Monday, 25 March 2019

شاهنامه‌خوانی در منچستر 167

در ادامه‌ی داستانهای شاهنامه به دوران اشکانیان رسیدیم. در ابتدا مدح سلطان محمود را داریم. ضمن آنکه فردوسی در حین نسبت دادن صفات خوب به محمود در واقع او را نصیحت هم می‌کند بخصوص در بیت "ستم نامه ی عزل شاهان بود///چو درد دل بیگناهان بود" عملا او را از ستم‌کاری برحذر می‌دارد 

دریغش نیاید ز بخشیدن ایچ 
نه آرام گیرد به روز بیسچ 
چو جنگ آیدش پیش جنگ آورد
سر شهریاران به چنگ آورد
 برآنکس که بخشش کند گنج خویش 
ببخشد نه اندیشد از رنج خویش
جهان تاجهاندار محمود باد 
  وزو بخشش و داد موجود باد 
+++
چنین تا به پایست گردان سپهر
ازین تخمه هرگز مبراد مهر 
 پدر بر پدر بر پسر بر پسر 
همه تاجدارند و پیروزگر 
گذشته ز شوال ده با چهار
یکی آفرین باد بر شهریار
 کزین مژده دادیم رسم خراج 
که فرمان بد از شاه با فر و تاج
که سالی خراجی نخواهند بیش 
  ز دین دار بیدار وز مرد کیش 
+++
که هرگز نگردد کهن بر برش 
بماند کلاه کیان بر سرش
سرش سبز باد و تنش بی گزند
 منش برگذشته ز چرخ بلند
+++
ندارد کسی خوار فال مرا 
کجا بشمرد ماه و سال مرا 
نگه کن که این نامه تا جاودان 
درفشی بود بر سر بخردان 
بماند بسی روزگاران چنین 
که خوانند هرکس برو آفرین 
+++
ستم نامه ی عزل شاهان بود 
چو درد دل بیگناهان بود 
+++
بماناد تا جاودان این گهر 
هنرمند و بادانش و دادگر 
نباشد جهان بر کسی پایدار
همه نام نیکو بود یادگار
 کجا شد فریدون و ضحاک و جم 
مهان عرب خسروان عجم 
کجا آن بزرگان ساسانیان 
ز بهرامیان تا به سامانیان 
نکوهیده تر شاه ضحاک بود 
که بیدادگر بود و ناپاک بود 
فریدون فرخ ستایش ببرد
بمرد او و جاوید نامش نمرد
سخن ماند اندر جهان یادگار 
سخن بهتر از گوهر شاهوار
ستایش نبرد آنک بیداد بود 
به گنج و به تخت مهی شاد بود
گسسته شود در جهان کام اوی 
    نخواند به گیتی کسی نام اوی 

بعد با بیت زیر به داستان برمی‌گردیم. طبق معمول فردوسی منبع داستان (دهقانی از چاچ) را مشخص می‌نماید

کنون ای سراینده فرتوت مرد
سوی گاه اشکانیان بازگرد
+++
چه گفت اندر آن نامه ی راستان
که گوینده یاد آرد از باستان 
پس از روزگار سکندر جهان 
چه گوید کرا بود تخت مهان
چنین گفت داننده دهقان چاچ
  کزان پس کسی را نبد تخت عاج

فردوسی یاداوری می‌کند که اسکندر برای اینکه بعد از خودش روم را از شر دشمنان در امان نگه دارد به هر یک از بزرگان سرزمینی داده و حکومت ملوک‌الطوایفی را ایجاد کرده. بدین گونه هر کسی که ممکن بود به روم بتازد سرش بند و هر یک به اداره‌ی بخش خود مشغول بوده_تفرقه بینداز و حکومت کن

بزرگان که از تخم آرش بدند 
دلیر و سبکسار و سرکش بدند 
به گیتی به هر گوشه یی بر یکی
گرفته ز هر کشوری اندکی 
 چو بر تختشان شاد بنشاندند
ملوک طوایف همی خواندند
 برین گونه بگذشت سالی دویست 
تو گفتی که اندر زمین شاه نیست
نکردند یاد این ازان آن ازین 
برآسود یک چند روی زمین
سکندر سگالید زین گونه رای 
   که تا روم آباد ماند به جای 

داستان را فردوسی بدین گونه ادامه می‌دهد که بهرام اشکانیلن که به او اردوان می‌گفتند در منطقه‌ی شیراز و اصفهان حکمروایی می‌کرده. از فرماندهان او بابک در اصطخر بوده

چو بنشست بهرام ز اشکانیان 
ببخشید گنجی با رزانیان 
ورا خواندند اردوان بزرگ 
که از میش بگسست چنگال گرگ
ورا بود شیراز تا اصفهان 
   که داننده خواندش مرز مهان 
+++
به اصطخر بد بابک از دست اوی
که تنین خروشان بد از شست اوی
 چو کوتاه شد شاخ و هم بیخشان
نگوید جهاندار تاریخشان 
 کزیشان جز از نام نشنیده ام 
 نه در نامه ی خسروان دیده ام 
+++
سکندر چو نومید گشت از جهان
بیفگند رایی میان مهان 
 بدان تا نگیرد کس از روم یاد
بماند مران کشور آباد و شاد
 چو دانا بود بر زمین شهریار 
چنین آورد دانش شاه بار

از طرف دیگر با کشته شدن دارا همه‌ی نسل او هم برباد می‌رود جز یک پسر او به اسم ساسان که به هندوستان می‌رود و در همانجا کشته می‌شود ولی از او هم فرزندی به نام ساسان باقی می‌ماند (از این خاندان هر پسری که بدنیا میامده نامش را  ساسان می‌گذاشتند) این پسران به سختی و با شبانی روزگار می‌گذراندند. تا اینکه ساسان کوچک‌تر به مرکز حکومت بابک می‌رسد و پیش سرشبان می‌رود و می‌گوید که چوپان لازم نداری؟ سرشبان هم او را می‌پذیرد و ساسان به پله‌داری مشغول می‌شود و بعد از مدتی چون کارش خوب بوده خود به مقام سرشبانی می‌رسد
  
چو دارا به رزم اندرون کشته شد
 همه دوده را روز برگشته شد
+++
پسر بد مر او را یکی شادکام
خردمند و جنگی و ساسان به نام
 پدر را بران گونه چون کشته دید
سر بخت ایرانیان گشته دید 
 ازان لشکر روم بگریخت اوی  
به دام بلا در نیاویخت اوی 
به هندوستان در به زاری بمرد
 ز ساسان یکی کودکی ماند خرد
بدین هم نشان تا چهارم پسر
همی نام ساسانش کردی پدر
 شبانان بدندی و گر ساربان 
همه ساله با رنج و کار گران
چو کهتر پسر سوی بابک رسید 
به دشت اندرون سر شبان را بدید 
بدو گفت مزدورت آید به کار 
که ایدر گذارد به بد روزگار 
بپذرفت بدبخت را سرشبان 
  همی داشت با رنج روز و شبان 
+++
چو شد کارگر مرد و آمد پسند
شبان سرشبان گشت بر گوسفند 

از طرفی بابک شبی در خواب می‌بیند که ساسان سوار بر فیل شده و شمشیری بر دست دارد و همه جلوش تعظیم می کنند و احترامش می‌گذارند. شب دیگر خواب می‌بیند که سه آتش از آتشگاههای بزرگ آذرگشسپ خرار و مهر جلوی ساسان فروزان هستند. بابک از خواب می‌پرد و خواب‌گزاران را میاورد تا خواب را برایش تعبیر کنند

شبی خفته بد بابک رود یاب (؟
چنان دید روشن روانش به خاب
 که ساسان به پیل ژیان برنشست 
یکی تیغ هندی گرفته به دست 
هرانکس که آمد بر او فراز
برو آفرین کرد و بردش نماز
 زمین را به خوبی بیاراستی
دل تیره از غم بپیراستی
 به دیگر شب اندر چو بابک بخفت
همی بود با مغزش اندیشه جفت 
 چنان دید در خواب کاتش پرست 
سه آتش ببردی فروزان به دست 
چو آذر گشسپ و چو خراد و مهر 
فروزان به کردار گردان سپهر 
همه پیش ساسان فروزان بدی
به هر آتشی عود سوزان بدی
 سر بابک از خواب بیدار شد 
روان و دلش پر ز تیمار شد 
هرانکس که در خواب دانا بدند
به هر دانشی بر توانا بدند 
 به ایوان بابک شدند انجمن 
    بزرگان فرزانه و رای زن 

خواب گزاران اینچنین خواب را تعبیر می‌کنند که کسی که چنین او را در خواب دیدی پسری خواهد داشت که به پادشاهی می‌رسد. بابک خوشحال می‌شود و به آنها هدیه می‌دهد و دستور میدهد که سرشبان (ساسان) به خدمت او برسد. ساسان هم همانطور که پشمینه پوش بوده خدمت بابک می‌رسد. بابک از نژاد او می‌پرسد

پراندیشه شد زان سخن رهنمای 
نهاده برو گوش پاسخ سرای

کسی را که بینند زین سان به خواب
به شاهی برآرد سر از آفتاب
 ور ایدونک این خواب زو بگذرد
پسر باشدش کز جهان بر خورد
 چو بابک شنید این سخن گشت شاد 
براندازه شان یک به یک هدیه داد
+++
بفرمود تا سرشبان از رمه
بر بابک آید به روز دمه 
 بیامد شبان پیش او با گلیم 
پر از برف پشمینه دل بدو نیم 
بپردخت بابک ز بیگانه جای
بدر شد پرستنده و رهنمای
 ز ساسان بپرسید و بنواختش
بر خویش نزدیک بنشاختش 
 بپرسیدش از گوهر و از نژاد
    شبان زو بترسید و پاسخ نداد

ساسان می‌گوید اگر امان بدهی و قول بدی که آزاری به من نرسانی بهت می‌گویم. بابک هم قول می‌دهد که به خاطر حرفی که می‌زند  ساسان را آزار ندهد. ساسان هم وقتی از بابک قول می‌گیرد، می‌گوید من پسر ساسان نبیره‌ی  بهمن، پسر اسفندیار، پسر گشتاسپ هستم. بابک که این را می‌شنود می‌فهمد که خوابش تعبیر شده. او را به گرمابه می‌فرستد و خلعت نو به او می‌دهد. کاخی هم برایش می‌سازد و مال و منال و خدمتکار هم به او می‌دهد. بعد دختر خودش را هم برای همسری او برمی‌گزیند. بعد از نه ماه کودکی به دنیا میاید پدر ساسان از خاندان گشتاسپ و مادر دختر بابک. نام این پسر را اردشیر می‌گذارند 

ازان پس بدو گفت کای شهریار 
شبان را به جان گر دهی زینهار
بگوید ز گوهر همه هرچ هست 
چو دستم بگیری به پیمان به دست
که با من نسازی بدی در جهان 
نه بر آشکار و نه اندر نهان
چو بشنید بابک زبان برگشاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد 
که بر تو نسازم به چیزی گزند 
بدارمت شادان دل و ارجمند
به بابک چنین گفت زان پس جوان
که من پور ساسانم ای پهلوان
 نبیره ی جهاندار شاه اردشیر 
که بهمنش خواندی همی یادگیر 
سرافراز پور یل اسفندیار 
ز گشتاسپ یل در جهان یادگار
چو بشنید بابک فرو ریخت آب 
ازان چشم روشن که او دید خواب
بیاورد پس جامه ی پهلوی 
یکی باره با آلت خسروی 
بدو گفت بابک به گرمابه شو 
همی باش تا خلعت آرند نو 
یکی کاخ پرمایه او را بساخت 
ازان سرشبانان سرش برافراخت 
چو او را بران کاخ بر جای کرد 
غلام و پرستنده بر پای کرد 
به هر آلتی سرفرازیش داد 
هم از خواسته بی نیازیش داد 
بدو داد پس دختر خویش را 
پسندیده و افسر خویش را
چو نه ماه بگذشت بر ماه چهر
        یکی کودک آمد چو تابنده مهر
+++
به ماننده ی نامدار اردشیر
فزاینده و فرخ و دلپذیر 
 همان اردشیرش پدر کرد نام
نیا شد به دیدار او شادکام

بابک پرورش نوه را به خوبی به انجام می‌رساند و همه‌ی هنرها را به او میاموزد. این پسر به نام اردشیر بابکان خوانده می‌شود

 همی پروریدش به بربر به ناز 
برآمد برین روزگاری دراز 
مر او را کنون مردم تیزویر
همی خواندش بابکان اردشیر 
بیاموختندش هنر هرچ بود 
هنر نیز بر گوهرش بر فزود
چنان شد به دیدار و فرهنگ و چهر 
که گفتی همی زو فروزد سپهر

خبر به اردوان می‌رسد که بابک نوه‌ای برازنده و پرهنر دارد. اردوان هم نامه‌ای می‌نویسد و از بابک می‌خواهد تا اردشیر را نزد او بفرستد و قول می‌دهد که از اردشیر مثل فرزند خودش نگهداری کند

پس آگاهی آمد سوی اردوان 
ز فرهنگ وز دانش آن جوان
که شیر ژیانست هنگام رزم
   به ناهید ماند همی روز بزم
+++
یکی نامه بنوشت پس اردوان 
سوی بابک نامور پهلوان 
که ای مرد بادانش و رهنمای 
سخن گوی و با نام و پاکیزه رای 
شنیدم که فرزند تو اردشیر 
سواریست گوینده و یادگیر
چو نامه بخوانی هم اندر زمان 
فرستش به نزدیک ما شادمان
ز بایسته ها بی نیازش کنم 
میان یلان سرفرازش کنم 
چو باشد به نزدیک فرزند ما 
  نگوییم کو نیست پیوند ما 

بابک هم اطاعت می‌کند و در واقع اردشیر را به اردوان می‌سپارد و می‌گوید مراقب او باش. هدایای زیادی را هم با اردشیر  همراه می‌کند و او را به دربار اردوان می‌فرستد

تو آن کن که از رسم شاهان سزد 
نباید که بادی برو بر وزد 
در گنج بگشاد بابک چو باد 
جوان را ز هرگونه یی کرد شاد 
ز زرین ستام و ز گوپال و تیغ
ز فرزند چیزش نیامد دریغ 
 ز دینار و دیبا و اسپ و رهی
ز چینی و زربفت شاهنشهی
بیاورد و بنهاد پیش جوان 
جوان شد پرستنده ی اردوان
بسی هدیه ها نیز با اردشیر 
ز دیبا و دینار و مشک و عبیر 
ز پیش نیا کودک نیک پی
  به درگاه شاه اردوان شد بری

اردوان هم اردشیر را مانند فرزند خودش چند سال نگه می‌دارد و با او با عزت و احترام رفتار می‌کرده تا اینکه روزی همراه خانواده‌ی سلطنتی با چهار پسر اردوان، اردشیر هم برای شکار همراه می‌شود. گورخری پدید میاید و همه به دنبال او اسب می‌تازند اردشیر تیری به سمت گورخر می‌اندازد. تیر را به سر حیوان می‌زند و تیر از گورخر عبور می‌کند. اردوان که چنین قدرت تیراندازی را می‌بیند می‌گوید چه کسی این تیر را انداخته. هم اردشیر و هم پسر اردوان می‌گویند که من. اردوان هم عصبانی می‌شود و به پسرش می‌گوید این دشت پر از گور، تیر هم که داری برو اگه راست می‌گویی یک گور دیگر را مثل همین شکار کن. چرا دروغ می‌گویی؟ بزرگان دروغ نمی‌گویند. اردشیر هم که از دست پسر اردوان عصبانی است، بر سرش فریاد می‌زند. اردوان از اینکه اردشیر سر پسر او فریاد زده ناراحت می‌شود و می‌گوید که  تقصیر من است که اینقدر با تو به احترام رفتار کرده‌ام. حالا کارت به جایی رسیده که بر فرزند من فزونی می‌طلبی و سر او داد می‌زنی

به می خوردن و خوان و نخچیرگاه
به پیش خودش داشتی سال و ماه 
 همی داشتش همچو فرزند خویش 
جدایی ندادش ز پیوند خویش 
+++
چنان بد که روزی به نخچیرگاه 
پراگنده شد لشکر و پور شاه
همی راند با اردوان اردشیر 
جوانمرد را شاه بد دلپذیر
پسر بود شاه اردوان را چهار 
زان هر یکی چون یکی شهریار 
به هامون پدید آمد از دور گور 
اازان لشکر گشن برخاست شور
همه بادپایان برانگیختند 
همی گرد با خوی برآمیختند 
همی تاخت پیش اندرون اردشیر 
چو نزدیک شد در کمان راند تیر 
بزد بر سرون یکی گور نر 
گذر کرد بر گور پیکان و پر 
بیامد هم اندر زمان اردوان 
بدید آن گشاد و بر آن جوان 
بدید آن یکی گور افگنده گفت
که با دست آنکس هنر باد جفت
 چنین داد پاسخ به شاه اردشیر
که این گور را من فگندم به تیر 
 پسر گفت کین را من افگنده ام 
همان جفت را نیز جوینده ام 
چنین داد پاسخ بدو اردشیر 
که دشتی فراخست و هم گور و تیر
یکی دیگر افگن برین هم نشان
دروغ از گناهست بر سرکشان
 پر از خشم شد زان جوان اردوان 
کی بانگ برزد به مرد جوان 
بدو گفت شاه این گناه منست 
یکه پروردن آیین و راه منست 
ترا خود به بزم و به نخچیرگاه
چرا برد باید همی با سپاه
 بدان تا ز فرزند من بگذری 
بلندی گزینی و کنداوری

اردوان، اردشیر را هم توبیخ می‌کند و می‌گوید جای تو از این پس در آخور و بین اسبان خواهد بود. اردشیر هم گریان و ناچار  قبول می‌کند. بعد نامه‌ای برای پدربزرگش، بابک، می‌نویسد و ماجرا را شرح می‌دهد 

برو تازی اسپان ما را ببین
هم آن جایگه بر سرایی گزین 
 بران آخر اسپ سالار باش
به هر کار با هر کسی یار باش
 بیامد پر از آب چشم اردشیر 
بر آخر اسپ شد ناگزیر
یکی نامه بنوشت پیش نیا 
پر از غم دل و سر پر از کیمیا 
که ما را چه پیش آمد از اردوان
که درد تنش باد و رنج روان
 همه یاد کرد آن کجا رفته بود 
 کجا اردوان از چه آشفته بود 

بابک هم در پاسخ به نوه‌اش اردشیر نامه می‌نویسد و می‌گوید که هر چه بر سرت آمده حقت بوده. تو چرا اصلا با اردوان به شکار رفتی حالا رفتی چرا از فرزند او جلو زدی. نمی‌دانی که تو فرزند اونها نیستی و در واقع خدمتکار آنها به حساب میایی. الان هم به آرامی زندگیت را بگذران پولی برایت فرستادم وقتی تمام شد بگو تا باز هم برایت بفرستم. بمان تا اردشیر از گفته‌ی خود پشیمان شود.اردشیر وقتی که نامه را دریافت می‌کند آرام می‌شود و در همان جا برای خودش جایی درست می‌کند و زندگی در آخور را  می‌پذیرد

بفرمود تا پیش او شد دبیر
یکی نامه فرمود زی اردشیر
+++
که این کم خرد نورسیده جوان 
چو رفتی به نخچیر با اردوان
چرا تاختی پیش فرزند اوی 
پرستنده ای تو نه پیوند اوی
نکردی به تو دشمنی ار بدی 
که خود کرده ای تو به نابخردی
کنون کام و خشنودی او بجوی 
   مگردان ز فرمان او هیچ روی 
+++
ز دینار لختی فرستادمت 
به نامه درون پندها دادمت
هرانگه که این مایه بردی بکار 
 دگر خواه تا بگذرد روزگار 
+++
چو آن نامه برخواند خرسند گشت 
دلش سوی نیرنگ و اروند گشت
بگسترد هرگونه گستردنی 
ز پوشیدنیها و از خوردنی 
به نزدیک اسپان سرایی گزید 
 نه اندر خور کار جایی گزید
شب و روز خوردن بدی کار اوی 
 می و جام و رامشگران یار اوی 

حال تکلیف اردشیر چه می‌شود و چگونه از زندگی در آخور نجات میابد می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما

در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

لغاتی که آموختم
سرون = شاخ حیوان، سر
تنین = مار بزرگ

ابیانی که خیلی دوست داشتم
ستم نامه ی عزل شاهان بود 
چو درد دل بیگناهان بود 

بماناد تا جاودان این گهر 
هنرمند و بادانش و دادگر 
نباشد جهان بر کسی پایدار
همه نام نیکو بود یادگار
 کجا شد فریدون و ضحاک و جم 
مهان عرب خسروان عجم 
کجا آن بزرگان ساسانیان 
ز بهرامیان تا به سامانیان 
نکوهیده تر شاه ضحاک بود 
که بیدادگر بود و ناپاک بود 
فریدون فرخ ستایش ببرد
بمرد او و جاوید نامش نمرد
سخن ماند اندر جهان یادگار 
سخن بهتر از گوهر شاهوار
ستایش نبرد آنک بیداد بود 
به گنج و به تخت مهی شاد بود
گسسته شود در جهان کام اوی 
    نخواند به گیتی کسی نام اوی 

قسمتهای پیشین
ص 1264 یکی کاخ بود اردوان را بلند 
© All rights reserved

No comments: