قبل از شروع از تاخیری که در برگزاری این جلسات پیش آمد معذرت می خواهم. دو کار در دست اجرا داشتم که برای به صحنه بردن آنها سخت مشغول بودم و فرصت رسیدگی به جلسات شاهنامه خوانی کمتر پیش می آمد. سعی می کنم در دو سه هفته آینده چند جلسه به طور فشرده تر در اینجا داشته باشیم تا عقب افتادگی جبران شود و جلسات مجازی هم به کارگاه های هفتگی شاهنامه خوانی برسد
////////////////////////////////////////
داستان را تا جایی دنبال کردیم که رستم لب رود هیرمند منتظر اسفندیار است. اسفندیار هم که با سپاهش در سوی دیگر آب خیمه زده به سمت رستم حرکت می کنند و نهایتا این دو پهلوان به یکدیگر می رسند. در ابتدا برخورد شان با هم دوستانه است
بفرمود کاسپ سیه زین کنید
به بالای او زین زرین کنید
پس از لشکر نامور صدسوار
بیامد دمان تا لب هیرمند
به فتراک بر گرد کرده کمند
ازین سو خروشی برآورد رخش
وزان روی اسپ یل تاج بخش
چنین تا رسیدند نزدیک آب
به دیدار هر دو گرفته شتاب
تهمتن ز خشک اندر آمد به رود
پیاده شد و داد یل را درود
+++
که روی سیاوش گر دیدمی
بدین تازه رویی نگردیدمی
نمانی همی چز سیاوخش را
مر آن تاج دار جهان بخش را
خنک شاه کو چون تو دارد پسر
به بالا و فرت بنازد پدر
خنک شهر ایران که تخت ترا
پرستند بیدار بخت ترا
+++
دژم گردد آنکس که با تو نبرد
بجوید سرش اندر آید به گرد
همه دشمنان از تو پر بیم باد
دل بدسگالان به دو نیم باد
همه ساله بخت تو پیروز باد
شبان سیه بر تو نوروز باد
چو بشنید گفتارش اسفندیار
فرود آمد از باره ی نامدار
گو پیلتن را به بر در گرفت
چو خشنود شد آفرین برگرفت
که یزدان سپاس ای جهان پهلوان
که دیدم ترا شاد و روشن روان
سزاوار باشد ستودن ترا
یلان جهان خاک بودن ترا
خنک آنک چون تو پسر باشدش
یکی شاخ بیند که بر باشدش
رستم از اسفندیار دعوت می کند که به منزل او بیاید و مهمان او باشد. اسفندیار هم تشکر می کند ولی می گوید که من به فرمان گشتاسپ عمل می کنم و او بمن ادستور نداده که در زابلستان بمانم. باید زود برگردم
بدو گفت رستم که ای پهلوان
جهاندار و بیدار و روشن روان
یکی آرزو دارم از شهریار
که باشم بران آرزو کامگار
خرامان بیایی سوی خان من
به دیدار روشن کنی جام من
سزای تو گر نیست چیزی که هست
بکوشیم و با آن بساییم دست
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که ای از یلان جهان یادگار
هرانکس کجا چون تو باشد به نام
همه شهر ایران بدو شادکام
نشاید گذر کردن از رای تو
گذشت از بر و بوم وز جای تو
ولیکن ز فرمان شاه جهان
نپیچم روان آشکار و نهان
به زابل نفرمود ما را درنگ
نه با نامداران این بوم جنگ
تو هم خودت بند را به پا بنداز و با ما بیا. من خودم هم ناراحتم که تو بند بر پا داشته باشی ولی پیش شاه که برسی خشمش فرو کش می کند و بعد که من بر تخت شاهی نشستم، تو را از بند آزاد می کنم
تو خود بند بر پای نه بی درنگ
نباشد ز بند شهنشاه ننگ
ترا چون برم بسته نزدیک شاه
سراسر بدو بازگردد گناه
وزین بستگی من جگر خسته ام
به پیش تو اندر کمر بسته ام
نمانم که تا شب بمانی به بند
وگر بر تو آید ز چیزی گزند
همه از من انگار ای پهلوان
بدی ناید از شاه روشن روان
ازان پس که من تاج بر سر نهم
جهان را به دست تو اندر نهم
رستم می گوید از این می ترسم که به خاطر تاج و تخت از راه منحرف بشی. من ننگم می آید از این سخن. بیا و سری به خوان من بزن و مهمان من باش. تا مدتی بگذرد، آرام شویم و سعی کنیم این افسون دیو را باطل کنیم. بعدش تو هر چی بخواهی من انجام می دهم، بجز بند در پای کردن که کار زشتی هست و مرا کسی در بند نمی بیند. اسفندیار هم جواب می دهد که می دانم چه می گویی و همه را هم قبول دارم ولی پشوتن می داند که فرمان شاه به من چه بوده و من نمی توانم از فرمان شاه سربرگردانم. خودم هم اصلا نمی خواهم از فرمان شاه سر بپیچم و اگر تو خودت با پای خود نیایی من نان و نمک را فراموش می کنم و با تو می جنگم و اگر جنگ را ترجیج می دهی یک امروز با هم می نشینیم و می می خوریم و فردا می جنگیم. رستم هم قبول می کند و میگوید همین کار را می کنیم. من اول می روم جامه راه را عوض می کنم، هر وقت شما سر سفره نشستند مرا صدا کنید تا بیایم. بعد دلخسته سوار رخش می شود و به ایوان خود برمی گردد
بدو گفت رستم که ای نامدار
همی جستم از داور کردگار
که خرم کنم دل به دیدار تو
کنون چون بدیدم من آزار تو
دو گردن فرازیم پیر و جوان
خردمند و بیدار دو پهلوان
بترسم که چشم بد آید همی
سر از خوب خوش برگراید همی
همی یابد اندر میان دیو راه
دلت کژ کند از پی تاج و گاه
یکی ننگ باشد مرا زین سخن
که تا جاودان آن نگردد کهن
که چون تو سپهبد گزیده سری
سرافراز شیری و نام آوری
نیایی زمانی تو در خان من
نباشی بدین مرز مهمان من
گر این تیزی از مغز بیرون کنی
بکوشی و بر دیو افسون کنی
ز من هرچ خواهی تو فرمان کنم
به دیدار تو رامش جان کنم
مگر بند کز بند عاری بود
شکستی بود زشت کاری بود
نبیند مرا زنده با بند کس
که روشن روانم برینست و بس
ز تو پیش بودند کنداوران
نکردند پایم به بند گران
به پاسخ چنین گفتش اسفندیار
که ای در جهان از گوان یادگار
همه راست گفتی نگفتی دروغ
به کژی نگیرند مردان فروغ
ولیکن پشوتن شناسد که شاه
چه فرمود تا من برفتم به راه
گر اکنون بیایم سوی خان تو
بوم شاد و پیروز مهمان تو
تو گردن بپیچی ز فرمان شاه
مرا تابش روز گردد سیاه
دگر آنک گر با تو جنگ آورم
به پرخاش خوی پلنگ آورم
فرامش کنم مهر نان و نمک
به من بر دگرگونه گردد فلک
وگر سربپیچم ز فرمان شاه
بدان گیتی آتش بود جایگاه
ترا آرزو گر چنین آمدست
یک امروز با می بساییم دست
که داند که فردا چه شاید بدن
بدین داستانی نباید زدن
بدو گفت رستم که ایدون کنم
شوم جامه ی راه بیرون کنم
+++
به یک هفته نخچیر کردم همی
به جای بره گور خوردم همی
به هنگام خوردن مرا باز خوان
چون با دوده بنشینی از پیش خوان
ازان جایگه رخش را برنشست
دل خسته را اندر اندیشه بست
اسفندیار به پشوتن می گوید که من به ایوان رستم نمی روم و او را هم اگر خود نیاید بر خوان خود نخواهم خواند
به ایوان رستم مرا کار نیست
ورا نزد من نیز دیدار نیست
همان گر نیاید نخوانمش نیز
گر از ما یکی را برآید قفیز
دل زنده از کشته بریان شود
سر از آشناییش گریان شود
پشوتن می گوید رستم هرگز پا به بند تو نخواهد داد. از این کار دست بردار، ولی اسفندیار می گوید اگر من به فرمان گشتاسپ عمل نکنم تا ابد مورد نکوهش قرار خواهم گرفت. من دو گیتی را به خاطر رستم از دست نمی دهم. پشوتن هم می گوید من آنچه را باید می گفتم ، گفتم تو خودت هر چه به صلاح است برگزین
نساید دو پای ورا بند تو
نیاید سبک سوی پیوند تو
سوار جهان پور دستان سام
به بازی سراندر نیارد به دام
چنو پهلوانی ز گردنکشان
ندادست دانا به گیتی نشان
چگونه توان کرد پایش به بند
مگوی آنکه هرگز نیاید پسند
+++
یکی بزم جوید یکی رزم و کین
نگه کن که تا کیست با آفرین
چنین داد پاسخ ورا نامدار
که گر من بپیچم سر از شهریار
بدین گیتی اندر نکوهش بود
همان پیش یزدان پژوهش بود
دو گیتی به رستم نخواهم فروخت
کسی چشم دین را به سوزن ندوخت
بدو گفت هر چیز کامد ز پند
تن پاک و جان ترا سودمند
همه گفتم اکنون بهی برگزین
دل شهریاران نیازد به کین
اسفندیار از آشپزها می خواهد تا غذا را بیاورند و کسی را هم به دنبال رستم نمی فرستد. رستم هم مدتی چشم براه می ماند تا کسی بیاید و او را به بارگاه اسفندیار بخواند. وقتی که خبری نمی شود عصبانی می شود و دستور می دهد تا رخش را زین کنند و می گوید که او مرا خوار دانسته که از من دعوت نکرده
سپهبد ز خوالیگران خواست خوان
کسی را نفرمود کو را بخوان
چو نان خورده شد جام می برگرفت
ز رویین دژ آنگه سخن درگرفت
ازان مردی خود همی یاد کرد
به یاد شهنشاه جامی بخورد
همی بود رستم به ایوان خویش
ز خوردن نگه داشت پیمان خویش
چو چندی برآمد نیامد کسی
نگه کرد رستم به ره بر بسی
چو هنگام نان خوردن اندر گذشت
ز مغز دلیر آب برتر گذشت
بخندید و گفت ای برادر تو خوان
بیارای و آزادگان را بخوان
گرینست آیین اسفندیار
تو آیین این نامدار یاددار
بفرمود تا رخش را زین کنند
همان زین به آرایش چین کنند
شوم باز گویم به اسفندیار
کجا کار ما را گرفتست خوار
رستم به بارگاه اسفندیار وارد می شود، می گوید که این سخن مرا گوش کن. تو خودت را خیلی دست بالا گرفتی و مرا خوار شمردی من رستم فرزند سام دلیر هستم
همی آمد از دور رستم چو شیر
به زیر اندرون اژدهای دلیر
چو آمد به نزدیک اسفندیار
هم انگه پذیره شدش نامدار
+++
خرامی نیرزید مهمان تو
چنین بود تا بود پیمان تو
سخن هرچ گویم همه یاد گیر
مشو تیز با پیر بر خیره خیر
همی خویشتن را بزرگ آیدت
وزین نامداران سترگ آیدت
همانا به مردی سبک داریم
به رای و به دانش تنک داریم
به گیتی چنان دان که رستم منم
فروزنده ی تخم نیرم منم
+++
ازین خواهش من مشو بدگمان
مدان خویشتن برتر از آسمان
+++
که من سام یل رابخوانم دلیر
کزو بیشه بگذاشتی نره شیر
به گیتی منم زو کنون یادگار
دگر شاهزاده یل اسفندیار
اسفندیار می خندد و می گوید عصبانی نشو من دیدم راه دور و هوا گرم است گفتم مزاحمت نباشم و می خواستم خودم فردا بیام هم زال را ببینم و هم تو را. حالا که خودت سختی راه را به جان خریدی و آمدی بیا جام می با هم بزنیم. اسفندیار سپس دستور می دهد دست چپش جایی برای رستم درست کنند. رستم هم ناراحت می شود که جای من دست چپ شاهزاده نیست. اسفندیار به بهمن می گوید تا کرسی زرینی سمت دیگر برای رستم بگذارند و رستم عصبانی با ترنجی به دست روی آن می نشیند
بخندید از رستم اسفندیار
بدو گفت کای پور سام سوار
شدی تنگدل چون نیامد خرام
نجستم همی زین سخن کام و نام
چنین گرم بد روز و راه دراز
نکردم ترا رنجه تندی مساز
همی گفتم از بامداد پگاه
به پوزش بسازم سوی داد راه
به دیدار دستان شوم شادمان
به تو شاد دارم روان یک زمان
+++
کنون تو بدین رنج برداشتی
به دشت آمدی خانه بگذاشتی
به آرام بنشین و بردار جام
ز تندی و تیزی مبر هیچ نام
به دست چپ خویش بر جای کرد
ز رستم همی مجلس آرای کرد
جهاندیده گفت این نه جای منست
بجایی نشینم که رای منست
به بهمن بفرمود کز دست راست
نشستی بیارای ازان کم سزاست
چنین گفت با شاهزاده به خشم
که آیین من بین و بگشای چشم
هنر بین و این نامور گوهرم
که از تخمه ی سام کنداورم
هنر باید از مرد و فر و نژاد
کفی راد دارد دلی پر ز داد
سزاوار من گر ترا نیست جای
مرا هست پیروزی و هوش و رای
ازان پس بفرمود فرزند شاه
که کرسی زرین نهد پیش گاه
بدان تا گو نامور پهلوان
نشیند بر شهریار جوان
بیامد بران کرسی زر نشست
پر از خشم بویا ترنجی بدست
خب، جو بارگاه اسفندیار حسابی سنگین شده و سخن رستم و اسفندیار جدی تر، حالا ماجرا به کجا می کشد می ماند برای جلسه ی بعدی شاهنامه خوانی در منچستر
در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید
لغاتی که آموختم
قفیز = پیمانه
ابیانی که خیلی دوست داشتم
دلم گشت زان کار چون نوبهار
هم از رستم و هم ز اسفندیار
چو در کارتان باز کردم نگاه
ببندد همی بر خرد دیو راه
تو آگاهی از کار دین و خرد
روانت همیشه خرد پرورد
بپرهیز و با جان ستیزه مکن
نیوشنده باش از برادر سخن
سخنهای ناخوب و نادلپذیر
سزد گر نگوید یل شیرگیر
قسمت های پیشین
ص 1080 چنین گفت با رستم اسفندیار
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment