داستان تا
جایی رسید که رستم به راهنمایی سیمرغ از چوب گز تیری دوسر ساخته تا با زدن به
چشمان اسفندیار (تنها راه از بین بردن اسفندیار که رویینتن است) در جنگ با او
بتواند پیروز شود
فردای آنروز
رستم به سراغ اسفندیارمیرود. اسفندیار که رستم و رخش را سالم میبیند تعجب میکند
و به پشوتن میگوید که اینجادوی زال است که با وجود زخمهای عمیقی که دیروز بر
آنها وارد کردم اکنون رستم و رخش سالم روبروی ما هستند
سپیده همانگه ز که بر دمید
میان شب تیره اندر چمید
بپوشید رستم سلیح نبرد
همی از جهان آفرین یاد کرد
چو آمد بر لشکر نامدار
که کین جوید از رزم اسفندیار
بدو گفت
برخیز ازین خواب خوش
برآویز با رستم کینه کش
+++
چو بشنيد آوازش اسفنديار
سليح جهان پيش او گشت خوار
چنين گفت پس با پشوتن که شير
بپيچد ز چنگال مرد دلير
گمانی نبردم که رستم ز راه
به ايوان کشد ببر و گبر و کلاه
همان بارکش رخش زيراندرش
ز پيکان نبود ايچ پيدا برش
شنيدم که دستان جادوپرست
به هنگام يازد به خورشيد دست
چو خشم آرد
از جادوان بگذرد
برابر نکردم پس اين با خرد
اسفندیار
جوشن میپوشد و به نزد رستم میرود. به او میگوید تو از جادوی زال جانی دوباره
گرفتی که توانستی برگردی. رستم همانطوری که سیمرغ از او خواسته بود با پوزش از
اسفندیار آغاز میکند و بازهم سعی میکند که با او بسازد و از نبرد با او دوری
جوید. رستم میگوید به سرای من بیا و مهمان من باش. من گنج و دارایی به تو
میدهم و بعد با پای خودم همراهت به درگاه گشتاسپ میایم. آنوقت اگر او خواست مرا
بکشد یا در بندم کند میپذیرم
پوشيد جوشن يل اسفنديار
بيامد بر رستم نامدار
خروشيد چون روی رستم بديد
که نام تو باد از جهان ناپديد
فراموش کردی تو سگزی مگر
کمان و بر مرد پرخاشخر
ز نيرنگ زالی بدين سان درست
وگرنه که پايت همی گور جست
بکوبمت زين گونه امروز يال
کزين پس نبيند ترا زنده زال
چنين گفت رستم به اسفنديار
که ای سير ناگشته از کارزار
بترس از جهاندار يزدان پاک
خرد را مکن با دل اندر مغاک
من امروز نز بهر جنگ آمدم
پي پوزش و نام و ننگ آمدم
تو با من به بيداد کوشی همی
دو چشم خرد را بپوشی همی
به خورشيد و ماه و به استا و زند
که دل را نرانی به راه گزند
نگيری به ياد آن سخنها که رفت
وگر پوست بر تن کسی را بکفت
بيابی ببينی يکی خان من
روندست کام تو بر جان من
گشايم در گنج ديرينه باز
کجا گرد کردم به سال دراز
کنم بار بر بارگيهای خويش
به گنجور ده تا براند ز پيش
برابر همی با تو آيم به راه
کنم هرچ فرمان دهی پيش شاه
اگر کشتنيم او کشد شايدم
همان نيز اگر بند فرمايدم
همی چاره جويم که تا روزگار
ترا سير گرداند از کارزار
نگه کن که دانای پيشی چه گفت
که هرگز مباد اختر شوم جفت
چنين داد پاسخ که مرد فريب
نيم روز پرخاش و روز نهيب
اگر زنده خواهی که ماند به جای
نخستين سخن بند بر نه به پای
از ايوان و خان چند گويی همی
رخ آشتی را بشويی همی
دگر باره رستم زبان برگشاد
مکن شهريارا ز بيداد ياد
مکن نام من در جهان زشت و خوار
که جز بد نيايد ازين کارزار
دگر گنج سام نريمان و زال
گشايم به پيش تو ای بی همال
همه پاک پيش تو گرد آورم
ز زابلستان نيز مرد آورم
که تا مر ترا نيز فرمان کنند
روان را به فرمان گروگان کنند
ازان پس به پيشت پرستاروار
دوان با تو آيم بر شهريار
ز دل دور کن شهريارا تو کين
مکن ديو را با خرد همنشين
جز از بند ديگر ترا دست هست
بمن بر که شاهی و يزدان پرست
که از بند تا جاودان نام بد
بماند به من وز تو انجام بد
به رستم چنين گفت اسفنديار
که تا
چندگويی سخن نابکار
جز از بند گر کوشش (و) کارزار
به پيشم دگرگونه پاسخ ميار
به تندی به پاسخ گو نامدار
چنين گفت کای پرهنر شهريار
همی خوار داری تو گفتار من
به خيره بجويی تو آزار من
چنين داد پاسخ که چند از فريب
همانا به تنگ اندر آمد نشيب
رستم که میبیند
که اسفندیار کوتاه نمیآید و چارهای ندارد به جنگ تنمیدهد. کمان را به زه میکند
ولی اول به سوی آسمان نیایش میکند که پروردگارا تو میدانی که سعی خودم را کردم،
اسفندیار کوتاه نمیآید. مرا ببخش
دانست رستم که لابه به کار
نيايد همی پيش اسفنديار
کمان را به زه کرد و آن تير گز
که پيکانش را داده بد آب رز
همی راند تير گز اندر کمان
سر خويش کرده سوی آسمان
همی گفت کای پاک دادار هور
فزاينده دانش و فر و زور
همی بينی اين پاک جان مرا
توان مرا هم روان مرا
که چندين بپيچم که اسفنديار
مگر سر بپيچاند از کارزار
تو دانی که بيداد کوشد همی
همی جنگ و مردی فروشد همی
به بادافره اين گناهم مگير
توی آفريننده ماه و تير
اسفندیار که
میبیند که رستم کمان به دست مردد مانده میگوید الان مزهی پیکان لهراسپی را
خواهی چشید و تیری به سمت او میاندازد. رستم هم تیر دوسر را
که از چوب گز ساخته به کمان میگذارد و به سمت چشمان اسفندیار پرتاب میکند.
اسفندیار زخمی میشود، دولا روی اسب میماند، کمانش از دستش میافتد و زمین غرق
خون میشود
چو خودکامه جنگی بديد آن درنگ
که رستم همی دير شد سوی جنگ
بدو گفت کای سگزی بدگمان
نشد سير جانت ز تير و کمان
ببينی کنون تير گشتاسپی
دل شير و پيکان لهراسپی
يکی تير بر ترگ رستم بزد
چنان کز کمان سواران سزد
تهمتن گز اندر کمان راند زود
بران سان که سيمرغ فرموده بود
بزد تير بر چشم اسفنديار
سيه شد جهان پيش آن نامدار
خم آورد بالای سرو سهی
ازو دور شد دانش و فرهی
نگون شد سر شاه يزدان پرست
بيفتاد چاچی کمانش ز دست
گرفته بش و يال اسپ سياه
ز خون لعل شد خاک آوردگاه
چنين گفت رستم به اسفنديار
که آوردی آن تخم زفتی به بار
تو آنی که گفتی که رويين تنم
بلند آسمان بر زمين بر زنم
من از شست تو هشت تير خدنگ
بخوردم نناليدم از نام و ننگ
به يک تير برگشتی از کارزار
بخفتی بران باره نامدار
هم اکنون به خاک اندر آيد سرت
بسوزد دل مهربان مادرت
هم انگه سر نامبردار شاه
نگون اندر آمد ز پشت سپاه
زمانی همی بود تا يافت هوش
بر خاک بنشست و بگشاد گوش
سر تير بگرفت و بيرون کشيد
همی پر و پيکانش در خون کشيد
به بهمن
(فرزند اسفندیار) خبر دادند که پدرت بر خاک افتاده او هم با پشوتن (فرمانده سپاه
اسفندیار) به سمت اسفندیار میروند و بر بدن نیمه جان اسفندیار زاری میکنند.
پشوتن میگوید که راز جهان را کسی نمیداند که چنین مرد دینداری که دین را بر همهی
جهان سایهگستر کرد در جوانی بر خاک افتاده و کسی که افراد بیشماری را به عذاب و
درد گرفتار کرده سالیان دراز عمر میکند و هیچ گزندی نمیبیند - عجب این ابیات
تازه هستند و گویا همین امروز برای حال ما نوشته شدهاند! پشوتن تاج و تخت را
نفرین میکند که در نهایت اسفندیار را به خاک و خون کشیده
همانگه به بهمن رسيد آگهی
که تيره شد آن فر شاهنشهی
بيامد به پيش پشوتن بگفت
که پيکار ما گشت با درد جفت
تن ژنده پيل اندر آمد به خاک
دل ما ازين درد کردند چاک
برفتد هر دو پياده دوان
ز پيش سپه تا بر پهلوان
پشوتن همی گفت راز جهان
که داند ز دين آوران و مهان
چو اسفندياری که از بهر دين
به مردی برآهيخت شمشير کين
جهان کرد پاک از بد بت پرست
به بد کار هرگز نيازيد دست
ددی را کزو هست گيتی به درد
پرآزار ازو جان آزاد مرد
فراوان برو بگذرد روزگار
که هرگز
نبيند بد کارزار
کنون آمدت سودمندی به کار
که در خاک بيند ترا روزگار
که نفرين برين تاج و اين تخت باد
بدين کوشش بيش و اين بخت باد
که چو تو سواری دلير و جوان
سرافراز و دانا و روشن روان
بدين سان شود کشته در کارزار
به زاری سرآيد برو روزگار
که مه تاج بادا و مه تخت شاه
مه گشتاسپ و جاماسپ و آن بارگاه
اسفندیار به
پشوتن میگوید آرام باش ما همه یک روز از این دنیا میرویم. امیدوارم که در بهشت
به پاداش کردههایم برسم. بعد تیری که از چوب گز ساخته شده بود و او را بیجان
کرده بود به پشوتن نشان میدهد و میگوید رستم مرا با اتکا به دانستههای سیمرغ
و افسون زال کشت
چنين گفت پر دانش اسفنديار
که ای مرد دانای به روزگار
مکن خويشتن پيش من بر تباه
چنين بود بهر من از تاج و گاه
تن کشته را خاک باشد نهال
تو از کشتن من بدين سان منال
کجا شد فريدون و هوشنگ و جم
ز باد آمده باز گردد به دم
همان پاک زاده نياکان ما
گزيده سرافراز و پاکان ما
برفتند و ما را سپردند جای
نماند کس اندر سپنجی سرای
فراوان بکوشيدم اندر جهان
چه در آشکار و چه اندر نهان
که تا رای يزدان به جاي آورم
خرد را بدين رهنمای آورم
چو از من گرفت ای سخن روشنی
ز بد بسته شد راه آهرمنی
زمانه بيازيد چنگال تيز
نبد زو مرا روزگار گريز
اميد من آنست کاندر بهشت
دل افروز من بدرود هرچ کشت
به مردی مرا پور دستان نکشت
نگه کن بدين گز که دارم به مشت
بدين چوب شد روزگارم به سر
ز سيمرغ وز رستم چاره گر
فسونها و نيرنگها زال ساخت
که اروند و بند جهان او شناخت
رستم ناراحت
و غمگین است. میگوید که اسفندیار راست میگوید، من از زمانی که جنگ و
مبارزه آغاز کردهام با گردنکشان زیادی جنگیدهام ولی تابحال کسی مثل
اسفندیار ندیدهام. زخمی تیرهای او شده بودم و چاره در این بود که این تیر
و کمان را بسازم تا نجات پیدا کنم. اگر او کوتاه میامد من کی به تیر چوب گز دست میبردم
و او را میکشتم
چو اسفنديار اين سخن ياد کرد
بپيچيد و بگريست رستم به درد
چنين گفت کز ديو ناسازگار
ترا بهره رنج من آمد به کار
چنانست کو گفت يکسر سخن
ز مردی به کژی نيفگند بن
که تا من به گيتی کمر بسته ام
بسی رزم گردنکشان جسته ام
سواری نديدم چو اسفنديار
زره دار با جوشن کارزار
چو بيچاره برگشتم از دست اوی
بديدم کمان و بر و شست اوی
سوی چاره گشتم ز بيچارگی
بدادم بدو سر به يکبارگی
زمان ورا در کمان ساختم
چو روزش سرآمد بينداختم
گر او را همی روز باز آمدی
مرا کار گز کی فراز آمدی
ازين خاک تيره ببايد شدن
به پرهيز يک دم نشايد زدن
همانست کز گز بهانه منم
وزين تيرگی در فسانه منم
اسفندیار به
رستم میگوید که دیگر زمان من سرآمده تو هم بلند شو و بیا این پند و خواستهی مرا
گوش کن و آنرا بجای آور
چنين گفت با رستم اسفنديار
که اکنون سرآمد مرا روزگار
تو اکنون مپرهيز و خيز ايدر آی
که ما را دگرگونه تر گشت رای
مگر بشنوی پند و اندرز من
بدانی سر مايه و ارز من
بکوشی و آن را بجای آوری
بزرگی برين رهنمای آوری
به رستم چنين گفت زال ای پسر
ترا بيش گريم به درد جگر
که ايدون شنيدم ز دانای چين
ز اخترشناسان ايران زمين
که هرکس که او خون اسفنديار
بريزد سرآيد برو روزگار
بدين گيتيش شوربختی بود
وگر بگذرد
رنج و سختی بود
اسفندیار
خطاب به رستم میگوید که من از تو بدی ندیدم. تو بهانهای بودی، رستم، زال و سیمرغ
همه بهانه بودند این پدرم بود که بمن گفت برو و سیستان را نابود کن همه
اینها تقصیر پدرم بود و اکنون این تاج و تخت به او میماند و من میروم.
بهمن پسرم را به تو میسپارم، برایش پدری کن و در زابلستان نگهدارش و آیین بزم و
رزم را به او بیاموز که او یادگار من است. رستم هم قول میدهد که در پرورش بهمن
بکوشد و او را به تاج و تخت برساند
چنين گفت با رستم اسفنديار
که از تو نديدم بد روزگار
زمانه چنين بود و بود آنچ بود
سخن هرچ گويم ببايد شنود
بهانه تو بودی پدر بد زمان
نه رستم نه سيمرغ و تير و کمان
مرا گفت رو سيستان را بسوز
نخواهم کزين پس بود نيمروز
بکوشيد تا لشکر و تاج و گنج
بدو ماند و من بمانم به رنج
کنون بهمن اين نامور پور من
خردمند و بيدار دستور من
بميرم پدروارش اندر پذير
همه هرچ گويم ترا يادگير
به زابلستان در ورا شاد دار
سخنهاي بدگوی را ياد دار
بياموزش آرايش کارزار
نشستنگه بزم و دشت شکار
که بهمن ز من يادگاری بود
سرافرازتر شهرياری بود
تهمتن چو بشنيد بر پای خاست
ببر زد به فرمان او دست راست
که تو بگذری زين سخن نگذرم
سخن هرچ گفتی به جای آورم
نشانمش بر نامور تخت عاج
نهم بر سرش بر دلارای تاج
اسفندیار سپس
به پشوتن میگوید که اکنون من فقط به یک کفن نیاز دارم و بس. بعد از مرگم لشکر را
بردار و به ایران بازگرد. به پدرم بگو که تو به خواستهی خود رسیدی حال بیش از این
بهانه مجو و به پشتوانهی گنج و سپاهت خود را ایمن مدان. به مادرم بگو که چندی بعد
دوباره همدیگر را خواهیم دید، در جمع خیلی بیتابی مکن و صورت مرا هم در کفن نبین
که آزارت میدهد. از طرف من به همسر و خواهرانم درود بفرست. گنجهایی را که جانم
کلید آن بود به گشتاسپ میفرستم تا شرمنده شود که از او به جان من آزار رسیده.
اسفندیار این را میگوید، نفس آخر را میکشد و از دنیا میرود
چنين گفت پس با پشوتن که من
نجويم همی زين جهان جز کفن
چو من بگذرم زين سپنجی سرای
تو لشکر بيارای و شو باز جای
چو رفتی به ايران پدر را بگوی
که چون کام يابی بهانه مجوی
زمانه سراسر به کام تو گشت
همه مرزها پر ز نام تو گشت
اميدم نه اين بود نزديک تو
سزا اين بد از جان تاريک تو
جهان راست کردم به شمشير داد
به بد کس نيارست کرد از تو ياد
به ايران چو دين بهی راست شد
بزرگی و شاهی مرا خواست شد
چو ايمن شدی مرگ را دور کن
به ايوان شاهی يکی سور کن
ترا تخت سختی و کوشش مرا
ترا نام تابوت و پوشش مرا
چه گفت آن جهانديده دهقان پير
که نگريزد از مرگ پيکان تير
مشو ايمن از گنج و تاج و سپاه
روانم ترا چشم دارد به راه
چو آيی بهم پيش داور شويم
بگوييم و گفتار او بشنويم
کزو بازگردی به مادر بگوی
که سير آمد از رزم پرخاشجوی
که با تير او گبر چون باد بود
گذر کرده بر کوه پولاد بود
پس من تو زود آيی ای مهربان
تو از من مرنج و مرنجان روان
برهنه مکن روی بر انجمن
مبين نيز چهر من اندر کفن
ز ديدار زاری بيفزايدت
کس از بخردان نيز نستايدت
همان خواهران را و جفت مرا
که جويا بدندی نهفت مرا
بگويی بدان پرهنر بخردان
که پدرود باشيد تا جاودان
ز تاج پدر بر سرم بد رسيد
در گنج را جان من شد کليد
فرستادم اينک به نزديک او
که شرم آورد جان تاريک او
بگفت اين و برزد يکی تيز دم
که بر من ز گشتاسپ آمد ستم
هم انگه برفت از تنش جان پاک
تن خسته افگنده بر تيره خاک
حال بعد از
مرگ اسفندیار چه اتفاقاتی میفتد، میماند برای جلسهی بعدی شاهنامه خوانی در منچستر
در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی
هم گذاشته می شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید
لغاتی که آموختم
چمیدن = به
ناز و تکبر راه رفتن، خرامیدن
آروند
= فر و شکوه، شان و شوکت
فراز آمدن =
دست رسی پیدا کردن
بش = بند
خدنگ = درختی
که چوب آن محکم و صاف است و از چوب آن نیزه و تیر میسازند
ابیانی که خیلی دوست داشتم
چه بودت که
امروز پژمرده ای
همانا به شب
خواب نشمرده ای
ميان جهان
اين دو يل را چه بود
که چندين همی
رنج بايد فزود
بدانم که بخت
تو شد کندرو
که کين آورد
هر زمان نو به نو
ددی را کزو
هست گيتی به درد
پرآزار ازو
جان آزاد مرد
فراوان برو
بگذرد روزگار
که هرگز
نبيند بد کارزار
قسمت های پیشین
ص 1121 داستان رستم و شغاد
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment