دو سپاه ایران و توران مقابل هم صف آرایی کرده اند. گودرز نمی خواهد موقعیت سوق الجیشی سپاه ایران که پشت به کوه دارد را از دست بدهد برای همین از حمله خودداری می کند و فرمان جنگ نمی دهد. سپاه توران هم می خواهد تا ایرانیان از کوه فاصله بگیرند تا آنها بتوانند از پشت به سپاه ایران بتازند. به همین دلیل دوسپاه مقابل هم صف کشیده اند ولی هیچ یک کاری نمی کند
هومان از سپاه توران که از صبر خسته شده به سمت سپاه ایران می تازد. پیران از تعجیل هومان اندوهگین می شود
بیامد بنزدیک ایران سپاه
پر از جنگ دل سر پر از کین شاه
چو پیران بدانست کو شد بجنگ
بروبرجهان گشت ز اندوه تنگ
بجوشیدش از درد هومان جگر
یکی داستان یاد کرد از پدر
که دانا بهر کار سازد درنگ
سر اندر نیارد بپیکار و ننگ
سبکسار تندی نماید نخست
بفرجام کار انده آرد درست
هومان نزد سپاه ایران می تازد ولی ایرانیان گفتند که بما فرمان جنگ داده نشده و نمی توانیم با تو بجنگیم. هومان پیش رهام می رود و از او می خواهد تا بجنگ او آید. رهام هم می گوید تا گودرز دستور ندهد کسی نمی تواند با تو بجنگد
که ما رابجنگ تو آهنگ نیست
ز گودرز دستوری جنگ نیست
+++
چو هومان ز نزد سواران برفت
بیامد بنزدیک رهام تفت
وزانجا خروشی برآورد سخت
که ای پور سالار بیدار بخت
چپ لشکر و چنگ شیران توی
نگهبان سالار ایران توی
بجنبان عنان اندرین رزمگاه
میان دو صف برکشیده سپاه
+++
چنین داد رهام پاسخ بدوی
که ای نامور گرد پرخاشجوی
+++
ولیکن چو فرمان سالار شاه
نباشد نسازد کسی رزمگاه
اگر جنگ گردان بجویی همی
سوی پهلوان چون بپویی همی
ز گودرز دستوری جنگ خواه
پس از ما بجنگ اندر آهنگ خواه
هومان پیش فریبرز می رود و می گوید تو برادر سیاوش هستی و تو باید برای کینه خواهی از او بلند شوی. پس به رزم من بیا او هم می گوید که دستور جنگ داده نشده
بنزد فریبرز با ترجمان
بیامد بکردار باد دمان
یکی برخروشید کای بدنشان
فروبرده گردن ز گردنکشان
+++
سیاوش رد را برادر توی
بگوهر ز سالار برتر توی
تو باشی سزاوار کین خواستن
بکینه ترا باید آراستن
یکی با من اکنون بوردگاه
ببایدت گشتن بپیش سپاه
+++
چنین داد پاسخ فریبرز باز
که با شیر درنده کینه مساز
+++
بکین سیاوش پس از کیقباد
کسی کو کلاه مهی برنهاد
کمر بست تا گیتی آباد کرد
سپهدار گودرز کشواد کرد
همیشه بپیش کیان کینه خواه
پدر بر پدر نیو و سالار شاه
و دیگر که از گرز او بی گمان
سرآید بسالارتان بر زمان
سپه را به ویست فرمان جنگ
بدو بازگردد همه نام و ننگ
اگر با توم جنگ فرمان دهد
دلم پر ز دردست درمان دهد
ببینی که من سر چگونه ز ننگ
برآرم چو پای اندر آرم بجنگ
از آنجا هومان پیش گودرز می رود و او را ترغیب به جنگ می کند. گودرز بازهم از جنگ روی می تاباند
وزآنجا بدان خیرگی بازگشت
تو گفتی مگر شیر بدساز گشت
کمربسته ی کین آزادگان
بنزدیک گودرز کشوادگان
بیامد یکی بانگ برزد بلند
که ای برمنش مهتر دیوبند
+++
ازان پس که سوگند خوردی بماه
بخورشید و ماه و بتخت و کلاه
که گر چشم من درگه کارزار
بپیران برافتد برارم دمار
چو شیر ژیان لشکر آراستی
همی برزو جنگ ما خواستی
کنون از پس کوه چون مستمند
نشستی بکردار غرم نژند
+++
یکی لشکرت را بهامون گذار
چه داری سپاه از پس کوهسار
چنین بود پیمانت با شهریار
که بر کینه گه کوه گیری حصار
+++
کنون آمدم با سپاهی گران
از ایران گزیده دلاور سران
شما هم بکردار روباه پیر
ببیشه در از بیم نخچیرگیر
همی چاره سازید و دستان و بند
گریزان ز گرز و سنان و کمند
دلیری مکن جنگ ما را مخواه
که روباه با شیر ناید براه
چو هومان ز گودرز پاسخ شنید
چو شیر اندران رزمگه بردمید
بگودرز گفت ار نیایی بجنگ
تو با من نه زانست کایدت ننگ
ازان پس که جنگ پشن دیده ای
سر از رزم ترکان بپیچیده ای
+++
یکی برگزین از میان سپاه
که با من بگردد بوردگاه
که من از فریبرز و رهام جنگ
بجستم بسان دلاور پلنگ
بگشتم سراسر همه انجمن
نیاید ز گردان کسی پیش من
بگودرز بد بند پیکارشان
شنیدن نه ارزید گفتارشان
گودرز می اندیشد که اگر کسی را برای نبرد با او بفرستم و هومان شکست بخورد، سپاه توران از کوه کنابد حمله می کنند و برای ما بد می شود. اگر هم هومان قهرمان ما را بکشد آبروی ما می رود. بهتر آنست که با او جنگ نکنیم تا او به سپاه تورانیان برگردد و بگوید کسی به جنگ من نیامد تا همه سپاه توران بما حمله کند و باز هم هم نبرد برای هومان نمی فرستد
پس اندیشه کرد اندران پهلوان
که پیشش که آید بجنگ از گوان
گر از نامداران هژبری دمان
فرستم بنزدیک این بدگمان
شود کشته هومان برین رزمگاه
ز ترکان نیاید کسی کینه خواه
+++
سپاهش بکوه کنابد شود
بجنگ اندرون دست ما بد شود
ور از نامداران این انجمن
یکی کم شود گم شود نام من
شکسته شود دل گوان را بجنگ
نسازند زان پس به جایی درنگ
همان به که با او نسازیم کین
بروبر ببندیم راه کمین
مگر خیره گردند و جویند جنگ
سپاه اندر آرند زان جای تنگ
+++
ندانی که شیر ژیان روز جنگ
نیالاید از بن بروباه چنگ
و دیگر دو لشکر چنین ساخته
همه بادپایان سر افراخته
بکینه دو تن پیش سازند جنگ
همه نامداران بخایند چنگ
سپه را همه پیش باید شدن
به انبوه زخمی بباید زدن
تو اکنون سوی لشکرت باز شو
برافراز گردن بسالار نو
کز ایرانیان چند جستم نبرد
نزد پیش من کس جز از باد سرد
بدان رزمگه بر شود نام تو
ز پیران برآید همه کام تو
هومان عصبانی می شود و به گودرز می گوید می گوید که شما اصلا مرد جنگ نیستید. از طرفی دلاوران ایران هم به گودرز می گویند که یکی از ما را به جنگ با هومان بفرست. ولی گودرز قبول نمی کند و می گوید که امروز، زمان جنگ با هومان نیست
ترا آرزو جنگ و پیکار نیست
وگر گل چنی راه بی خار نیست
نداری ز ایران یکی شیرمرد
که با من کند پیش لشکرنبرد
بچاره همی بازگردانیم
نگیرم فریبت اگر دانیم
همه نامدراان پرخاشجوی
بگودرز گفتند کاینست روی
که از ما یکی را بوردگاه
فرستی بنزدیک او کینه خواه
چنین داد پاسخ که امروز روی
ندارد شدن جنگ را پیش اوی
هومان به توران بازمی گردد و خود را پیروز میدان می نامد. گودرز هم از اینکه با هومان پیکار نکرده پشیمان می شود و می خواهد کسی را برای جنگ با هومان بفرستد
ببالا برآمد بکردار مست
خروشش همی کوه را کرد پست
همی نیزه برگاشت بر گرد سر
که هومان ویسه است پیروزگر
خروشیدن نای رویین ز دشت
برآمد چو نیزه ز بالا بگشت
ز شادی دلیران توران سپاه
همی ترگ سودند بر چرخ ماه
+++
چو هومان بیامد بدان چیرگی
بپیچید گودرز زان خیرگی
سپهبد پر از شرم گشته دژم
گرفته برو خشم و تندی ستم
بننگ از دلیران بپالود خوی
سپهبد یکی اختر افگند پی
کزیشان بد این پیشدستی بخون
بدانند و هم بر بدی رهنمون
ازان پس بگردنکشان بنگرید
که تا جنگ او را که آید پدید
به بیژن خبرمی رسد که هومان مبارز طلبیده ولی گودرز او را رد کرده. بیژن هم عصبانی می شود و اول پیش پدر می رود و از گودرز شکایت می کند. گیو البته او را نصیحت می کند و می گوید که تو جوانی و مصلحت را نمی شناسی
خبر شد به بیژن که هومان چو شیر
بپیش نیای تو آمد دلیر
چو بشنید بیژن برآشفت سخت
بخشم آمد آن شیر پنجه ز بخت
+++
چنین گفت مر گیو را کای پدر
بگفتم ترا من همه دربدر
که گودرز را هوش کمتر شدست
بیین نبینی که دیگر شدست
دلش پر نهیبست و پر خون جگر
ز تیمار وز درد چندان پسر
که از تن سرانشان جدا کرده دید
بدان رزمگه جمله افگنده دید
نشان آنک ترکی بیامد دلیر
میان دلیران بکردار شیر
بپیش نیا رفت نیزه بدست
همی بر خروشید برسان مست
چنان بد کزین لشکر رنامدار
سواری نبود از در کارزار
که او را بنیزه برافراختی
چو بر بابزن مرغ بر ساختی
+++
بدو گفت گیو ای پسر هوش دار
بگفتار من سربسر گوش دار
تا گفته بودم که تندی مکن
ز گودرز بر بد مگردان سخن
که او کار دید هست و داناترست
بدین لشکر نامور مهترست
+++
نیم من بدین کار همداستان
مزن نیز پیشم چنین داستان
بیژن که از همدستی پدرش ناامید می شود به پیش پدربزرگش (گودرز) می شتابد و می خواهد که به او اجازه جنگ دهد. گودرز هم در ابتدا می خواسته کسی که با تجربه تر است را برای این پیکار انتخاب کند ولی نهایتا بیژن را می پذیرد
چو دستور باشد مرا پهلوان
شوم پیش او چون هژبر دمان
+++
چو بشنید گودرز گفتار اوی
بدید آن دل و رای هشیار اوی
ز شادی برو آفرین کرد سخت
که از تو مگرداد جاوید بخت
+++
جوانی و ناگشته بر سر سپهر
نداری همی بر تن خویش مهر
بمان تا یکی رزم دیده هژبر
فرستم بجنگش بکردار ابر
برو تیرباران کند چون تگرگ
بسر بر بدوزدش پولاد ترگ
+++
بدو گفت بیژن که ای پهلوان
هنرمند باشد دلیر و جوان
مرا گر بدیدی برزم فرود
ز سر باز باید کنون آزمود
بجنگ پشن بر نوشتم زمین
نبیند کسی پشت من روز کین
مرا زندگانی نه اندر خورست
گر از دیگرانم هنر کمترست
+++
بخندید گودرز و زو شاد شد
بسان یکی سرو آزاد شد
بدو گفت نیک اختر و بخت گیو
که فرزند بیند همی چون تو نیو
تو تا چنگ را باز کردی بجنگ
فروماند از جنگ چنگ پلنگ
ترا دادم این رزم هومان کنون
مگر بخت نیکت بود رهنمون
+++
بگویم کنون گیو را کان زره
که بیژن همی خواهد او را بده
گر ایدنک پیروز باشی بروی
ترا بیشتر نزد من آبروی
گودرز پسرش (گیو) را فرامی خواند و می گوید که بیژن برای رزم با هومان می رود. زره ای را هم که بیژن می خواهد {که همان زره سیاوش بوده و چون گیو، خسرو را نجات می دهد، خسرو هم به پاسخ زحمات گیو زره پدرش (سیاوش) را به گیو می دهد} به بیژن بده
گیو به گودرز می گوید بیژن را به جنگ نفرست که او برای من خیلی عزیز است
بخواند آن زمان گیو را پهلوان
سخن گفت با او ز بهر جوان
وزان خسروانی زره یاد کرد
کجا خواست بیژن ز بهر نبرد
چنین داد پاسخ پدر را پسر
که ای پهلوان جهان سربسر
مرا هوش و جان و جهان این یکیست
بچشمم چنین جان او خوار نیست
گودرز هم می گوید نترس بیژن اگر چه جوان است، خردمند است درثانی نباید به خاطر خویشاوندی از جنگ روی برگردانیم و از خون سیاوش بگذریم
بدو گفت گودرز کای مهربان
جز این برد باید بوی بر گمان
که هر چند بیژن جوانست و نو
بهر کار دارد خرد پیشرو
و دیگر که این جای کین جستنست
جهان را ز آهرمنان شستنست
بکین سیاوش بفرمان شاه
نشاید پیوند کردن نگاه
گیو قبول می کند ولی دلش خون است و نگران بیژن. نزد بیژن می رود. از دست او عصبانی است که به حرفش گوش نکرده ولی بیژن او را متقاعد می کند
چو از پیش گودرز شد ناپدید
دل گیو ز اندوه او بردمید
پشیمان شد از درد دل خون گریست
نگر تا غم و مهر فرزند چیست
یکی بسمان برفرازید سر
پر از خون دل از درد خسته جگر
بدادار گفت ار جهان داوری
یکی سوی این خست هدل بنگری
نسوزی تو از جان بیژن دلم
که ز آب مژه تا دل اندر گلم
بمن بازبخشش تو ای کردگار
بگردان ز جانش بد روزگار
+++
وزانجا دمان هم بکردار گرد
بپیش پسر شد بجای نبرد
بدو گفت ما را چه داری بتنگ
همی تیزی آری بجای درنگ
+++
کنون سوی هومان شتابی همی
ز فرمان من سر بتابی همی
چنین برگزینی همی رای خویش
ندانی که چون آیدت کار پیش
+++
بدو گفت بیژن که ای نیو باب
دل من ز کین سیاوش متاب
+++
که هومان نه از روی وز آهنست
نه پیل ژیان و نه آهرمنست
یکی مرد جنگست و من جنگجوی
ازو برنتابم ببخت تو روی
نوشته مگر بر سرم دیگرست
زمانه بدست جهانداورست
اگر بودنی بود دل را بغم
سزد گر نداری نباشی دژم
گیو که صحبت بیژن را می شنود، راضی می شود. اسب و صلاح خود را به بیژن می سپارد
چو بنشید گفتار پور دلیر
میان بسته ی جنگ برسان شیر
فرودآمد از دیزه ی راهجوی
سپر داد و درع سیاوش بدوی
بدو گفت گر کارزارت هواست
چنین بر خرد کام تو پادشاست
برین باره ی گامزن برنشین
که زیر تو اندر نوردد زمین
سلیحم همیدون بکار آیدت
چو با اهرمن کارزار آیدت
چو اسب پدر دید بر پای پیش
چو باد اندر آمد ز بالای خویش
بران بار هی خسروی برنشست
کمربست و بگرفت گرزش بدست
بیژن به دنبال هومان می رود و او را به جنگ دعوت می کند. هومان هم می پذیرد
چو بیژن بنزدیک هومان رسید
یکی آهنین کوه پوشیده دید
ز جوشن همه دشت روشن شده
یکی پیل در زیر جوشن شده
ازان پس بفرمود تا ترجمان
یکی بانگ برزد بران بدگمان
که گر جنگ جویی یگی بازگرد
که بیژن همی با تو جوید نبرد
+++
عنان بازکش زین تگاور هیون
کت اکنون ز کینه بجوشید خون
یکی برگزین جایگاه نبرد
بدشت و در و کوه با من بگرد
+++
چو بشنید هومان بدو گفت زه
زره را بکینم تو بستی گره
ز یزدان سپاس و بدویم پناه
کت آورد پیشم بدین رزمگاه
بلشکر بران سان فرستمت باز
که گیو از تو ماند بگرم و گداز
لغاتی که آموختم
نیو = دلاور
ابیاتی که خیلی دوست داشتم
زبانی که اندر سرش مغز نیست
اگر در بارد همان نغز نیست
که چون کاهلی پیشه گیرد جوان
بماند منش پست و تیره روان
قسمت های پیشین
اگر در بارد همان نغز نیست
که چون کاهلی پیشه گیرد جوان
بماند منش پست و تیره روان
قسمت های پیشین
ص 748 چنین داد پاسخ که امروز گیو
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment