می‌گوید که توانسته خودش انتقام خون خود را بگیرد. بعد از آن رستم جان می‌سپارد

چنین گفت پس با شغاد پلید 
که اکنون که بر من چنین بد رسید
ز ترکش برآور کمان مرا 
به کار آور آن ترجمان مرا 
به زه کن بنه پیش من با دو تیر
نباید که آن شیر نخچیرگیر 
 ز دشت اندر آید ز بهر شکار 
من اینجا فتاده چنین نابکار 
ببیند مرا زو گزند آیدم 
کمانی بود سودمند آیدم 
ندرد مگر ژنده شیری تنم 
زمانی بود تن به خاک افگنم 
شغاد آمد آن چرخ را برکشید 
به زه کرد و یک بارش اندر کشید
بخندید و پیش تهمتن نهاد 
  به مرگ برادر همی بود شاد 
+++
تهمتن به سختی کمان برگرفت 
بدان خستگی تیرش اندر گرفت 
برادر ز تیرش بترسید سخت 
بیامد سپر کرد تن را درخت
درختی بدید از برابر چنار 
بروبر گذشته بسی روزگار 
میانش تهی بار و برگش بجای 
نهان شد پسش مرد ناپاک رای 
چو رستم چنان دید بفراخت دست
چنان خسته از تیر بگشاد شست
 درخت و برادر بهم بر بدوخت 
به هنگام رفتن دلش برفروخت 
شغاد از پس زخم او آه کرد 
تهمتن برو درد کوتاه کرد 
بدو گفت رستم ز یزدان سپاس 
که بودم همه ساله یزدان شناس
ازان پس که جانم رسیده به لب 
برین کین ما بر نبگذشت شب 
مرا زور دادی که از مرگ پیش
ازین بی وفا خواستم کین خویش
 بگفت این و جانش برآمد ز تن 
برو زار و گریان شدند انجمن

زواره هم که همیشه همراه رستم بوده همزمان در چاهی دیگر جان می‌سپارد و اینگونه بعد مرگ هم همراه رستم است

زواره به چاهی دگر در بمرد
     سواری نماند از بزرگان و خرد

حال بعد از مرگ رستم چه اتفاقی میفتد می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه خوانی در منچستر

در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

لغاتی که آموختم
آگنده =پر، انباشته

ابیانی که خیلی دوست داشتمه

سر آمد مرا روزگار پزشک 
 تو بر من مپالای خونین سرشک
فراوان نمانی سرآید زمان 
کسی زنده برنگذرد باسمان
نه من بیش دارم ز جمشید فر 
  که ببرید بیور میانش به ار
نه از آفریدون وز کیقباد
بزرگان و شاهان فرخ نژاد
 گلوی سیاوش به خنجر برید 
گروی زره چون زمانش رسید
همه شهریاران ایران بدند 
به رزم اندرون نره شیران بدند
برفتند و ما دیرتر ماندیم 
چو شیر ژیان برگذر ماندیم 

قسمت های پیشین

ص  1129 آگاهی یافتن زال از کشته شدن رستم و آوردن فرامرز تابوت ایشان را
© All rights reserved

Thursday 23 August 2018

Another performance of Sombre Dreams

Withworth Art Gallery: Ten Thousand Waves Closing Celebration 
Saturday 25 August, 11am – 3pm. 
Free, no booking necessary

Performance of Sombre Dreams, Withworth Art Gallery

Our group (DIPACT) will be performing, as part of the Ten Thousand waves Closing Celebration, at Withworth Art Gallery. The event will start at 11 on Saturday 25th Aug. We are one of the groups sharing our response to Isaac Julien's Ten Thousands Waves on that day. Our group should be going on stage at 1:30pm.
Hope to see some of you there.


© All rights reserved

Dr. Maya Angelou: Try to Be a Rainbow in Somebody Else's Cloud | SuperSo...




برای کسی که دچار ابر شده رنگین‌کمان باش

مایا آنجیلو  برای موفقیت چند اصل را پیشنهاد کرده
همیشه کار درست را انجام بده
عاشق باش
از خنده غافل نشو
برای دیگران نعمت باش
سختی را به پیروزی بدل کن
باور کن که استعداد هر کاری را داری
یاد بگیر که در جاش نه بگی
بیشترین سعیت را بکن
هر بار که زمین خوردی، بلند شو


© All rights reserved

Monday 20 August 2018

شاهنامه‌خوانی در منچستر 146

داستان رستم و اسفندیار با کشته شدن اسفندیار به دست رستم به پایان رسید

در این قسمت به داستان رستم و شغاد می‌پردازیم. در ابتدای داستان، طبق معمول  فردوسی از منبع داستان سخن می‌گوید. این راوی شخصی بنام آزادسرو در مرو، از بازماندگان سام نریمان بوده که داستان‌های قدیمی زیادی می‌دانسته و خیلی از جنگ‌های رستم را بیاد داشته 

یکی پیر بد نامش آزاد سرو 
که با احمد سهل بودی به مرو 
دلی پر ز دانش سری پر سخن 
زبان پر ز گفتارهای کهن 
کجا نامه ی خسروان داشتی
تن و پیکر پهلوان داشتی 
 به سام نریمان کشیدی نژاد 
بسی داشتی رزم رستم به یاد

یکی از جالب‌ترین ابیات شاهنامه بیت بعدی است که اشاره به شیوه‌ی کار فردوسی دارد

بگویم کنون آنچ ازو یافتم
سخن را یک اندر دگر بافتم 
 اگر مانم اندر سپنجی سرای 
 روان و خرد باشدم رهنمای 

داستان اینگونه است که یکی از کنیزان زال از او باردار شده (یادداشتی به خود: سر عشق سوزان زال و رودابه چه بلایی آمده؟ با توجه به اینکه بایستی تمام اطرافیان هر فرمانروایی از قوم و قبیله خودش باشند هم‌بستر شدن با دیگر زنان چقدر ضرورت داشته؟)  پیامد رابطه‌ی زال و کنیزش پسری است که شباهت زیادی به پدربزرگش (سام) داشته. وقتی ستاره‌شناسان آینده‌ی این نوزاد را پیشگویی می‌کنند، به طالع بد او اقرار می‌کنند
   
چنین گوید آن پیر دانش پژوه
هنرمند و گوینده و با شکوه 
که در پرده بد زال را برده یی
نوازنده ی رود و گوینده یی 
 کنیزک پسر زاد روزی یکی 
که ازماه پیدا نبود اندکی 
به بالا و دیدار سام سوار 
ازو شاد شد دوده ی نامدار
ستاره شناسان و کنداوران 
ز کشمیر و کابل گزیده سران
ز آتش پرست و ز یزدان پرست 
برفتند با زیج رومی به دست
گرفتند یکسر شمار سپهر 
که دارد بران کودک خرد مهر 
ستاره شمرکان شگفتی بدید
همی این بدان آن بدین بنگرید
 بگفتند با زال سام سوار 
که ای از بلند اختران یادگار 
گرفتیم و جستیم راز سپهر 
ندارد بدین کودک خرد مهر
چو این خوب چهره به مردی رسد 
به گاه دلیری و گردی رسد
کند تخمه ی سام نیرم تباه
      شکست اندرآرد بدین دستگاه 
+++
غمی گشت زان کار دستان سام 
ز دادار گیتی همی برد نام
به یزدان چنین گفت کای رهنمای 
تو داری سپهر روان را به پای
به هر کار پشت و پناهم توی
نماینده ی رای و راهم توی
 سپهر آفریدی و اختر همان
   همه نیکویی باد ما را گمان

اسم این نوزاد را شغاد گذاشتند. وقتی شغاد بزرگ شد (یادداشتی به خود: شاید به دلیل اینکه از دیگر اعضای خانواده‌ی زال دور باشد، پیشگویی ستاره‌شماران؟) او را نزد پادشاه کابل می‌فرستد. پادشاه کابل هم از شغاد خوشش میاید و او را داماد خود می‌کند

بجز کام و آرام و خوبی مباد 
ورا نام کرد آن سپهبد شغاد
همی داشت مادر چو شد سیر شیر
دلارام و گوینده و یادگیر 
 بران سال کودک برافراخت یال
بر شاه کابل فرستاد زال
 جوان شد به بالای سرو بلند 
سواری دلاور به گرز و کمند 
سپهدار کابل بدو بنگرید 
همی تاج و تخت کیان را سزید
به گیتی به دیدار او بود شاد 
   بدو داد دختر ز بهر نژاد 

هر ساله رستم برای جمع‌آوری خراج به کابل می‌رفته. آن سال پادشاه کابل فکر می‌کند که امسال دیگر به علت اینکه شغاد داماد من است و ما عملا جز خانواده‌ی زال شدیم از ما باج نخواهد گرفت. ولی رستم بازهم مثل سابق برای گرفتن باج میاید و از آنان باج و خراج سال را می‌گیرد

چنان بد که هر سال یک چرم گاو 
ز کابل همی خواستی باژ و ساو 
در اندیشه ی مهتر کابلی 
چنان بد کزو رستم زابلی
نگیرد ز کار درم نیز یاد 
ازان پس که داماد او شد شغاد 
چو هنگام باژ آمد آن بستدند 
 همه کابلستان بهم بر زدند 

اینکار باعث شد که شغاد ناراحت بشود و پنهانی با پادشاه کابل نقشه‌ای برای از بین‌بردن رستم بکشند. شغاد پیشنهاد داد که در مجلسی که همه هستند چنین وانمود کن که مستی، بعد به من توهین کن و من به حالت قهر پیش رستم و زال می‌روم و ماجرا را می‌گویم. حتما رستم به پشتبانی من به اینجا میاید. تو هم سر راه به نخجیرگاه چاه بکن و کف چاه‌ها را نیزه بگذار تا رستم هنگام عبور در چاه بیفتد و از بین برود

دژم شد ز کار برادر شغاد 
نکرد آن سخن پیش کس نیز یاد 
چنین گفت با شاه کابل نهان
که من سیر گشتم ز کار جهان 
برادر که او را ز من شرم نیست 
مرا سوی او راه و آزرم نیست
چه مهتر برادر چه بیگانه یی 
چه فرزانه مردی چه دیوانه یی
بسازیم و او را به دام آوریم 
به گیتی بدین کار نام آوریم
بگفتند و هر دو برابر شدند 
   به اندیشه از ماه برتر شدند 
+++
چنین گفت با شاه کابل شغاد 
که گر زین سخن داد خواهیم داد
یکی سور کن مهتران را بخوان 
می و رود و رامشگران را بخوان
به می خوردن اندر مرا سرد گوی
میان کیان ناجوانمرد گوی 
 ز خواری شوم سوی زابلستان 
بنالم ز سالار کابلستان 
چه پیش برادر چه پیش پدر 
ترا ناسزا خوانم و بدگهر 
برآشوبد او را سر از بهر من
  بیابد برین نامور شهر من 
+++
تو نخچیرگاهی نگه کن به راه 
بکن چاه چندی به نخچیرگاه
براندازه ی رستم و رخش ساز 
به بن در نشان تیغهای دراز 
همان نیزه و حربه ی آبگون
بسنان از بر و نیزه زیر اندرون 
اگر صد کنی چاه بهتر ز پنج 
چو خواهی که آسوده گردی ز رنج 
بجای آر صد مرد نیرنگ ساز 
بکن چاه و بر باد مگشای راز 
سر چاه را سخت کن زان سپس 
 مگوی این سخن نیز با هیچ کس 

شغاد و پادشاه کابل طبق نقشه عمل می‌کنند و در مجلسی در حضور بزرگان  شغاد شروع می‌کند به تعریف از خود و اینکه پدر من زال است و برادرم رستم. پادشاه کابل هم می‌گوید نه هیچ‌کدام از آنها تو را به چیزی به حساب نمی‌آورند. شغاد هم خجل از میان مجلس بلند میشود  به سمت زابلستان می‌رود

چو سر پر شد از باده ی خسروی 
شغاد اندر آشفت از بدخوی همی 
چنین گفت با شاه کابل که من 
سرفرازم به هر انجمن 
برادر چو رستم چو دستان پدر
زین نامورتر که دارد گهر 
 ازو شاه کابل برآشفت و گفت 
اکه چندین چه داری سخن در نهفت
تو از تخمه ی سام نیرم نه ای 
برادر نه ای خویش رستم نه ای
نکردست یاد از تو دستان سام 
برادر ز تو کی برد نیز نام 
تو از چاکران کمتری بر درش 
برادر نخواند ترا مادرش
ز گفتار او تنگ دل شد شغاد 
برآشفت و سر سوی زابل نهاد 
همی رفت با کابلی چند مرد 
دلی پر ز کین لب پر از باد سرد 
بیامد به درگاه فرخ پدر 
   دلی پر ز چاره پر از کینه سر 

شغاد به منزل زال وارد می‌شود. زال از دیدار وی خوشحال است  و ضمن احوال‌پرسی از رفتار پادشاه کابل با او هم می‌پرسد. شغاد هم که منتظر چنین موقعیتی بوده می‌گوید از او با من صحبت نکن که خیلی دلم پر است. قبلا بمن احترامی می‌گذاشت ولی در مجلسی وقتی مست کرد ماهیت اصلی خودش را نشان داد و گفت که ما تا کی باید به سیستان باج بدهیم و بمن هم گفت تو اصلا فرزند زال نیستی، اگرهم هستی کسی برای تو اهمیتی قائل نیست. رستم هم می‌گوید الان با سپاه راهی می‌شوم و حقش را کف دستش می‌گذارم  

چگونه است کار تو با کابلی
چه گویند از رستم زابلی 
 چنین داد پاسخ به رستم شغاد
که از شاه کابل مکن نیز یاد 
 ازو نیکویی بد مرا پیش ازین
چو دیدی مرا خواندی آفرین 
 کنون می خورد چنگ سازد 
سر از هر کسی برفرازد 
همی مرابر سر انجمن خوار کرد
همی همان گوهر بد پدیدار کرد
+++
همی گفت تا کی ازین باژ و ساو 
نه با سیستان ما نداریم تاو
ازین پس نگوییم کو رستمست 
نه زو مردی و گوهر ما کمست
نه فرزند زالی مرا گفت نیز 
وگر هستی او خود نیرزد به چیز
ازان مهتران شد دلم پر ز درد 
ز کابل براندم دو رخساره زرد 
چو بشنید رستم برآشفت و گفت 
که هرگز نماند سخن در نهفت 
ازو نیر مندیش وز لشکرش 
که مه لشکرش باد و مه افسرش
من او را بدین گفته بیجان کنم 
    برو بر دل دوده پیچان کنم 

شغاد ولی به رستم می‌گوید که نه تو با سپاه سراغش نرو. بهرحال مست بوده و چیزی گفته، خودش هم حتما پشیمان است و برای معذرت خواهی میاید خدمتت. رستم هم می‌گوید احتمالا همین‌طوراست. من و زواره با صد نفر همراه و بدون سپاه به سراغش می‌رویم

بیامد بر مرد جنگی شغاد 
که با شاه کابل مکن رزم یاد 
که گر نام تو برنویسم بر آب 
به کابل نیابد کس آرام و خواب 
که یارد که پیش تو آید به جنگ 
وگر تو بجنبی که سازد درنگ 
برآنم که او زین پشمان شدست 
وزین رفتم سوی درمان شدست 
بیارد کنون پیش خواهشگران 
ز کابل گزیده فراوان سران 
چنین گفت رستم که اینست راه 
مرا خود به کابل نباید سپاه 
زواره بس و نامور صد سوار
پیاده همان نیز صد نامدار 

در همین فاصله پادشاه کابل صد چاه در راه به نخجیرگاه کند، ته چاه‌ها خنجر آبگون گذاشت و روی چاه‌ها را با پوشال پوشاند

ببرد از میان لشکری چاه کن 
کجا نام بردند زان انجمن 
سراسر همه دشت نخچیرگاه 
همه چاه بد کنده در زیر راه 
زده حربه ها را بن اندر زمین 
همان نیز ژوپین و شمشیر کین 
به خاشاک کرده سر چاه کور
که مردم ندیدی نه چشم ستور 

وقتی که رستم به نزدیک کابل رسید پادشاه کابل برای معذرت خواهی پابرهنه نزدیک رستم میاید و از او بابت رفتار ناشایستش با شغاد معذرت می‌خواهد. رستم هم او را می‌بخشد و در مجلس بزم او شرکت می‌کند

چو رستم دمان سر برفتن نهاد 
سواری برافگند پویان شغاد 
که آمد گو پیلتن با سپاه 
یا پیش وزان کرده زنهار خواه 
سپهدار کابل بیامد ز شهر 
زبان پرسخن دل پر از کین و زهر
چو چشمش به روی تهمتن رسید 
پیاده شد از باره کو را بدید 
ز سرشاره ی هندوی برگرفت
 برهنه شد و دست بر سر گرفت
+++
همان موزه از پای بیرون کشید 
به زاری ز مژگان همی خون کشید 
دو رخ را به خاک سیه بر نهاد 
همی کرد پوزش ز کار شغاد
که گر مست شد بنده از بیهشی 
نمود اندران بیهشی سرکشی
سزد گر ببخشی گناه مرا 
کنی تازه آیین و راه مرا 
همی رفت پیشش برهنه دو پای
سری پر ز کینه دلی پر ز رای
 ببخشید رستم گناه ورا 
بیفزود زان پایگاه ورا 
بفرمود تا سر بپوشید و پای
   به زین بر نشست و بیامد ز جای 

در هنگام بزم پادشاه کابل به رستم می‌گوید که نخجیرگاهی داریم که جون میدهد برای شکار رستم: پر از گورخر، آهو و بز کوهی است. رستم هم که عاشق شکار بوده خوشحال می‌شود و به راهنمایی پادشاه کابل به سمت نخجیرگاه راهی می‌شود

بسی خوردنیها بیاورد شاه 
بیاراست خرم یکی جشنگاه
می آورد و رامشگران را بخواند 
مهان را به تخت مهی بر نشاند 
ازان سپ به رستم چنین گفت شاه 
که چون رایت آید به نخچیرگاه 
یکی جای دارم برین دشت و کوه 
به هر جای نخچیر گشته گروه 
همه دشت غرمست و آهو و گور
بکسی را که باشد تگاور ستور 
 به چنگ آیدش گور و آهو به دشت 
ازان دشت خرم نشاید گذشت 
ز گفتار او رستم آمد به شور 
زان دشت پرآب و نخچیرگور
به چیزی که آید کسی را زمان
  بپیچد دلش کور گردد گمان 
چنين است کار جهان جهان
نخواهد گشادن بمابر نهان
به دريا نهنگ و به هامون پلنگ
همان شير جنگاور تيزچنگ
ابا پشه و مور در چنگ مرگ
يکی باشد ايدر بدن نيست برگ

رفتن به این نخجیرگاه چه کاری دست رستم میدهد می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه خوانی در منچستر

در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

لغاتی که آموختم
آبگون = به رنگ آب، کبود

ابیانی که خیلی دوست داشتم
نگر تا چه گفتست مرد خرد
که هرکس که بد کرد کیفر برد 

به چیزی که آید کسی را زمان 
بپیچد دلش کور گردد گمان
چنین است کار جهان جهان
نخواهد گشادن بمابر نهان
 به دریا نهنگ و به هامون پلنگ
همان شیر جنگاور تیزچنگ
 ابا پشه و مور در چنگ مرگ
   یکی باشد ایدر بدن نیست برگ

قسمت های پیشین

ص  1126 کشته شدن رستم در چاه نخچیرگاه
© All rights reserved

Thursday 16 August 2018

Wednesday 15 August 2018

شاهنامه‌خوانی در منچستر 145

داستان تا جایی رسید که اسفندیار به دست رستم کشته شده. قبل از مرگ، بهمن پسرش را به رستم می‌سپارد تا در زابلستان نگهش دارد و در حق او پدری کند و آیین بزم و رزم را به او بیاموزد. رستم هم قول می‌دهد تا بهمن را بجای گشتاسپ به تخت بنشاند

زواره (برادر رستم) به او هشدار می‌دهد که پذیرش بهمن درست مثل این است که بچه شیری را در دامانت بپروری. بالاخره این بچه شیر، شیر می‌شود و بهمن به خونخواهی پدرش قد علم خواهد کرد. این هم به ضرر توست و هم به ‌ضرر زابلستان. رستم پاسخ می‌دهد که با تقدیر نمی‌شود مبارزه کرد و نباید نفوس بد زد

زواره بدو گفت کای نامدار
نبايست پذرفت زو زينهار
ز دهقان تو نشنيدی آن داستان
که ياد آرد از گفته باستان
که گر پروری بچه نره شير
شود تيزدندان و گردد دلير
چو سر برکشد زود جويد شکار
نخست اندر آيد به پروردگار
دو پهلو برآشفته از خشم بد
نخستين ازان بد به زابل رسد
چو شد کشته شاهی چو اسفنديار
ببينند ازين پس بد روزگار
ز بهمن رسد بد به زابلستان
بپيچند پيران کابلستان
نگه کن که چون او شود تاجدار
به پيش آورد کين اسفنديار
بدو گفت رستم که با آسمان
نتابد بدانديش و نيکی گمان
من آن برگزيدم که چشم خرد
بدو بنگرد نام ياد آورد
گر او بد کند پيچد از روزگار
تو چشم بلا را به تندی مخار

 جسد اسفندیار در پارچه‌ی حریری پیچیده می‌شود و در تابوت گذاشته. روی تابوت آهنی که بدن اسفندیار در داخل آن آرامیده قیراندود می‌شود و روی آن مشک و عبیر می‌ریزند. کفن اسفندیار زربفت است و  تاج فیروزه بر سر دارد. یادداشتی به خود: آیا قیراندود کردن تابوت می‌تواند به معنی نگه داشتن جسد برای مدت طولانی‌تری باشد؟ چون باید چندین روز در راه می‌بودند تا به محل فرمانروایی گشتاسپ (بلخ؟) برسد

یکی نغز تابوت کرد آهنين
بگسترد فرشی ز ديبای چين
بيندود يک روی آهن به قير
پراگند بر قير مشک و عبير
ز ديبای زربفت کردش کفن
خروشان برو نامدار انجمن
ازان پس بپوشيد روشن برش
ز پيروزه بر سر نهاد افسرش
سر تنگ تابوت کردند سخت
شد آن بارور خسروانی درخت

سپاه با تابوت اسفندیار از زابل راه افتادند. بهمن به ایوان رستم رفت و رستم او را در حمایت خود گرفت. به گشتاسپ خبر رسید که اسفندیار کشته شده. او هم جامه چاک داد و شروع به عزاداری کرد. خبر به سراسر کشور رسید و بزرگان همه عزادار اسفندیار بودند و همه از دست گشتاسپ خشمگین 

سپه رفت و بهمن به زابل بماند
به مژگان همی خون دل برفشاند
تهمتن ببردش به ايوان خويش
همی پرورانيد چون جان خويش
به گشتاسپ آگاهي آمد ز راه
نگون شد سر نامبردار شاه
همی جامه را چاک زد بر برش
به خاک اندر آمد سر و افسرش
خروشی برآمد ز ايوان به زار
جهان شد پر از نام اسفنديار
به ايران ز هر سو که رفت آگهی
بينداخت هرکس کلاه مهی
همی گفت گشتاسپ کای پاک دين
که چون تو نبيند زمان و زمين
پس از روزگار منوچهر باز
نيامد چو تو نيز گردنفراز
+++
بزرگان ايران گرفتند خشم
ز آزرم گشتاسپ شستند چشم
به آواز گفتند کای شوربخت
چو اسفندياری تو از بهر تخت
به زابل فرستی به کشتن دهي
تو بر گاه تاج مهی برنهي
سرت را ز تاج کيان شرم باد
به رفتن پي اخترت نرم باد
برفتند يکسر ز ايوان او
پر از خاک شد کاخ و ديوان او

تابوت اسفندیار که به ایوان گشتاسپ می‌رسد همسر، مادر و خواهرانش دور و بر آن جمع می‌شوند و از پشوتن می‌خواهند تا اسفندیار را بر آنان بنمایاند. پشوتن هم از آهنگران می‌خواهد تا سوهان تیز بیاوردند و سر تابوت را باز کنند. دوباره غوغا و زاری شروع می‌شود. مادر و خواهران گشتاسپ به سراغ اسب او رفتند که اسفندیار بر پشت او کشته شده بود. کتایون (مادر اسفندیار) مرتب خاک بر فرق سر اسب می‌ریزد و می‌گوید اکنون چه کسی را به جنگ خواهی برد

پشوتن غمی شد ميان زنان
خروشان و گوشت از دو بازو کنان
به آهنگران گفت سوهان تيز
بياريد کامد کنون رستخيز
سر تنگ تابوت را باز کرد
به نوي يکی مويه آغاز کرد
چو مادرش با خواهران روی شاه
پر از مشک ديدند ريش سياه
برفتند يکسر ز بالين شاه
خروشان به نزديک اسپ سياه
بسودند پر مهر يال و برش
کتايون همی ريخت خاک از برش
کزو شاه را روز برگشته بود
به آورد بر پشت او کشته بود
کزين پس کرا برد خواهی به جنگ
کرا داد خواهی به چنگ نهنگ
به يالش همی اندرآويختند
همی خاک بر تارکش ريختند
+++
ز تو دور شد فره و بخردی
بيابی تو بادافره ايزدی
شکسته شد اين نامور پشت تو
کزين پس بود باد در مشت تو
 بگفت اين و رخ سوی جاماسپ کرد
که ای شوم بدکيش و بدزاد مرد

خواهران اسفندیار بر پدر شوریدند که کشته شدن اسفندیار تقصیر تو و جاماسپ است: او به تو گفت که اسفندیار بر دست رستم خواهد شد و تو هم اسفندیار را به این سفر فرستادی.

ز گيتي ندانی سخن جز دروغ
به کژی گرفتی ز هرکس فروغ
ميان کيان دشمنی افگني
همی اين بدان آن بدين برزنی
ندانی همی جز بد آموختن
گسستن ز نيکی بدی توختن
يکی کشت کردی تو اندر جهان
که کس ندرود آشکار و نهان
بزرگی به گفتار تو کشته شد
که روز بزرگان همه گشته شد
تو آموختی شاه را راه کژ
ايا پير بی راه و کوتاه و کژ
تو گفتی که هوش يل اسفنديار
بود بر کف رستم نامدار
بگفت اين و گويا زبان برگشاد
همه پند و اندرز او کرد ياد
هم اندرز بهمن به رستم بگفت
برآورد رازي که بود از نهفت
چو بشنيد اندرز او شهريار
پشيمان شد از کار اسفنديار
پشوتن بگفت آنچ بودش نهان
به آواز با شهريار جهان
چو پردخته گشت از بزرگان سرای
برفتند به آفريد و همای
به پيش پدر بر بخستند روی
ز درد برادر بکندند موی

صر و صداها کم‌کم بالا می‌گیرد. گشتاسپ به پشوتن می‌گوید که این غائله را ختم کن. پشوتن هم نزد مادر اسفندیار می‌رود و می‌گوید چرا اینقدر بر این تابوت می‌کوبی؟ نمی‌بینی که او آرام خوابیده. کتایون هم تسلیم می‌شود و آرام می‌گیرد ولی تا سال‌ها به یاد داستان بند دستان و تیز گز در کوچه  برزن عزاداری برپا می‌شود

ز ايدر به زابل فرستاديش
بسي پند و اندرزها داديش
که تا از پی تاج بيجان شود
جهانی برو زار و پيچان شود
نه سيمرغ کشتش نه رستم نه زال
تو کشتي مر او را چو کشتي منال
ترا شرم بادا ز ريش سپيد
که فرزند کشتی ز بهر اميد
جهاندار پيش از تو بسيار بود
که بر تخت شاهي سزاوار بود
به کشتن ندادند فرزند را
نه از دوده خويش و پيوند را
چنين گفت پس با پشوتن که خيز
برين آتش تيزبر آب ريز
بيامد پشوتن ز ايوان شاه
زنان را بياورد زان جايگاه
پشوتن چنين گفت با مادرش
که چندين به تنگي چه کوبی درش
که او شاد خفتست و روشن روان
چو سير آمد از مرز و از مرزبان
بپذرفت مادر ز دين دار پند
به داد خداوند کرد او پسند
ازان پس به سالي به هر برزنی
به ايران خروشي بد و شيونی
ز تير گز و بند دستان زال
همي مويه کردند بسيار سال

مدتی بعد وقتی همه چیز آرام گرفت رستم نامه‌ای به گشتاسپ می‌نویسد و می‌گوید که پشوتن شاهد است که من خیلی خواستم تا جلوی مبارزه با اسفندیار را بگیرم لی او زیر بار نمی‌رفت. تقدیر چنان بود تا اسفندیار کشته شود و دل من پر از درد

همی بود بهمن به زابلستان
به نخچير گر با می و گلستان
سواری و می خوردن و بارگاه
بياموخت رستم بدان پور شاه
به هر چيز پيش از پسر داشتش
شب و روز خندان به بر داشتش
چو گفتار و کردار پيوسته شد
در کين به گشتاسپ بر بسته شد
يکی نامه بنوشت رستم به درد
همه کار فرزند او ياد کرد
سر نامه کرد آفرين از نخست
بدانکس که کينه نبودش نجست
دگر گفت يزدان گوای منست
پشوتن بدين رهنمای منست
که من چند گفتم به اسفنديار
مگر کم کند کينه و کارزار
سپردم بدو کشور و گنج خويش
گزيدم ز هرگونه يي رنج خويش
زمانش چنين بود نگشاد چهر
مرا دل پر از درد و سر پر ز مهر
بدين گونه بد گردش آسمان
بسنده نباشد کسي با زمان

رستم ادامه می‌دهد که زیر نظر من بهمن جنگجویی شده که  برای پادشاهی تعلیم دیده. پشوتن گفته‌های رستم را تایید می‌کند و شهادت می‌دهد که او خیلی سعی کرده تا از رویارویی با اسفندیار سرباز بزند. پشتاسپ هم او را می‌بخشد 
از طرفی هم جااز طرفی جاماسپ هم پیشبینی می‌کند که بهمن به پادشاهی می‌رسد و به گشتاسپ پیشنهاد می‌دهد که بهتر است که نامه‌ای به او بنویسی و به او بگویی که نوه ما هستی و خیلی عزیزی بیش از این در غربت نمان و برگرد 

کنون اين جهانجوي نزد منست
که فرخ نژاد اورمزد منست
هنرهای شاهانش آموختم
از اندرز فام خرد توختم
چو پيمان کند شاه پوزش پذير
کزين پس نينديشد از کار تير
نهان من و جان من پيش اوست
اگر گنج و تاجست و گر مغز و پوست
چو آن نامه شد نزد شاه جهان
پراگنده شد آن ميان مهان
پشوتن بيامد گوايي بداد
سخنهای رستم همه کرد ياد
همان زاری و پند و اروند او
سخن گفتن از مرز و پيوند او
ازان نامور شاه خشنود گشت
گراينده را آمدن سود گشت
ز رستم دل نامور گشت خوش
نزد نيز بر دل ز تيمار تش
هم اندر زمان نامه پاسخ نوشت
به باغ بزرگی درختي بکشت
چنين گفت کز جور چرخ بلند
چو خواهد رسيدن کسی را گزند
به پرهيز چون بازدارد کسي
وگر سوی دانش گرايد بسي
پشوتن بگفت آنچ درخواستی
دل من به خوبي بياراستی
ز گردون گردان که يارد گذشت
خردمند گرد گذشته نگشت
تو آنی که بودی وزان بهتری
به هند و به قنوج بر مهتری
ز بيشی هرآنچت ببايد بخواه
ز تخت و ز مهر و ز تيغ و کلاه
فرستاده پاسخ بياورد زود
بدان سان که رستمش فرموده بود
چنين تا برآمد برين گاه چند
ببد شاهزاده به بالا بلند
خردمند و بادانش و دستگاه
به شاهی برافراخت فرخ کلاه
بدانست جاماسپ آن نيک و بد
که آن پادشاهی به بهمن رسد
به گشتاسپ گفت ای پسنديده شاه
ترا کرد بايد به بهمن نگاه
ز دانش پدر هرچ جست اندر اوی
به جای آمد و گشت با آب روی
به بيگانه شهری فراوان بماند
کسی نامه تو بروبر نخواند
به بهمن يکی نامه بايد نوشت
بسان درختی به باغ بهشت
که داری به گيتی جز او يادگار
گسارنده درد اسفنديار
خوش آمد سخن شاه گشتاسپ را
بفرمود فرخنده جاماسپ را
که بنويس يک نامه نزديک اوی
يکی سوی گردنکش کينه جوی
که يزدان سپاس ای جهان پهلوان
که ما از تو شاديم و روشن روان
نبيره که از جان گرامی تر است
به دانش ز جاماسپ نامی تر است
به بخت تو آموخت فرهنگ و رای
سزد گر فرستی کنون باز جای
يکی سوی بهمن که اندر زمان
چو نامه بخوانی به زابل ممان
که ما را به ديدارت آمد نياز
برآرای کار و درنگی مساز

با دریافت نامه گشتاسپ که بهمن (نوه‌اش) را نزد خود خوانده بود، بهمن راهی می‌شود تا نزد گشتاسپ برود. رستم دو منزل مشایعتش می‌کند و بقیه راه را بهمن تنها به نزد گشتاسپ می‌رود. بهمن دستان خیلی بلندی داشته که تا سر زانوهایش می‌رسیده.  گشتاسپ که او را می‌بیند، می‌گوید که خیلی شبیه پدرت هستی و او را اردشیر می‌خواند (اردشیر درازدست؟) گشتاسپ شروع به امتحان بهمن می‌کند و بهمن هم از پس همه‌ی آزمون‌ها برمیاید و علاقه‌ی پدربزرگ را به خود جلب می‌کند 

تهمتن بيامد دو منزل به راه
پس او را فرستاد نزديک شاه
چو گشتاسپ روی نبيره بديد
شد از آب ديده رخش ناپديد
بدو گفت اسفندياری تو بس
نمانی به گيتی جز او را به کس
ورا يافت روشن دل و يادگير
ازان پس همی خواندش اردشير
گوی بود با زور و گيرنده دست
خردمند و دانا و يزدان پرست
+++
چو بر پای بودی سرانگشت اوی
ز زانو فزونتر بدی مشت اوی
همی آزمودش به يک چندگاه
به بزم و به رزم و به نخجيرگاه
به ميدان چوگان و بزم و شکار
گوی بود مانند اسفنديار
ازو هيچ گشتاسپ نشکيفتی
به می خوردن اندرش بفريفتی
همی گفت کاينم جهاندار داد
غمی بودم از بهر تيمار داد
بماناد تا جاودان بهمنم
چو گم شد سرافراز رويين تنم

حال آیا بهمن به پادشاهی می‌رسد یا نه می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه خوانی در منچستر

در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

لغاتی که آموختم
تارک =  فرق سر

ابیانی که خیلی دوست داشتم
ازان پس به سالي به هر برزنی
به ايران خروشي بد و شيونی
ز تير گز و بند دستان زال
همي مويه کردند بسيار سال

بزرگان ايران گرفتند خشم
ز آزرم گشتاسپ شستند چشم
به آواز گفتند کای شوربخت
چو اسفندياری تو از بهر تخت
به زابل فرستی به کشتن دهي
تو بر گاه تاج مهی برنهي
سرت را ز تاج کيان شرم باد
به رفتن پي اخترت نرم باد

قسمت های پیشین

ص  1121 داستان رستم و شغاد